آه … آه از این زمانه … خسته شده ام … سرگردانم، حیران و هراسان … و گاه در آرامشی پوشالین که خود می دانم اوج حیرت است، تکیه بر باد می دهم … هر روزم تکراری است و زمان قصه جدیدی بلد نیست که شبها پیش از کابوسهای آشفته، در گوشم فریاد زند … هر لحظه بی هدف کتاب آرزوهای گذشته و آرمانهای بلند آینده را ورق می زنم، اما گویی صفحه حال را کسی کنده است … دلم بدجو ...