خواندنی ها برچسب :

شهید-نوید-صفری

خیلی اصرار کردم بگذارند بروم سوریه دنبال تو اما اجازه ندادند. بعد بیست روز بیکرت را برگرداندند. بیست روز زیر آفتاب بودی. خودمانیم نوید چقدر لباس پاسداری به تو می‌آمد. خوشگل تر از همیشه شده بودی.
خواهر شهید نوید صفری گفت: این عرصه نیاز به غربالگری دارد، ما راضی نیستیم که چنین افرادی در نقش عزیزانمان ظاهر شوند.
بعد که پیکرشان را خواستند از حرم بیرون ببرند، یک بنده خدایی گفت اگر می شود، بگذارید همسرش چند دقیقه با پیکر، ‌تنها باشد...
من تا آن جمله را گفتم، ‌تلفن قطع شد. همیشه به این فکر می‌کنم که چرا باید تلفن دقیقا همان لحظه قطع بشود و نه چند دقیقه و ثانیه قبل و بعدش. این برایم خیلی عجیب است...!
آقانوید وصیت کرده بود که من را با لباس پاسداری دفن کنید، یکی از لباس‌های پاسداری‌ آقانوید را از خانه گرفتند و در معراج شهدا تنش کردند.
این ظاهر دنیایی ارتباط ما بود. سه‌شنبه مصادف با عید غدیر بود و ‌برای دوشنبه ساعت 7 عصر قرار گذاشتند که به منزل ما بیایند. ما هم پذیرفتیم و آمدند.
وقتی مادرشوهرم من را دید، ‌همینطور گریه می‌کرد و ناراحت بود که چرا تنها آمده‌ام؟ می گفت:‌ آخر نوید چطور دلش آمد که تو را تنهایی بفرستند... هم دلتنگ آقانوید بودند و هم برای من ناراحتی می‌کردند.
پیشخوان