جوانی عاشق شده بود ، زندگیش را پدرش تامین میکرد و هنوز گرم و سرد دنیا را نچشیده بود ، پدرش را میدید که راجع به این مسائل خیلی بی تفاوت است ، فکر میکرد که عقل پدرش نمیرسد و اصلا پدرش درک ندارد ، میگفت : " چرا پدرم عشق را نمیفهمد ؟ عاشقی را نمیفهمد ؟ " روزی پدرش را به ملامت کشید...