وقتی پالم سایکس (روزنامهنگارمشهور دنیای فشن) نتوانست خانه روستایی رویاییاش همراه با منظرهای گسترده و محلهای خلوت را پیدا کند، دست به کار شد و خود یک منظره قدیمی همراه با امکانات مدرن را ایجاد کرد.
آیا یک طاووس گم کردهاید؟ با این شماره تماس بگیرید که روی تابلوی خارج یک کلبه پوشیده از علف را نوشته شده است. قلبم بالا و پایین میشد. من طاووس خود را از دست داده بودم. در واقع تا حالا 3 تا از آنها را از دست داده بودم به همین خاطر از شنیدن خبر امنیت یکی از آنها خیلی خوشحال شدم. همچنین میدانستم گرفتن یک طاووس تقریباً غیرممکن است.
یک طاووس و گوسفند گم شده و اسبی در حال شیهه کشیدن حالا بخشی از زندگی روزانه من شدهاند. من سرانجام در یک خانه روستایی انگلیسی به صورت تمام وقت و برای همیشه همراه با خانوادهام ساکن شدهام. همسرم توبی و من و دخترانمان اورسلا (10 ساله)، تس (6 ساله) در یک مزرعه دور در تپههای کاتسوولد زندگی میکنیم. اینجا یکی از زیباترین نقاط انگلیس است. خانه ما در لبهی یک دره روستایی واقع شده است. درهای که به دو قسمت تقسیم شده است: یک دیوار سنگی خشک و یک علفزار پر از زالزالک. در تمام منظره حتی یک ساختمان نیز وجود ندارد.
پیدا کردن این منظره بهشتی سالها طول کشید. آخر هفتههای زیادی را در گلاسترشر به اجاره کلبه پرداختیم تا هم زندگی لندنمان را داشته باشیم و هم اینکه بتوانیم یک خانه قدیمی روستایی همراه با منظرهای فوقالعاده، بیسر و صدا و بدون هیچ همسایه ای را پیدا کنیم. درست مثل کاری که بقیه میکنند. به همین دلیل هم نتوانستیم آن را پیدا کنیم. سپس در یکی از آخر هفتههای ماه می یک آگهی را در مورد زمینی دیدیم که 5 مایل با محلی که ما اجاره کرده بودیم فاصله داشت این زمین 40 هکتار وسعت داشت و یک خانه کوچک، انبار غله و اصطبل نیز در آن قرار داشت. ما بدنبال یک زمین 40 هکتاری همراه با خانهای کوچک نبودیم بلکه بدنبال زمینی با اندازهی 8 هکتار همراه خانهای با اندازهی مناسب بودیم اما تصمیم گرفتیم سری به آن بزنیم.
برای رسیدن به این مزرعه مسیر یک راه سنگی که در دو طرفش علوفهی روئیده بود را پی گرفتیم. مزرعه پر از گوسفندان خال خالی بود و درست مثل یک کارت پستال از گذشتههای دور میماند.
به همسرم گفتم ما باید اینجا زندگی کنیم. درست مثل شخصیت تس در رمان «تس از خانواده دوربرویل» از توماس هاردی شده بودم.
توبی هم مثل من میخکوب شده بود. تنها مسئله این بود که کلبه قدیمی، مرطوب، خراب و نشست کرده بود. مالکش سالها برای آن کاری نکرده بود. اما اسبهای چوگانش از سوی دیگر در اصطبل یک زندگی لوکس داشتند.
مشاور املاک گفت: اینجا یک محل مناسب برای ساخت یک خانه است.
فکر این موضوع هم من را میترساند. من ایدهی طراحی نداشتم و دلم میخواست در یک خانه قدیمی زندگی کنم نه یک خانه جدید. حقیقتش این بود که من عاشق خانههای قدیمی بودم. مثل اکثر مردم انگلیس من عاشق کمی رومانتیک بازی و خاطرهی خانههای باستانی بودم. دوران کودکی من در یک خانه قرون وسطایی و اعتیاد به رمانهایی مثل: «بلندیهای بادگیر»، «دیدار دوباره برایدزید» و «ربکا» گذشته بود. اینها دیدگاهی را در من شکل داده بودند که معتقد بود فقط خانههای قدیمی ارزش زندگی را دارند.
اما آن روز با نگاه به خانه روستایی قدیمی و محل شگفتانگیزش متوجه شدیم که اگر میخواهیم در جایی به این زیبایی زندگی کنیم همه چیز به آسانی رفتن به یک خانه از پیش آماده نیست. تا پایان سپتامبر ملک مال ما شد. قمار بزرگی کرده بودیم و یک مزرعه متروک را خریده بودیم. دعا میکردیم که اجازه ساخت و ساز را بتوانیم دریافت کنیم.
من به سرعت شروع به کشیدن طرحهایی روی تخته طراحی شدم و پشت سر هم عکسهایی از مناظر مختلف و کلبههای باغی را گردآوری میکردم. وقتی ما همراه با معمارمان شروع به طراحی خانه کردیم خیلی زود فهمیدیم که این خانه زیاد هم رویایی نشده و مثل یک خانه تقلبی قدیمی روستایی شده است. ما قصد داشتیم تا حس خانهای را منتقل کنیم که برای قرنها آنجا قرار داشته است و همچنین آن را با کاربردی بودن یک خانه جدید ترکیب کنیم. تصمیم گرفتیم کلبه قدیمی را حفظ کنیم و آن را تبدیل به یک محل نگهداری کفش، گلخانه و انبار بکنیم و یک ایوان هم به آن اضافه کنیم.
در طول ماهها معمار به ما طرحهای گوناگونی را پیشنهاد داد اما هیچکدامشان همانی که میخواستیم نبودند. توبی و من معمارمان را به مزرعهی اَبی در دره مشهور اسلد که توسط لوری لی (شاعر) در کتاب «شرابی با رزی» جاودانه شده بود، بردیم. نمای سنگیاش مسحورکننده بود. در مرکز یک سنگ جاکوبین و ایوان قرار داشت و در انتهایش یک لبه سنگی گرجستانی قرار داشت. این خانه به اندازه یک اتاق بیشتر عمق نداشت و به اندازه یک کلبه بود اما تناسبی خارقالعاده داشت. این خانه تبدیل به محل اصلی الهام ما شده بود.
نمیخواهم با جزئیاتی که در فاصله طراحی و دکور کردن خانه پیش آمد، سر شما را درد بیاورم. 2 سال خستهکننده که صرف ساخت و ساز، آجر گذاشتن، سفالهای سقف و سنگگذاری، لعاب کردن، لولهکشی و زهکشی شد. اتفاقات ویرانگری هم افتاد درست مثل بقیه افرادی که برای خود خانه میسازند. بدترین لحظه برای ما وقتی بود که سقف را میساختیم و خانه را ضدآب کرده بودیم یک باران سیلآسا بارید و تمام سنگهای کنار پنجره پر از آب شده بودند. در حالی که اشک میریختم از معمار خواستم تا راهحلی را پیدا کند. او از کار کنارهگیری کرد و سازنده نیز اخراج شد.
خوب ما مانده بودیم و خانهای که 2 سال از ساختش میگذشت و هنوز نیمهکاره بود و هیچ معمار و سازندهای هم نداشتیم. سقفی داشتیم که چکه میکرد و یک سطح بتونی داخلی که مشکل داشت.
اما شما هرگز نمیدانید در شرها چه خیری نهفته است. چند هفته قبل من به یک معمار بسیار بااستعداد به نام تریستان سالازار معرفی شده بودم. تریستان به مدت 50 سال برای طراحان معروفی کار کرده بود، مثل: رابرت کیم که کارهای جادوییاش حس بوهمینی خانههای روستایی انگلیسی را زنده کرده بود و مشتریانش از ستارههای پاپ تا پرنس چارلز متفاوت بود. تریستان به صورت معجزهآسایی همراه با تیمی از افراد رابرت کیم پروژه را نجات داد.
من به صورت بچگانهای فکر میکردم اول یک خانه را طراحی میکنی و بعد آن را دکور خواهی کرد. اما داخل خانهی سنگی زیبای ما همراه با شیروانی فوقالعاده، پنجرههای دوره گوتیک و کاشیهای کلاسیک کاستوولد، اتاقهای ما کمی بزرگتر از یک جعبه بودند. تریستان مجبور شد چارچوب هر اتاق، طاقچه پنجره، قرنیس و حتی گچکاری را دوباره طراحی کند.
وقتی در نهایت به دکور کردن رسیدیم میخواستیم تا خانهی ما پر از آرامش اما پر زرق و برق به نظر برسد. این یک خانه روستایی بود پس باید کاربردی نیز میشد اما در عین حال قصد داشتیم تا خانه فضای سرگرمی نیز داشته باشد و آخر هفتهها مهمانها به راحتی آنجا بمانند. کاغذ دیواریهای با دست نقاشی شده و قالیهای ابریشمی را پهن کردیم. نیمکتهای نرم، اتاقهای دنج نشمین، کف از جنس درخت بلوط، شومینههای بزرگ و در سراسر خانه هم فشار آب عالی بود.
بزرگترین اتاق در خانه، اتاق ناهار خوری است که کف اتاق با چوب بلوط بزرگی پوشیده شده بود. ما توانستیم از یک سنگتراش محلی کمک بگیریم تا یک کپی بسیار نفیس از یک شومینه قرن 17امی متعلق به یکی از دوستانمان را ایجاد کنیم. تریستان یک کتیبهی اصیل قرن شانزدهمی همراه با طرح در هم پیچیدهی میوهها و برگهای درختان را در اختیار داشت. او دیوارها را با رنگ آبی کمرنگ نقاشی کرد. پنجرههای بزرگ با پردههای کتان صورتی کمرنگ که لبههای توری داشتند، قاب شده بودند.
وقتی ما از اتاق برای سرگرمی استفاده نمیکنیم تس دخترم از اتاق برای اسکیتسواری و اورسلا دختر دیگرم برای تمرین پیانویی که مادربزرگم وقتی شانزده سالم بودم به من هدیه داد، استفاده میکند. در آن عصرهای تاریک و بلند زمستانهای انگلیس که در ساعت بعد 4 شروع میشود من برای دخترها یک میز کوچک همراه با چای روبهروی شومینه بزرگ آماده میکنم تا وقتی از مدرسه به خانه میآیند از آنها استقبال کرده باشم.
خیلی از ایدههای خود برای دکوراسیون خانه را به عاریت گرفته بودیم. یکی از دوستانمان دیوارهای اتاق خود را با طرح شاخههای در هم پیچیده درخت بید اثر ویلیام موریس پوشانده بود (طراحی شده در سال 1887 که هنوز هم تازه است). بعد از کلی بازدید شادیآور که از آنجا داشتیم تصمیم گرفتیم تا از این طرح برای خانهی خود استفاده کنیم و آن شد پایه طراحی برای تریستان تا اتاقها را با آن نقش کند. از یک ستون چوبی اصلاح شده و یک ستون بلوط روستایی نیز استفاده کردیم. پردههای صورتی رنگ پریده و بنفش مخملی، کمی تجمل قدیمی و هالیوودی را به مجموعه اضافه کردند. یک قالی قرن نوزدهمی زیگلر که هدیهای از طرف مادر شوهرم بود توانست کمی شیک بودن انگلیسی را به ارمغان بیاورد. در یک حراجی محلی توانستم یک تخت خواب چهار ستونه و رومیزی کتان عتیقه را برنده شوم. یک خانه اربابی که توسط یک زن آمریکایی ثروتمند در دهه 60 به زیبایی تزئین شده بود. وقتی او از دنیا رفت و من فهمیدم که قرار است تمام پردههای فوقالعادهاش از بین بروند، به شخصه گرد و غبار غلیظی که روی آنها را گرفته بود زدودم و از آنها به بهترین نحو برای منزل خودمان استفاده کردم.
اگر دست خودم بود تمام اتاق خوابها را با کاغذ دیواری طرح گل تزئین میکردم (من از کودکان دهه 80 هستم که عاشق طراحیهای شرکت «کول فکس» هستم). اگر من به همسرم توبی یکی دیگر از طرحهای پوشیده شده از نخود شیرین و آفتابگردان شرکت «برونخی اند فایلز» را نشان میدادم، او احتمالاً میگفت: عزیزم من دلم نمیخواهد خانه من شبیه یکی از خانههای دوره ویکتوریا بشود. من اجازه داشتم تا یک اتاق خواب کوچک را با طرح گل رزهای بالارونده دکور کنم. اتاقی از عشق با پردههای صورتی همراه با پارچههای طرح شطرنجی و یک ملافه قدیمی گلدار. برای اتاق خواب زیر شیروانی که برای مهمانهای فرزندانمان در نظر گرفته بودیم من یک اتوی قدیمی و تخت خواب برنجی همراه با یک پتوی قرمز رنگ طرح شطرنجی و کاغذ دیواری که بازسازی یک طرح چاپ سنگی متعلق به سال 1860 میلادی همراه با طرح صحنه شکار را انتخاب کردم. بچهها عاشق اتاق بودند و موقع خواب میتوانستند به اسبهایی که از روی حصار در حال پرش همراه با سوارکارهایی که کتهای قرمز و کلاههای بلند به سر داشتند، نگاهی بیندازند.
به ناچار ما سه سال بعد در حالی به خانه نقل مکان کردیم که هنوز کارگرها درون خانه بودند. باغ وضعیت افتضاحی داشت اما با کمک میراندا بروکز (طراح باغ) توانستیم منظره آن را با ردیفهایی از گلهایی مثل: رزهای خوشبو و زیبا، اسطوخودوس و ویستریا تزئین کنیم. بعد از انجام دادن این کارهای سخت بالاخره از زندگی در این خانه لذت بردیم. در طول هفته در حالی که دخترها در مدرسه بودند هر روز صبح در اتاق کوچک پر نور طبقه دوم با منظرهی درهای وحشی، شروع به نوشتن میکردم. سگها را بیرون میبردم و اصطبل و باغ را تمیز میکردم یا اینکه بعد از ظهرها اسبها را برای تمرین بیرون میبردم.
بالاخره اگر قرار نباشد هر روز کار کنید، زندگی در یک خانه روستایی چه معنایی دارد؟
من همچنین زمان زیادی را صرف سر و کله زدن با دوستان پَردارمان کردم. برای مدتی توبی در مورد گرفتن تعدادی مرغ صحبت کرده بود، ایدهای که من در مقابلش مقاومت میکردم اما ناگهان برای آخرین جشن تولدش به عنوان هدیه، چهار خروس جنگی خال خال سیاه و سفید هامبورگی گرفتم که من را یاد شالی که روی گردن بازیگر سریال «خانم عادل من» قرار داشت میانداخت. یک اتفاق عجیب افتاد. توبی اصلاً به مرغها علاقهای نداشت (بیشتر به گوسفند علاقه داشت) اما من عاشق آنها بودم. به سرعت تعداد بیشتری خریدم و به سرعت 10 مرغ گینهای را به این مجموعه اضافه کردم که وقتی یک غریبه وارد حیاط میشد مثل سوت یک کارخانه جیغ میکشیدند. حالا من بیش از 30 پرنده دارم و البته طاووس را هم به این مجموعه اضافه کردهام.
یکی از دوستان موزیسین من به نام جان تیلور از گروه موسیقی «دُران دُران» در خانه ویلتشرد خود تعداد زیادی طاووس داشت. عشق من به پرندهها نیز افزایش پیدا کرده بود. من هم موافقت کردم تا 2 طاووس نر و ماده را از او تحویل بگیرم. به این صورت وقتی آنها را رها میکردم در مزرعه میماندند. درست مثل کاری که جان کرده بود من آنها را به مدت 2 ماه در یک اصطبل بزرگ نگه داشته بودم. اورسلا دخترم به صورت احمقانهای اصرار داشت تا یکی از آنها ساعتها روی بستهای کاه بنشیند تا او بتواند نقاشی او را بکشد.
وقتی نهایتاً در اواخر همین ماه می، طاووسها را رها کردم برای چند ساعت در اطراف حیاط مزرعه با استرس به دور خود میچرخیدند. آنها خیلی زود روی سقف خانه رفتند و به صورت دراماتیکی در آنجا قرار گرفتند و روی یک ستون بلند در انبار علوفه ساکن شدند و گهگاه هم سر و صدا میکردند. اما ظرف یک هفته آنها رفته بودند. حالا باید به جان تیلور چه میگفتم؟
افراد محلی از دیدن آنها تعجب کرده بودند و یک نفر با عصبانیت با من تماس گرفت و گفت: میتوانید لطفاً تشریف بیاورید و طاووسهای خود را که دارند باغچهی سبزیجات را خراب میکنند با خود ببرید؟ تا زمانی که ما به آنجا رسیدیم آنها رفته بودند.
متوجه شدیم که یکی از طاووسها چند مزرعه دورتر در زیرزمین یک خانهی اربابی زندگی میکند. یک قفس و ظرفی از بادام زمینی (غذای مورد علاقهشان) را برداشتم و تلاش کردم گولش بزنم اما فایدهای نداشت. حالا وقتی از آنجا عبور میکنم اغلب بال زدن پرهای رنگینکمانی دمش را در باغ جلویی میبینم. خدمتکار آن خانه خیلی مودب است وگهگاهی با لوازم تحریر خیلی خوبش برای من چند خطی را مینویسد. او نوشت: طاووس شما خیلی رام شده است و با خوشحالی به گروه سگ، مرغ و خروس وگربه داخل جاده پیوسته است.
اما من هنوز امید دارم که طاووسهای من به خانه برمیگردند.