smocksandshops
آیا خوشحالی؟
در چه حدی؟ واقعاً؟ خیلی؟
من از خودم این سؤال رو خیلی پرسیدم. جواب من در بیشتر موارد معمولاً بله است، اما بعد از خواندن پروفایل ماریو کندو (Marie Kondo) در مجله نیویورکتایمز هفته گذشته، نظر خودم راجع به شادی عوض شد و باید بیشتر در مورد خوشحالی فکر کنم.با بنیتا همراه باشید.
اگر شما هنوز آشنایی با ماریو کندو ندارید به اطلاع شما برسانم یک کارشناس ژاپنی است که در سه سال گذشته به علت کتابهای خودش بسیار معروف شده است، کتابی با عنوان معجزه تغییر زندگی از اثرات تمیز کردن (The Life Changing Magic of Tidying Up).
همانطور که میبینید عنوان این کتاب بیانگر کاری همانند تمیزکاری و این چیزا هست. ولی این فقط یک نگاه سطحی است. اگر کمی عمیقتر به قضیه و کتاب نگاه بی اندازیم، نظر شما در مورد خوشحالی و شاد بودن عوض خواهد شد و یک مراقبه برای خوشحال بودن انجام خواهید داد. منبعد از خواندن این مقاله در مجله تایمز از شهرت او اطلاع پیدا کردم ولی چیزی که حقیقت دارد این است که شهرت او به خاطر سروسامان دادن به زندگی و شربت خانه شما با توجه بهعنوان کتابتان نیست. شهرت جهانی او به خاطر پدیدهای است که او از آن با عنوان: زندگی شاد، شمارا شادتر میکند یاد میکند است.
موفقیت کندو، همانند سایر کتابهای او و آهنگهایی همانند آهنگ شاد پرل ویلیام به ما این فرهنگ را بیان میکند که اهمیتی ندارد چه تعداد از ما جواب مثبتی به این سؤال آیا خوشحال هستی بدهیم، چه خوشحال باشیم و یا از بدشانسی، حالمان بد باشد. من بهشدت حامی روشهای بهبود زندگی و سازگاری با همه برای شادی هستم، ولی این به این معنی نیست که به هر قیمتی این کار را بخواهم انجام دهم. چیزی که ما را خوشحال میکند جزئی از آن است. من بهصورت قطع میدانم که شادی چیست و چگونه میتوانم آن را به وجود آورم و نگهدارم.
این ممکن است یکی از مشکلات زندگی شهری در شهرهای بزرگ باشد که باعث ایجاد استرس خواهد شد. من نمیتوانم در مورد تجربهای که تابهحال برایم پیش نیامده است، اظهارنظر کنم، اما میدانم که اگر مدتزمان زیادی دز هفته کارکنید، عصرهای یکشنبه برای شما بهعنوان یکی از دغدغههای زندگیتان باشد و صبحها وقتی از خواب بیدار میشوید ضربان قلبتان بالای 98 ضربه باشد و این اتفاقها همیشه برای شما تکرار شده باشد، مهم نیست شما چقدر کارتان را دوست دارید یا کارتان را تا چه حد کامل انجام داده باشید، عاشق والدین خود باشید، با مادرتان حرف بزنید و یا عاشق شریک زندگیتان باشید. حال شما خوب نیست و خوشحال نیستید.
تجربه شخصی من، در طول زمانهای گذشته و سپریشده به من اثبات کرده است که شادی یک مقصد نیست و تنها یک مسیر و ماجراجویی با همواری و ناهمواریهای بسیار است؛ اما من شک دارم این قضیه هم درست باشد یا نباشد.
من باید خانه پدر و مادرم در ساوتهمپتون را همانند آخر هفته در تابستانها در شب روز یکشنبه ترک میکردم. آن روز صبح از خواب بیدار شدم و حس خوب داشتن تعطیلات 48 ساعته مرا غرق خود کرد. ساعت 5 بعدازظهر درحالیکه ما خانه را ترک میکردیم متوجه شدم که داستان زمان کندو و نوشیدنی من تمامشده است. قلبم بهشدت سنگین شد و حس دلتنگی عجیبی داشتم، بهخصوص زمانی که در آغوش پدر و مادرم خودم را رها کردم. من نمیدانم آن مجموعه چه با خود داشت. چیزی که در انتظار من بود، هفته پیش رو بود و چیزی که من ازدستداده بودم هفته قبل بود، هفتهای که در آن شام را زیر ستارهها و در روستای پدری، زمانی بود که اگر دلت میخواست میتوانستی بعد از غروب خورشید ستارهها را تماشا کنی و اگر گشتهات نبود میتوانستی باکسی بیرون بروی و در خانه نباشی.
wuppsy
هیچ زمانی همانند اوج تابستان نمیتواند به شما زمانی را که در وسط زمستان هستید و پاهایتان در برف فرورفته است برای من ناراحتکننده و عذابآور باشد. این تجربیات و این مشاهدات من که با یکچشم به هم زدن به وجود میآید، یعنی همین سرمای برفی تخیلی در برابر تابیدن آفتاب به پشت من، گرمایی که صورتم را میبوسد، عرقهایی که از تنم میریزد و آغوش پدر و مادرم، همگی به من میگوید تا زمانی که من زندگی نکنم نمیتوانم خوشحال باشم.
میدانید، این کارها هیچکدام انجامنشده است و من ناراحت میشوم. میتوانم بگویم من هیچ کاری انجام نمیدهم. من بهسختی کار انجام میدهم، به موضوعات خندهدار میخندم، ولی درنهایت من همیشه چشمبهراه این هستم که این کارها تمام شود و من بازهم بهروزهای شاد برسم و دوباره اینجا برگردم و اینجا را دوباره ترک کنم. تمام آن جزییاتی که گفتم، از تعطیلات زویایی آخر هفته، شام در تپه تمام آنها خاطرات من هستند. تا زمانی که دوباره آنها را حس نکنم خوشحال نخواهم شد. نکته این است که من باید این کار را انجام دهم که از انجام کارهایی که امروز باید انجام دهم لذت ببرم، نه از انجام کارهایی که خاطره هستند.
زندگی من در دو فاز انجام میشود: آینده و گذشته. من مشکل اساسی دارم که نمیتوانم در زمان حال زندگی کنم، با تمام مدیتیشنها، ورزشهای مکرر و خوردن غذاهای مناسب و دنبال کردن همه مشاورهها، به این دلیل که من هرگز نمیدانستم که در حال باید زندگی کنم. من در مسیری که به نام شادی داشتم، سرعتگیرهای زیادی شناسایی کردم، مشکلاتی که در زندگی در نیویورک و رؤیای تمام آمریکایی که تأکید شدیدی بر روی سرمایهداری و رسیدن به اهداف و تلاش برای به دست آوردن فرصتها به وجود آمد. بازندگی در جامعهای که میخواهیم در یک دقیقه از صفر به 100 برسیم. بله درست است. مدرنیته. چه حادثه ناگواری است. ولی حالا من میدانم که اینها هیچ ربطی به بیرون از من ندارد. همه این حوادث به من و مشکلات درونی من بستگی دارد.
من یک متن به برادر جوانم فرستادم، کسی که یک خوشبین همیشگی است، از او پرسیدم نظرش راجع به خوشحالی ابدی چیست، او گفت: ساده است، فقط همان باش.
من فقط باید یک کار را انجام دهم تا بتوانم خوشحال زندگی کنم. شادی و ناراحتی همانند نوشتن این نوشتهها به دست من بوده است، بنابراین هر بار که نفس میکشم، باید با خودم مرور کنم که شادی خود من هستم.