با اینکه کسی باور نکرد ولی من صدایش را شنیدم [قسمت اول]

تجربیات سخت در زندگی نشان دهنده‌ی آستانه‌ی صبر بالای افراد است. حس مادر شدن همراه با درد زایمان طبیعی، تلفیقی از دو تضاد روحانی است. گاه در این تجربیات نیروهای ماورالطبیعه به کمک ما می‌شتابند، در این داستان صدایی بیگانه به مادر هشدار می‌دهد که فرزندش در خطر است و اینگونه به او یاری می‌رساند. در ادامه این ماجرای جذاب با بنیتا همراه باشید.

تجربیات سخت در زندگی نشان دهنده‌ی آستانه‌ی صبر بالای افراد است. حس مادر شدن همراه با درد زایمان طبیعی، تلفیقی از دو تضاد روحانی است. گاه در این تجربیات نیروهای ماورالطبیعه به کمک ما می‌شتابند، در این داستان صدایی بیگانه به مادر هشدار می‌دهد که فرزندش در خطر است و اینگونه به او یاری می‌رساند. در ادامه این ماجرای جذاب با بنیتا همراه باشید.

 بعد از 80 ساعت درد زایمان، در حالیکه هیچ تمایلی برای فکر کردن در مورد یک تولد نابهنگام نداشتم، ناگهان صدایی شنیدم. صدایی شنیدم. به رسایی  صدای زنگ در. یک دختر بود که به کمک نیاز داشت.

هفتادو دو ساعت بعد از تحمل اولین دردهای زایمان در لگنم، نوزاد در آستانه‌ی تولد قرار گرفته بود. روزهای قبل بخاطر دردهایم در خانه خوددرمانی می‌کردم که البته هر دفعه کاربرد روش‌ها کمتر می‌شد. پوشاندن شکمِ نهنگی شکلم با یک توپ فوتبال؟ انجام دادم. قرار دادن سرم در بخور روغن ایلنگ تا شاید به آرامش برسم؟ انجام دادم. فشار دادن کلید تکرار سی دی پلیر موسیقی بی‌کلام تا تبدیل به صدای وِزوِز سرسام‌آور شود؟ باور کن انجام دادم. چهارشنبه در حالیکه از درد به خود می‌پیچیدم از خواب بیدار شدم. حالا شنبه بود و من و همسرم همچنان در خانه، در اتاق‌خواب دو نفره، با دیوارهایی با رنگ بنفش بودیم و تنها یک سال از ازدواج رمانتیکمان می‌گذشت. 

زایمان طبیعی مانند حس مادر شدن را در ذهنم تداعی می‌کرد. بعد از انجام تست بارداری به بزرگ کردن آن کودک به روش خودم و رسیدن به یک انتهای غیرقابل اجتناب فکر می‌کردم، من در شرکتِ شوهر عزیزم مسئول تحویلِ داروها بودم. در سه ماهه‌ی اول، فکرهایی داشتم، زایمان در بیمارستان تنها در صورتی انجام می‌شود که اجازه بدهم ماماها اینکار را انجام دهند (اینکار را کردم). تنها یکبار با یک جراح دست داده بودم.

نوزادCredit: persianv

عجیب است که منِ بی‌خیال و تازه عروس که به فکر خوش‌گذارنی است ناگهان تبدیل به فردی شود که به صورت مشتاقانه خواهان انجام کارهای خانه‌داری است. تصور می‌کنم این اتفاق برای بسیاری از زنان باردار رخ می-دهد، با وجودی که اصطلاح مودبانه‌ی خانمِ خانه، آن حس و حالِ اسرارآمیز را توضیح نمی‌دهد. در همین زمان که من استرس زیادی داشتم، من و همسرم تصمیم گرفتیم که برنامه‌های تفریحی خود را تغییر دهیم و خود را برای این اتفاق بزرگ آماده کنیم. ما ساعت‌ها کتاب‌های تکنیکی را در این زمینه مطالعه کردیم. کلاس‌های مربوط به تولد نوزاد در بعد از ظهرها تشکیل می‌شد. ما کتاب‌هایی مانند "هرچه در انتظارش باشی، در انتظار توست" را مطالعه نکردیم. این کتاب از نوع کتاب‌های موردنظر ما نبود. درواقع این کتابی برای تولد از پیش تعیین‌شده، پر از پیچیدگی‌های علمی است که در آن تمامی خطر‌های سه ماه بعدی ذکر شده‌اند. در واقع ما کتابهایی مانند "شریک تولد" را که از انتشارات خانواده‌ی سیرز بودند خریداری کردیم. این کتاب، نوعی کتاب پزشکی در ارتباط با بهداشت خانواده بود. کتاب‌هایی که بر ماجراجویی در عوض خطرات تاکید داشتند. ما عصر‌ها مشغول طراحی جشن تولدی که شبیه به یک سمفونی بود می‌گذراندیم. من تصمیم گرفتم از کهنه‌ی بچه‌ی مقاوم در برابر فرسایش‌، سبزیجات خانگی به جای غذای آماده‌ی کودک و تخت خانوادگی استفاده کنم تا خرج‌ها کم‌تر شوند.  

مادر و نوزاد اوCredit: persianv

عجیب است که منِ بی‌خیال و تازه عروس که به فکر خوش‌گذارنی است ناگهان تبدیل به فردی شود که به صورت مشتاقانه خواهان انجام کارهای خانه‌داری است.

 متوجه شدم که برای هر زنی اولین بارداری‌اش، از هیجان‌انگیزترین اتفاقات  زندگی‌اش خواهد بود، اما من همیشه کسی بودم که خودم را می‌شناختم، هیچ‌کس نمی‌توانست متوجه شود که من زندگی من مانند کشتی است که در حال غرق شدن است نه من نم پس نمی‌دادم. برای من پذیرش اینکه خانه‌ی مستقلمان قرار بود با توده‌ای از خرت و پرت‌های نوزاد مانند گهواره، پتوهای خانگی، بالشت‌های بهداشتی، میز غذا، یک تاب آویز زشت و اسباب بازی پر شود، سخت بود و بدین سان زندگی ما تحت‌الشعاع این تولد قرار می‌گرفت. 

وقتی که در آن صبح شنبه گردنه‌ی رَحِم من بعد از سه روز تحمل درد عذاب‌آور به اندازه یک سکه هم بازنشده بود، که معمولا باید به اندازه‌ی یک گریپفروت باز شود، هشدار داخلی زده شد: من دارم کنترل خودم را از دست می‌دهم. نباید این اتفاق رخ دهد.

همسرم با بیمارستان تماس گرفت. خسته و نالان به او در مورد هدفمان یادآوری کردم: ما در خانه می‌مانیم تا زمانیکه که کیسه‌ی آبم پاره شود یا اینکه خودمان بیرونش می‌آوریم حتی اگر دردها شدیدتر شوند. او با لحنی مهربان به من گفت که دیگر توان دیدن اینکه من دارم درد می‌کشم را ندارد. آن بچه حرکت نکرده است. یک تماس با بیمارستان ضرری ندارد. 

از روی بی‌میلی سوار ماشین شدم. ما به بیمارستانی در خیابان نورت شور رفتیم، اتاقی را با وان مخصوص زایمان گرفتیم و گروه زایمان وارد اتاق شدند. مامای اصلی کسی که با هم دوست شده بودیم به ما گفت دردهایی که از چهارشنبه شروع شود و شنبه در بیمارستان به پایان برسد، غیرمعمولی نیست. دیدم که یکی از پرستاران بیمارستان، چشمانش را چرخاند. من اجازه دادم پرستارها مرا آماده‌ی زایمان کنند. 

شنیدن صدای جنینCredit: persianv

به انها گفتم نمی‌خواهم هیچ مداخله‌ای انجام شود، من احساس ناراحتی می‌کنم اما هنوز میتوانم راه روم می‌توانم تصمیم بگیرم. ویدیوهای زیادی از زنانی دیده بودم که در کشورهای بالتیک نوزادان خود را در رودخانه یا بیرون به دنیا آورده بودند. تصویر اینکه پسرم را خودم زمانی که از دهانه‌ی رحمم بیرون بکشم، جلوی چشمم بود. من به پرستارها گفتم به نظرم مشکلی وجود ندارد. او باید این زمان را طی کند. می‌دانم که می‌توانم درد را تحمل کنم. چیزی که نمی‌توانستم تحمل کنم تسلیم ‌شدن بود. 

آن‌ها چارت مرا کنترل کردند. در اینجا نوشته که شما آمنیو ندارید و هنوز جنسیت را نمی‌دانید. 

- بله اما من میدانم که بچه پسر است.

دوباره چشمی در اتاق چرخید.

بعد از اینکه مشخص شد قلب بچه به صورت نامنظم می‌تپد، پرستارها دُز پایین پیتوکین را تزریق کردند. در ابتدا درد مرا بی‌ حال کرد، پرستار با رضایت سرش را تکان داد. بیتوکین برای این استفاده می‌شود که شدت دردها و توالی‌شان، مدت زمانشان بیشتر شود و به نوعی برای رحم من حکم یک نوشیدنی انرژی‌زا را داشت. پرستار به نظر همچنان راضی بود. 

جنین در شکم مادرCredit: persianv

من هیچ چیزی را احساس نمی‌کردم.

یادم نیست که می توانستم جایی را ببینم یا اصلا حرف بزنم.

من تقریبا 80 ساعت بیدار بودم. 

 ساعت 5  امروز نوزادت در آغوشت است. 

اما ساعت5 هم شد و همچنان انبساطی ایجاد نشد. آنها میزان هورمون تشدید کننده را بالا بردند، کیسه‌ی آب را پاره کردند، عفونت پیدا کردند و دریافتند که بچه در فشار است. دیگر نمی‌تواستم به قول پرستارها اعتماد کنم. با هر چیزی که مداخله در زایمان طبیعی نامیده می‌شد و من قبلا آنرا نفی کرده بودم، تنها چیزی که برای من رخ میداد، درماندگی بود. من پیچ و تاب می‌خوردم. داد میزدم و گریه میکردم. بعد از سه روز تحمل درد، احساس می‌کردم که آستانه‌ی تحملِ دردم بالا رفته بود اما بعد از ساعت 10 شب هر دو دقیقه یک بار  ایجاد شد. هیچ چیزی را احساس نمی‌کردم. یادم نیست که می‌توانستم ببینم یا اصلا حرف بزنم. تقریبا 80 ساعت بیدار بودم.

جنین در شکم مادرCredit: persianv

صدای هشدار دستگاه کنترل قلب و درها و پرده‌هایی که باز و بسته می‌شد را می‌شنیدم. من زایمان خود را متوجه شدم و ناموفق بودن آن را حس کردم. من ماماهایی را انتخاب کرده بودم که به من اپیدورال یا C- سکشن پیشنهاد نمی‌کردند، اما همسرم سریعا خواستار اپیدورال شد و من تنها می‌توانستم بخوابم و بپذیرم. سوزنی که به بدنم می‌رفت در مقایسه با چهار روز گذشته‌ی درد مانند یک نیشگون بود. من در حالی خواب رفتم که از خودم می‌پرسیدم: بچم کجاست؟ او کجاست؟ 

 در ادامه داستان با ما همراه باشید.

 اگر این داستان جذاب بود می توانید یک نگاه هم به "چگونه فرزند او‌ل‌تان را برای تولد نوزادتان آماده کنید؟ بخش اول" بیاندازید.

 


قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر