به گزارش مشرق، چگونگی حضور سیدعلیاکبر در کمیته استقبال از امام خمینی و فعالیتهای وی در قسمت انتظامات و تبلیغات این کمیته آغازگر بخش دوم محتوای کتاب پاسیاد پسر خاک است. کمیتهای که از سوی شورای انقلاب و اندک زمانی پیش از حضور و ورود امام به ایران در 12 بهمن 1357 شکل گرفت و همانگونه که از نامش مشخص است، وظیفه داشت تا به بهترین شکل ممکن موجبات برگزاری مراسم خودجوش و مردمی ورود امام خمینی به ایران را پس از 14 سال تبعید فراهم سازد.
«بنده قبل از طلوع آفتاب در چهارراه ولیعصر و آن محدوده با ماشینهای کارخانه برق بودم. بنا بود در رکابش باشیم. لذا تا بهشت زهرا پشت ماشین امام بودیم» (ص 132).
پس از فعالیت در کمیته استقبال، مسئولیت حفاظت از مجموعه کاخ سعد آباد را برعهده گرفت و علاوه بر نیروهای حاضر در آنجا افراد مورد اعتماد خود را از شهر قزوین بدانجا آورد تا در نهایت دقت، حفاظت از کاخ صورت پذیرد. برای این افراد دورههای آموزش عقیدتی و نظامی نیز برگزار شد تا از مهارت و باور کامل برخوردار گردند. فعالیتهای چند ساله وی در پیش از انقلاب و ماههای نخستین پس از پیروزی انقلاب سبب شد تا شورای انقلاب شهر قزوین به تشکیل کمیته انقلاب در قزوین همت گمارد تا امور نظامی و انتظامی و حتی قضایی شهر توسط این کمیته اداره شود. سیدعلیاکبر فرماندهی این کمیته را در شهر قزوین برعهده گرفت. او تا اواخر بهار 1358 در این مسئولیت فعالیت کرد و آنگاه از آن کناره گرفت. بلافاصله مسئولیت نظارت بر کمیته امداد امام شهر قزوین را عهدهدار شد.
اوجگیری گروهبندیهای سیاسی داغ و پرماجرا از یکسو و آغاز جنگ تحمیلی
تا پیش از شروع جنگ تحمیلی هشت ساله در 31 شهریور 1359، ابوترابی ریاست شورای شهر قزوین را برعهده داشت و تمام هم و غم خود را بر سر مسایل شهر قزوین و رتق و فتق مسایل آنجا خرج میکرد. با اوجگیری التهابات سیاسی در قزوین و گروهبندیهای سیاسی داغ و پرماجرا از یکسو و آغاز جنگ تحمیلی از سوی دیگر سبب شد تا او عزم رفتن به جبهههای جنگ کند. از اینرو برای کسب اجازه به محضر امام خمینی رفت: «در خدمت حضرت امام از ایشان سئوالی کردم و ایشان فرمودند: کسانی که توانش را دارند و میدانند که با نبودنشان هستند کسانی که کارشان را انجام بدهند، میتوانند به جبهه بروند. من هم بدون اینکه به کسی اطلاع بدهم رفتم جبهه» (ص 146). در این زمان پدرش سید عباس ابوترابی نمایندگی مردم قزوین را در دوره اول مجلس شورای اسلامی برعهده داشت.
سخنان پرشور چمران که ابوترابی را به شهادت تشویق کرد
سیدعلیاکبر به پیشنهاد و معرفی دکتر ابراهیم یزدی، همراه برادرش سید محمدحسین راهی اهواز و مقر شهید مصطفی چمران در ستاد جنگهای نامنظم شد: «وقتی متوجه شدم شهید دکتر چمران به عنوان نماینده رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی، عازم جبهه شده و در اهواز فرماندهی جنگهای نامنظم را بر عهده گرفته است من هم با گذارندن یک دوره فشرده نظامی در اواسط مهر 1359، در همان اولین ماه آغاز دفاع مقدس و اشغالگری بعثیان متجاوز راهی اهواز [و] جبهه جنوب شدم. مستقیماً به جمع ایشان در استانداری که مرکز ستاد جنگهای نامنظم بود و این مجموعه را رهبری و فرماندهی میفرمود، پیوستم» (ص 149).
او با کسب ماموریت از جانب شهید چمران برای شناسایی روستای اشغال شده دُب حردان در نزدیکی اهواز اقدام کرد و سپس با اتکا به گروه 11 نفرهاش این روستای مهم و استراتژیک را آزاد کرد. در ماجرای شکست محاصره شهر سوسنگرد در کنار شهید چمران و درشمار نیروهای ستاد جنگهای نامنظم قرار گرفت تا اینکه در 26 آبان 1359 این شهر از محاصره خارج شد. آزادسازی تپههای الله اکبر و تپههای رملی مشهور به شوهینیه از جمله دیگر عملیاتهایی بود که باید توسط نیروهای ستاد جنگهای نامنظم و گروه ابوترابی آزاد میشد:
«دکتر چمران پیشنهاد رفتن گروهی را که سرگروهی آن را من بر عهده داشتم به ارتفاعات الله اکبر داد که کاملاً اشراف بر سوسنگرد و بستان داشت. قبل از انتقال گروه شخصاً برای شناسایی منطقه راهی جبهه بستان و ارتفاعات الله اکبر شدم. گزارشی از موقعیت دشمن خدمت دکتر تقدیم کردم. … [قرار بر این شد] که گروهی با حمله فریبنده، از جبهه خلاف جبهه اصلی، دشمن را متوجه خود کند. بعد از سرگرم شدن دشمن به این حمله فرعی، حمله اصلی را همه نیروها از ارتش و سپاه و جنگهای نامنظم باهماهنگی و فرماندهی سردار شهید دکتر چمران آغاز نمایند. حمله فریبنده به گروه ما محول شد… گروهی که عهده دار حمله فریبنده میشد را گروه طعمه مینامیدند....
وقتی خواستم برای خداحافظی خدمت دکتر برسم، ایشان صورتم را بوسید. قطرات اشک این برادر بر روی گونههایم چکید. او با کمال صلابت و اقتدار اظهار داشت: راهی که پیش گرفتهای یقیناً شهادت را به همراه خواهد داشت. شهادتم را تبریک گفت و اظهار داشت: راهی است که همه تا پیروزی در پیش خواهیم داشت. این کلام برخاسته از ایمان و عمق جان این عارف بزرگوار چنان اثر مثبتی در همه گروه از خود باقی گذاشت که همگی بی پروا، به قصد مبارزه با دشمن در دل نیروی بعثی حرکت کردیم» (ص 169و170).
خواستم از پا دربیایم تا آنکه به اسارت بیفتم
حرکت به سوی تپههای رملی شوهینیه و شناسایی منطقه به همراه دو رزمنده دیگر آخرین ماموریت سیدعلیاکبر در ستاد جنگهای نامنظم بود زیرا در حین انجام این شناسایی در 26 آذر 1359 اسیر دشمن بعثی شد. خودش نحوه اسارتش را این گونه روایت میکند:
«… نفربری [عراقی] که چرخهای لاستیکی داشت رفت به سمت نیروهای ایران و از آن طرف آمد به سمت من که خیال کنم آن نفربر ایرانی است. من هم با دیدن آن خوشحال شدم. به جای اینکه به سمت برادرمان بروم، به سمت این رفتم. گفتم ما دو نفریم. اجازه بده من بروم و او [مجروح] را بردارم و بیایم. برگشتم. دیدم که صدا کرد. دو مرتبه با ناراحتی گفتم من میگویم دو نفریم. با سرعت برگشتم دیدم که نفربر با سرعت نزدیک شد. عراقی آمد بالای سر من. چالهای بود. من خودم را پرت کردم توی چاله. فکر میکردم اگر آنجا به تیر او از پا در بیایم بهتر است از آنکه به دستشان به اسارت بیفتم. ترحمش گل کرد و به جای اینکه شلیک بکند هر چه به ما گفت بلند شو بلند نشدیم. آمد و دست ما را گرفت و کشید توی [نفربر.....» (ص 173).
نحوه اسارت او به گونهای بود که نیروهای ایرانی گمان کردند که او با شلیک گلوله به شهادت رسیده است. بدین ترتیب پس از چند روز دکتر چمران شهادت او را اعلام کرد و نوشتهای بلند در رثای شهادت او در روزنامه کیهان در تاریخ 9دی 1359 منتشر کرد:
«… من شهادت میدهم سیدعلیاکبر ابوترابی با همه وجود خود را در راه خدا و اعتلای اسلام و پیروزی انقلاب و شکست جبهه کفر تا آخرین رمق حیات خود جنگید تا در آغوش شهادت فرو رفت. من شهادت میدهم که سختترین ماموریتها را عاشقانه میپذیرفت و هر چه وظیفه او خطرناکتر میشد خوشحالتر و راضیتر به نظر میرسید. من شهادت میدهم که عالیترین نمونه پاکی و تقوا و عشق و محبت و شجاعت و فداکاری بود و روح بلند و ایمان کوهآسا و اراده فولادین او آن چنان از وجودش تشعشع میکرد که همه محیط را روشن مینمود و رزمندگان تحت فرمانش جذب و محو وجودش شده بودند و پروانهوار به دور شمع وجودش میگشتند و میسوختند....» (ص 174و175).
ثبت نام در زمره اسرای ایرانی زندانهای عراق
با آزاد شدن یکی از اسرای مجروح ایرانی مبادله شده به نام محمود اماناللهی با اسیری عراقی، خبر اسارت سیدعلیاکبر در خرداد 1360 منتشر شد. اماناللهی توانسته بود کاغذی با این متن و جاسازی در لباسش از اسارت خارج کند: «من سیدعلیاکبر زنده هستم. امضا» (ص 182). سید عباس تایید کرد که متن دستخط و امضای پسرش است. در ادامه به سبب پیگیریهایی چند پس از 10 ماه شکنجه در 30 مهر 1360 نام او با شماره اسارت 2414 در زمره اسرای ایرانی زندانهای عراق ثبت شد. چندی بعد نیز خودش از طریق رادیو بغداد همچون اسرایی دیگر، خبر سلامتیاش را اعلام کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. من سیدعلیاکبر ابوترابی قزوینی اعزامی از قزوین و در کمال سلامت هستم» (ص 183).

عموم مردم او را به عنوان سید الاسرا میشناسند
ماجرای اسارات و سالها زندانی بودن وی در اردوگاههای متعدد در کنار شکنجههای بسیار و چگونگی رفتار ابوترابی با سایر اسیران از یکسو و نگهبانان و سربازان و افسران عراقی از سوی دیگر، نزدیک به 150 صفحه از محتوای بخش دوم کتاب را تشکیل میدهد. این حجم از کتاب تقریباً نیمی از کتاب پاسیاد پسر خاک است و بیانگر اهمیت دوران اسارت ابوترابیفرد. زیرا کمتر کسی از سابقه سیاسی و مبارزاتی وی تا پیش از اسارت خبر دارد، اما عموم مردم او را به عنوان نماد اسارت و سید الاسرا میشناسند.
از اینرو شایسته و زیبنده بود که مولف نیمی از کتابش را به بیان و شرح و تفصیل و ذکر جزئیات همراه با دقت تاریخی و ارزشمند ایام اسارت او اختصاص دهد. زندانهای وزارت دفاع عراق در بغداد، امینالعام، العماره و الرشید از جمله نخستین زندانهایی بودند که سیدعلیاکبر در آنها روزگار گذراند و شکنجههای بسیار شد تا جایی که بیم آن میرفت که کشته شود. تا اینکه نامش در فهرست اسرای ایرانی صلیب سرخ ثبت شد و پس از گذشت یک سال از اسارت در آذر 1360 به اردوگاه الانبار انتقال یافت. «مشخصه اردوگاه الانبار حمام بزرگی بود که تمام اسرا در بدو ورود و بلا استثنا به آن هدایت میشدند و به طرز وحشیانهای مورد ضرب و شتم و جرح نگهبانان و نیروهای بعثی قرار میگرفتند» (ص 192). سرگرد کاشانی افسر ژاندارمری، ارشد و سیدعلیاکبر معاون وی در اردوگاه شدند.
طنین انداز شدن اذان بیوقت در اردوگاه
در این اردوگاه شکنجههای جسمی و روحی برقرار بود. از جمله «در روزهای سخت و طاقت فرسای اسارت دشمن سعی میکرد فضایی در اردوگاهها ایجاد کند که روحیه اسرا را در هم بشکند. ساعتها آهنگ مبتذل از بلندگوی اردوگاه و گاهی نیز به جای موسیقی صدای حیواناتی مثل سنگ و گربه پخش می شد. عراقیها همچنین تلویزیون میآوردند و فیلم مبتذل به نمایش میگذاشتند و اسرا را مجبور به تماشا میکردند. یک بار پا را فراتر از این گذاشتند و قصد نمایش فیلم موهنی را داشتند که توسط منافقین تهیه و تولید شده بود. سراسر فیلم توهین به امام و مسئولان بود اما با تحریم سیدعلیاکبرابوترابی و عکس العمل برخی اسرا، از جمله شهاب الدین شهبازی روبه رو و از نمایش فیلم در برخی آسایشگاهها منصرف شدند.
سرهنگ شهبازی وقتی متوجه نقشه نیروهای عراقی شد، کنار پنجره رفت و چنان که تمام اردوگاه را در برگیرد اذان گفت. با طنین انداز شدن اذان بیوقت در اردوگاه سروان محمودی هراسان و متعجب به سراغ ابوترابی میرود که این چه بساطی است؟ چرا اذان بیموقع میگویند؟ این کار چه معنایی دارد؟! آقای ابوترابی که فرصت را برای جلوگیری از نمایش فیلم مغتنم دیده بود گفت: اذان بی موقع برای شیعیان مفاهیم زیادی دارد و از آن جمله هشدار و انذار به شیعیان که عقیدهشان و مقدساتشان در معرض خطر و تهدید است. ما شیعیان وقتی احساس کنیم که خدای ناکرده خطر حادثهای فکرمان و عقیدهمان یا مجتهد و رهبر دینی ما را تهدید میکند و یا ثلمهای بر جهان تشیع وارد شده باشد اذان بیوقت سر میدهیم که به منزله هشدار و آماده باش است.
با این توضیحات سروان محمودی از بیم اغتشاش و بحران در اردوگاه دستور داد بساط فیلم را جمع کنند» (ص 195و196). بسیاری مواقع عراقیها به اسرای ایرانی دستور میدادند در برابر دوربین خبرنگاران به امام فحاشی کنند. اسرا تعصب خاصی به امام داشتند و پس از یکی دو دقیقه که برای مصاحبه میرفتند با سر و صورتی خونین از اتاق مصاحبه خارج میشدند. در نتیجه همین اتفاقات، اسرا سعی میکردند قبل از انجام مصاحبه با سیدعلیاکبرابوترابی مشورت کنند تا اتفاقات ناگواری رخ ندهد.
او آنان را به حفظ سلامت جسم و روح راهنمایی میکرد. در یکی از این موارد توصیه کرد: شما موظفید از نظر روحی و جسمی خود و دیگران را تا سرحد امکان حفظ کنید و به میهن اسلامی برگردید. این عمل ممکن نیست مگر با حفظ موقعیتها و شناخت آنها اگر به کسی گفتند مصاحبه کن جواب منفی ندهد بلکه طوری به سؤالها جواب دهد که هم آزار بعدی را نبیند و هم راه سوء استفاده از پاسخ را ببندد» (ص 198).
سخنرانیهای پرشور ابوترابی در دل اسارت، زیر نظر نگهبانان عراقی
در 22 فروردین 1361 او به همراه 150 اسیر به اردوگاه موصل یک در شهر موصل واقع در منطقه کردستان عراق منتقل شدند. او در تمام مدت حضورش در این اردوگاه سعی کرد تا میان اسیران ایرانی اتحاد و یکدلی ایجاد و از بروز مسائلی که به شکنجه و اذیت و آزار اسرا از سوی عراقیها منجر میشد، جلوگیری کند. علاوه بر این از تقویت روحیه معنوی اسرا نیز غافل نبود. با فرا رسیدن ماه رمضان نیز برای تقویت روحیه معنوی اسرا سخنرانی میکرد و نماز جماعت به پا میداشت:
«در این ماه نماز جماعت به امامت ابوترابی برپا بود و پس از نماز نیم ساعت سخنرانی میکرد. سپس مینشست و چند دقیقهای به مسائل شرعی مختص اسارت پاسخ میداد. البته همه این برنامهها دور از چشم عراقیها اجرا میشد. نگهبانان عراقی سعی میکردند اسرا را در این حال غافلگیر کنند تا بهانه لازم را برای تنبیهشان داشته باشند. … [در بزرگداشت اولین سالروز شهادت شهید بهشتی و همراهانش به گونهای سخن گفت که] آسایشگاه پر از جمعیتی قریب به 400 نفر صدای گریههایشان در آن چهار دیواری نگهبان عراقی را ناغافل بدانجا کشاند و جمعشان را پراکند. پیش از آنکه جمع به طور کامل پراکنده شود ابوترابی خود را به گوشهای از محوطه اردوگاه رساند تا گرفتار شکنجه و ضربات کابل عراقیها نشود.
در روز دیگر که ابوترابی از فضایل علی (ع) میگفت و هر کس سر در گریبان داشت و بیصدا میگریست ناگهان تجمع سربازان عراقی در آستانه در آسایشگاه فضا را در هم شکست. کسی مجال تکان و تغییر نداشت. سربازان که ابوترابی را در حال سخنرانی دیدند او و 30 نفر را که میدانستند از آسایشگاههای دیگر آمدهاند دستگیر کردند.... ابوترابی را شکنجه دادند و محاسنش را خشک خشک تراشیدند و در طبقه دوم اردوگاه، 3 روز زندانی کردند .»(209و210). درپی همین ماجرا و گزارش افسر عراقی او به مدت 70 روز در 25 تیر 1361 (تا 21 شهریور) به زندان وزارت دفاع تبعید شد. البته اسرا تهدید کردند که اگر او را برنگردانند اعتصاب خواهند کرد. در نبود ابوترابی به سبب افزایش شکنجه و آزار و اذیت میان اسرا و سربازان عراقی، در مرداد 1361 درگیری پیش آمد که در نتیجه 2 اسیر ایرانی به نامهای محمد سوری اهل تویسرکان و امیر بامیریزاده اهل بوشهر به ضرب گلوله به شهادت رسیدند و 12 اسیر هم زخمی شدند.
مردی با دشداشه سفید؛ پناه زخمیترین اسرا در دل پادگان الرشید
ابوترابی در زندان وزارت دفاع بود که اسرای ایرانیِ عملیات رمضان را به آنجا آوردند. «این اسرا چون به شدت مجروح شده بودند و مدتی هم که در زندان نگهداری میشدند تحت معالجه کافی قرار نگرفته بودند، برای جابهجایی و سوار و پیاده شدن مشکل داشتند. بعثیها نیز با بیرحمی و وضع رقت باری برخورد میکردند. میگفتند باید در فاصله چهل پنجاه متری تا اتاق دژبانی پادگان الرشید خودتان را روی زمین بکشید.
این وضعیت برای اسیری [به نام ابوترابی] که پیشتر آنجا بود و این صحنههای تأسف بار را میدید قابل تحمل نبود. از این رو از عراقیها خواهش کرد تا به اسرای مجروح کمک کند و همه را به اتاق دژبانی ببرد. عراقیها این مرد را که محاسن سیاهی بر چهره داشت و دشداشه سفید به تن کرده بود ابوتراب صدا میزدند. ابوتراب، اگرچه در ابتدا با بیتوجهی و بیاعتمادی اسرا مواجه شد، اما با چشمانی اشکآلود یکی یکی آنها را بغل کرد و به داخل اتاقی برد و به دیوار تکیه داد و اسیر قطع نخاعی را هم بر روی زمین خواباند.
با خواهش و تمنا برایشان آب و صمون (نان) گرفت و تا صبح از آنها پرستاری کرد. زیراندازی زیر آن مجروح قطع نخاعی انداخت تا شاید سختی زمین را کمتر حس کند. او به فاصله هردو رکعت نماز شبی که میخواند بر بالین مجروحین میآمد و به آنها دلداری میداد و میگفت بگو یا حسین (ع) یا زهرا (ع)، تا درد شما تسکین یابد» (ص 217 و 218).
نقش کلیدی ابوترابی در آموزش، انسجام و معنویت اسرای موصل 3
در 22 شهریور 1361 ابوترابی را پس از آنکه نگهبانان اردوگاههای موصل یک و دو از پذیرش وی امتناع کردند، به اردوگاه موصل 3 قدیم که بعدها به موصل 4 تغییر نام یافت بردند. نگهبانان با داد و فریاد و ناسزا او را نپذیرفتند، زیرا وی را رهبر شورشیان و مسبب درگیری 4 مرداد در موصل یک به حساب میآوردند. او در این اردوگاه با کمک اسرای تحصیلکرده حوزه و دانشگاه کلاسهای درس شامل احکام، صرف و نحو عربی، زبانهای خارجی، نهج البلاغه و قرآن در نهایت مخفیکاری تشکیل داد. همچنین در تشکیلاتی مخفی فعالیتهای اردوگاه را مدیریت میکرد تا کمترین برخورد میان اسرا باهم از یکسو و با افسران عراقی از سوی دیگر پیش بیاید. او از فراهمسازی ورزش برای اسرا در اردوگاه همچون فوتبال و والیبال و غیره غافل نبود. برگزاری مراسم در سالگرد 22 بهمن یا هفتم تیر نیز در شمار اقدامات او بود. تشویق او به حفظ قران از سوی اسرا، سبب شد تا نزدیک به 400 نفر از اسیران حافظ قرآن و بخشهایی از نهج البلاغه شوند.
زندگی اسارت و خدمت پس از آن؛ روایت کامل ابوترابی، نماینده مردم تهران
اردوگاه موصل 4 قدیم (از 17 آذر 1362)، اردوگاه موصل 3 (از 29 بهمن 1362)، اردوگاه رمادیه 7 (از 9 اسفند 1362)، اردوگاه موصل یک قدیم (از 28 فروردین 1363)، اردوگاه تکریت 5( از 13 اردیبهشت 1365)، اردوگاه تکریت 17 (از 17 مرداد 1368) دیگر مکانهایی بود که ابوترابی ایام اسارت 10 سالهاش را در آنجا گذراند تا اینکه در 24 شهریور 1369 درشمار آخرین اسرای ایرانی آزاد شد و به وطن بازگشت. او تا پیش از فوت همراه پدر دراثر سانحه رانندگی در 12 خرداد 1379/28 صفر 1421 در سفر به مشهد الرضا (ع)، نمایندگی ولی فقیه در امور آزادگان، نمایندگی قوه قضاییه در امور آزادگان، نمایندگی دورههای چهارم و پنجم مجلس شورای اسلامی از تهران را نیز برعهده داشت.
*ایبنا