شناسه : ۳۷۳۴۷۴ - پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۴۶
اشعار علما در سوگ سیدالشهداء
آیت الله غروی اصفهانی (کمپانی)
ربیع ماتم
| باز این چه آتش است که بر جان عالم است؟ |
باز این چه شعله ی غم و اندوه و ماتم است؟ |
| باز این حدیث حادثه ی جان گداز چیست؟ |
باز این چه قصه ای است که با غصه توأم است؟ |
| این آه جان گزاست که در ملک دل به پاست |
یا لشکر عزاست که در کشور غم است؟ |
| آفاق پر زشعله ی برق و خروش رعد |
یا ناله ی پیاپی و آه دمادم است؟ |
| چون چشمه ی چشم ما در گیتی زطفل اشک |
روی جهان چو موی پدر کشته درهم است |
| زین قصه، سر به چاک گریبان کروبیان |
در زیر بار غصه، قد قدسیان خم است |
| گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر |
گویا ربیع ماتم و ماه محرم است |
| ماه تجلی مه خوبان بود به عشق |
روز به روز جذبه ی جانباز عالم است |
آیت الله غروی اصفهانی (کمپانی)
شام غریبان
| دل خاتم ز خون لبریز در این ماتم است امشب |
اگر گردون ببارد خون در این ماتم، کم است امشب |
| ملک چون نی نوا دارد، فلک خونابه می بارد |
مگر بر روی نی، چشم و چراغ عالم است امشب؟ |
| چراغ دوده ی بطحا زباد فتنه خاموش است |
نه یثرب بلکه اوضاع دو گیتی درهم است امشب |
| زسیل کفر امشب کعبه ی اسلام ویران است |
حرم چون لجّه ی خون زاشک چشم، زمزم است امشب |
| نمی دانم چه طوفانی است اندر عالم امکان |
که صد نوح از مصیبت غرقه ی موج غم است امشب |
| زدود خیمه گاه او، خلیل آتش به جان دارد |
روان خونابه ی دل از دو چشم آدم است امشب |
| تعالی از قد و بالای عباس، آن مه والا |
که پشت آسمان از بهر آن قامت، خم است امشب |
| نه تنها کرده لیلی را غم مرگ جوان، مجنون |
که عقل پیر در زنجیر این غم مه غم است امشب |
| عروس حجله ی گیتی سیه پوش از غم قاسم |
مگر آن لاله رو، شمع عزا و ماتم است امشب |
| زداغ شیر خوار ای مادر گیتی! بزن بر سر |
که با ناوک گلوی نازک او توأم است امشب |
| مهین بانوی خلوت خانه ی حق، عصمت کبری |
اسیر و دستگیر و بی کس و بی محرم است امشب |
| زحال بانوان نینوا چون نی، نوا دارم |
ولی از سوز این ماتم، زبانم ابکم است امشب |
آیت الله غروی اصفهانی
شام عزا
| ماه محرم و شام عزا رسید |
از ساکنان عالم غیب این ندا رسید |
| کای عاشقان کوی حسین! با خبر شوید |
کایام حزن و موسم درد و بلا رسید |
| هر دم زجان خویش برآرید صد خروش |
کان جان جان به عرصه ی کرببلا رسید |
| ایام عزت و شرف ظاهری گذشت |
هنگام محنت و غم آل عبا رسید |
| کرد او نظر به روی جوانان، پس بدید |
آن گرد غربتی که بر آن روی ها رسید |
| گفت: ای خدا! مقابل چشم تو می شود |
این ظلم و این ستم که زقوم دغا رسید |
| ما اهل بیت و عترت پیغمبر توایم |
یا رب! نگر چها که زامت به ما رسید |
| خاموش منزوی و میافروز بیش از این |
آن آتش که شعله ی او بر سماء رسید |
حاج شیخ عباس طهرانی (منزوی)
مصیبت شهنشاه دین
| شد وقت آنکه در غم شه نوح سر کنم |
از سوز آه خویش، جهان پرشرر کنم |
| اندر مصیبت شه دنیا و دین حسین |
فریاد و ناله، آه و فغان بیشتر کنم |
| چون شاه دید پیکر عباس روی خاک |
گفت: ای خدا! چه چاره از این غم دگر کنم؟ |
| من یک تن غریبم و دشمن زحدّ فزون |
آخر چه چاره با سپه بد سِیَر کنم؟ |
| باشد سکینه تشنه و در انتظار آب |
چون رو کنم به خیمه و او را خبر کنم؟ |
| خوش گفت آن که گفت چنین این زبان حال |
آن را بگویم و غم دل تازه تر کنم |
| من را دو دست بر کمر و از تو بر زمین |
دست دگر کجاست که خاکی به سر کنم؟ |
| بس کن تو منزوی که دیگر نیست طاقتی |
خوش آن که زین معامله صرف نظر کنم |
حاج شیخ عباس طهرانی ـ منزوی
وقایع شب عاشورا
| چو شب شد، گشت مشغول عبادت |
مهیا گشت بهر شهادت |
| گهی می کرد با حق او مناجات |
گهی از سوز دل می خواند آیات |
| گهی او رو به سوی آسمان داشت |
گهی با دوست اسرار نهان داشت |
| گهی در حق این امّت دعا کرد |
گهی اندر نماز و گه بکا کرد |
| گهی می کرد از عابد عیادت |
گهی می گفت از پند و سعادت |
| گهی می خواند اشعار غم آمیز |
گهی می گفت اسراری دل آویز |
| گهی می کرد او اظهار مطلب |
به نزد خواهرش کلثوم و زینب |
| در آن شب جمع کرد اصحاب خود را |
همه یاران و هم احباب خود را |
| زبعد خطبه، او از روی آنها |
همی فرمود این مطلب به آن ها |
| که ای یاران! بدانید این که فردا |
کشند این کوفیان از ظلم، من را |
| همه یاران و خویشانم به یکبار |
شهید آیند از شمشیر اشرار |
| به غیر از ابتلا و کشتن من |
نباشد مقصد و مقصود دشمن... |
حضرت آیت الله ملاحبیب الله کاشانی
وقایع روز عاشورا
| چو صبح روز عاشورا دمیدی |
چو ماهی دل برِ عاشق تپیدی |
| چه روزی هم چو شب در چشم عالم |
سیاه و تیره نزد جنّ و آدم |
| چه روزی او قیامت را نمونه |
چگونه وصف او گویم چگونه؟ |
| چه روزی، روز توفان بلا بود |
برای جان شاه کربلا بود |
| که بود آن شاه کز وی شور و شین است |
چو نام نامی اش خواهی، حسین است |
| چو طالع گشت عاشورا بر آن شاه |
ره چاره ببستندش زِهَر راه |
| گرفتند آن خسان اندر میانش |
چو قرآن در میان کافرانش |
| چو فارغ گشت از امر نمازش |
ادا فرمود فرض بی نیازش |
| ندا آمد که ای خیل خداوند! |
که در یاری حق هستید خرسند |
| به مرکب ها شوید این دَم سواره |
که امروز از شهادت نیست چاره |
| بشارت بادتان ای بی وفایان! |
به جنت های عدن و وصل جانان |
| چو آن دُرِّ مصفا حق نما بود |
همه ی آن لشکرش جُند خدا بود |
آیت الله ملا حبیب الله کاشانی
آمدن امام حسین علیه السلام به میدان جنگ
| چو آن شاه جهان، فرد و یگانه |
شتابان سوی میدان شد روانه |
| نظر انداخت هر سو کس نبودش |
که از یاری کند گفت و شنودش |
| ز پیش روی او، تن های پاره |
ز یارانش بدید از هر کناره |
| یکی دستش جدا از پیکرش بود |
یکی پاره زتیری حنجرش بود |
| چنان آهی کشید از سوز دل او |
که شد ذرات عالم در هیاهو |
| چو آن شه وارث شیر خدا بود |
عجب نَبْوَد کزو لشکر فنا بود |
| شجاعت بین که او با کام عطشان |
دل غم دیده و حال پریشان |
| زداغ اکبر و عباس و یاران |
دلش بریان و چشمش بود گریان |
| چسان سرها زشمشیرش خزان شد |
چگونه جوی ها از خون روان شد |
| به هر سویی که رو آورد آن شاه |
هزیمت شد از آنِ قوم گمراه |
| چنان می کشت و می انداخت بر خاک |
که احسنتش به گوش آمد ز افلاک |
| نبودش گر وفای عهد مقصود |
به یک ساعت نمود آن قوم نابود... |
آیت الله ملاحبیب الله کاشانی
شهادت امام حسین علیه السلام
| چو آن صدر جهان از صدر زین شد |
برای سجده ی حق بر زمین شد |
| سه ساعت بی خود از خود بود حالش |
چو او می دید انوار جمالش |
| زتابش های خورشید لقایش |
چو موسی گشت مدهوش و فنایش |
| چو اندر کربلا این نور آمد |
زمین کربلا چون طور آمد |
| چو دید آن نور، شد آن شاه بی هوش |
زانوار تجلی گشت مدهوش |
| ولی در ظاهرِ او زخم بسیار |
شده مدهوش و حالش شد چنین زار |
| «سنان» می زد سنان بر پهلوی او |
یکی دیگر زکین بر بازوی او |
| دوباره آن شه بی یار و یاور |
به خاک افتاد او با دیده ی تر |
| ولی از بی کسی فریاد می کرد |
ز سوز تشنگی او یاد می کرد |
| نمی دادش کسی بهر ثوابی |
در آن حال پریشان، جرعه آبی |
| چهل نامرد با شمشیر برّان |
به روی سینه اش آمد زعدوان |
| برای چه؟ برای کشتن او |
که تا سازند جدا سر از تن او... |
قتلگاه
| آه از دمی که از ستم چرخ کج مدار |
گشتند بانوان حرم بر شتر سوار |
| دادند کوفیان جفا جو ز راه کین |
بر سوی قتلگاه عزیزانشان گذار |
| افتاد چشمشان چو بر آن گلستان، زشوق |
خود را زناقه ها بفکندند چون هزار |
| هر بلبلی به شاخ گلی در فغان و آه |
هر بانویی گرفته یکی کشته در کنار |
| هر یک نشسته بر سر یک کشته، دل پریش |
هریک بغل گرفته جوانان گلزار |
| زینب چنان به ناله درآمد که یا اخا! |
با این همه اَلَم چه کند خواهر فگار؟ |
| یک جا شهادت تو و این خفتگان به خون |
یک جا اسیری من و اطفال بی قرار |
| رفتی تو تشنه کام و دل پر غم و ملول |
ماندم من شکسته دل، بی معین و یار |
| رو کرد بر سما که یا رب! قبول کن |
این هدیه را که در ره تو کرده جان نثار |
| شد محشری به پا، نتوان گفتمش که چون |
این بس که دشمنان همه گشتند اشک بار |
شیخ عباس طهرانی ـ منزوی
زبان حال زینب
| ای نازنین برادر! شد نوبت جدایی |
بهر وداع خواهر دستی نمی گشایی |
| یا روز بی نوایی |
لطفی نمی نمایی |
| ای شاه اوج هستی! از چیست دیده بستی؟ |
از ما چرا گسستی غافل چرا زمایی؟ |
| هنگام سرپرستی |
پیوسته با کجایی؟ |
| یک کاروان اسیریم چون مرغ پرشکسته |
زین غم چرا نمیریم، ناموس کبریایی |
| در بند خصم بسته |
چون پرده ی ختایی |
| ما را حجاب عصمت، گردون دون دریده |
ما را نگشته قسمت جز خون دل، دوایی |
| معجز ز سر کشیده |
جز درد دل دوایی؟ |
| گر رفتم از بر تو معذورم ای برادر! |
حاشا زخواهر تو آیین بی وفایی |
| مقهورم ای برادر |
یا ترک آشنایی |
| گر غایب از حضورم، در دام غم گرفتار |
یک نیزه از تو دوریم لیکن نه دست و پایی |
| لیکن سر تو سالار |
نه فرصت نوایی |
| چون لاله داغ داریم، چون شمع اشک ریزان |
هر یک دو صد هزاریم در شور و غم فزایی |
| ای شاهد عزیزان |
در سوز غصه زایی |
| ساز غم تو کم نیست لیکن مجال دم نیست |
در سینه ی حرم نیست جز آه جان گزایی |
| زین بیشتر ستم نیست |
جز اشک بی صدایی |
| کشتی شکسته گانیم در موج لجه ی غم |
یک دسته خسته جانیم ما را تو ناخدایی |
| یا در شکنجه ی غم |
زین غم بده رهایی |
| امروز روز یاری است از بانوان بی کس |
هنگام غم گساری است، گاه گره گشایی |
| از کودکان نورس |
یا منتهی رجایی |
آیت الله غروی اصفهانی
وداعیه
| ای خسرو خوبان! مکن آهنگ میدان |
بهر رحمی بر این شیرین زبانان |
| ای جان جانان |
اطفال حیران |
| ای شمع جمع و مونس دل های غم خوار |
جانا مکن جمعیت ما را پریشان |
| ما را مکن خوار |
ای شاه ذی شأن |
| شاها به سامانی رسانی آوارگان را |
ما را میافکن ای پناه بی پناهان |
| بیچارگان را |
در این بیابان |
| ما را میان دشمنان مگذار و مگذر |
یک کاروان زن چون بماند بی نگهبان؟ |
| بی یار و یاور |
ای شاه خوبان |
| ایا به امید که ما را می گذاری؟ |
ماییم و یک تن ناتوان، سوزان و نالان |
| با آه و زاری |
دشمن فراوان |
| شد شاه دین با یک سپه از ناله و آه |
شه رو به میدان و زقفا خیل عزیزان |
| بیرون ز خرگاه |
افتان و خیزان |
| کای شهریار کشور صبر و تحمل |
کاندر قفا داری بسی دل های بریان |
| قدری تأمل |
با چشم گریان |
| جانا مکن قطع رسوم آشنایی |
ما را ببر همره ترا گردیم قربان |
| روز جدایی |
ای ماه تابان |
| از خواهران و دختران دل برگرفتی |
از ما گسستی با که پیوستی بدین سان |
| یکباره رفتی |
آوخ زهجران |
| تنها مزن خود را بر این لشکر حذر کن |
تا در رکابت جان فشانیم از دل و جان |
| ما را سپر کن |
جای جوانان |
آیت الله غروی اصفهانی ـ کمپانی
زندان غم
| تا توشه ی کشته، ما بی سر و سامان شدیم |
یکسره سرگشته ی کوه و بیابان شدیم |
| خیمه و خرگاه ما رفت به باد فنا |
به لجه ی غم اسیر، دچار توفان شدیم |
| از فلک عزّ و جاه به روی خاک سیاه |
به چاه غم سرنگون چو ماه کنعان شدیم |
| ای سر تو بر سنان! شمع ره کاروان! |
به مهر روی تو ما، شهره ی دوران شدیم |
| زجور خون خواره گان تو سر بلندی و ما |
زدست نظاره گان، سر به گریبان شدیم |
| پرده گیان تو را حجاب عزت درید |
تا که تماشاگه پرده نشینان شدیم |
| گاه به زندان غم حلقه ی ماتم زده |
به کنج ویرانه گاه چه گنج شایان شدیم |
آیت الله غروی اصفهانی
شب عاشور
| امشب شب وصال است، روز فراق فرداست |
در پرده ی حجازی، شور عراق فرداست |
| امشب نوای تسبیح از شش جهت بلند است |
فریاد واحسینا تا نه رواق، فرداست |
| امشب به نور توحید خرگاه شاه روشن |
در خیمه، آتش کفر، دود نفاق فرداست |
| امشب زروی اکبر قرص قمر هویداست |
آسیب انشقاق از تیغ شقاق فرداست |
| امشب شگفته اصغر چون گل به روی مادر |
پیکان و آن گلو را بوس و عناق فرداست |
| امشب خوش است و خرم، شمشاد قد قاسم |
رفتن به حجله ی گور با طمطراق فرداست |
| امشب نهاده بیمار سر روی بالش ناز |
گردن به حلقه ی غل، پا در وثاق فرداست |
| امشب به روی ساقی آزادگان گشاده |
بند گران دشمن بر دست و ساق فرداست |
| امشب نشسته مولا بر رفرف عبادت |
پیمودن ره عشق روی براق فرداست |
| امشب شب عروج است تا بزم قاب قوسین |
هنگام زرم و پیکار یوم السباق فرداست |
| امشب شه شهیدان آماده ی رحیل است |
دیدار روی جانان یوم التلاق فرداست |
| امشب قرین یاری از چیست بی قراری |
دل گر شود زطاقت یکباره طاق، فرداست |
آیت الله غروی اصفهانی
عزیز مصطفی
| غرور و کبر تا کی تا به کی در گفتن و خواندن |
به چوگان عمل دستی زن اَر خواهی تو گو بردن |
| بخوان از دفتر عشّاق حرفی گر پسندیدی |
تعلم کن به نزد هادی کل، راه پیمودن |
| برو اندر پی آب حیات و خضر فرخ پی |
اَیا دانی که خضرت کیست اندر این تکاپیدن؟ |
| بدان خضر تو می باشد حسین، آن زاده ی زهرا |
که برد از جمله ی عشاق، گوی عشق بازیدن |
| تو بشنیدی خبر زآب حیات و هیچ می دانی |
که آب چشمه ی چشم است اندر وقت گرییدن |
| ولی بر آن عزیز مصطفی آن کشته ی عطشان |
که خون اندر غمش از آسمان بنمود باریدن |
| همان بی سر بدن کاندر شب شام غریبانش |
برای جدّ و باب و مام بنمودی رثاییدن |
| چهل منزل سرِ نی، آن سر انور بپیماید |
ولیکن هم سفر با زینب مظلومه شد در راه پیمودن |
| میان مجلس ابن زیاد و ابن بوسفیان |
بساط کفر از قرآن او بگرفت بر چیدن |
| به چوب خیزران می زد لب و دندان آن شه را |
لبی را که پیمبر می نمود از شوق بوسیدن |
| حسینی آتش دل ها میافروزان که درگیرد |
زسوزش، نُه رواق خضر از آن نار سوزیدن |
علامه سیدهاشم حسینی تهرانی
سَر سِرّ خدا
| چه شوری در سر سلطان دین است |
گهی در کوفه خاکستر نشین است |
| گهی بالای نی با صوت قرآن |
گهی از نیزه، ساقط بر زمین است |
| گهی گریان به حال اهل بیت است |
گهی خندان به وضع آن و این است |
| مصیبات دیگر هم دارد این سر |
که نتوان گفتن و در دل دفین است |
| نگویم مسجد حنانه چون شد |
که در آن جا مزار عارفین است |
| نگویم بن زیاد شوم چون کرد |
که خون در قلب زین العابدین است |
| بلی، آن سر که سرّ حق در او کرد |
تجلی، ابتلایش بیش از این است |
| همین غم بس که آخر کس ندانست |
مقامش در کدامین سرزمین است |
| ولی بهر تسلّی بس بود این |
که قبرش در قلوب مؤمنین است |
حاج شیخ عباس طهرانی (منزوی)
یادگار علی(ع)
| ای تشنه کام ای پسر شاه تاج دار |
ای بضعه ی بتول و علی را تو یادگار |
| گر بهر یاری تو نبودیم کربلا |
تا عمر هست بهر تو گرییم زار زار |
| ای دست ما و دامنت، ای دست کردگار! |
دستی به دادخواهی ما زآستین برآر |
| در انتقام خون شهیدان کربلا |
چشم امید ما نَبُود جز به ذوالفقار |
| وز موج خون او بنگر فوج کوفیان |
نعل ستورشان همه شد لعل آب دار |
| جز موی دختران تو بر نعش کشتگان |
بر روی لاله زار که دیده بنفشه زار |
| آن یک شکسته خار اسیری در جگر |
و آن یک نشسته گرد یتیمی اش برعذار |
حاج شیخ عباس طهرانی (منزوی)