ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

محمود

در سرمای زمستان، اردوگاه مشکلات بهداشتی زیادی داشت؛ برای مثال همه‌مان شپش گرفته بودیم. پماد ضد شپش آوردند و یک روز دستور دادند: «همه کاملاً لخت بشید و پماد بزنید.» ما قبول نمی‌کردیم.
یه شب خوابِ خدا رحمتش کنه، امام خمینی را دیدم. خیلی هم ناراحت بود. گفتم: «نگاه آقا، خونه‌م کوچیکه. نعمت هم بغل‌دستم خوابیده بود. گفتم: «بچه پانزده شونزده سالشه؛ کنار دست خودم خوابیده...
پرستار هر کاری کرد نتوانست چادرش را از دست شهید خارج کند. من و سه، چهار نفر دیگر که شاهد این ماجرا بودیم، کمک کردیم تا شهید را با همان برانکاردی که رویش خوابیده بود، به معراج شهدا ببریم.
شوخی‌های ما با هم خیلی زود شروع شد. یکی از شوخی‌هایمان بوسیدن دست او بود. وقتی که حواسش نبود یا اگر من حواسم نبود، از پشت می‌آمد و دستم را یکهو می‌گرفت و سعی می‌کرد ببوسد...
سردار گفت: «برگردید، امشب وقتش نیست.» قبل از رسیدن بچه‌های شناسایی، سردار با چند تویوتا به مزرعه رسیده بودند. در مسیر برگشت، بچه‌ها راه را گم کردند و اشتباهی داشتند سمت دشمن می‌رفتند.
بله، یادش به خیر وقتی دیگر بزرگ شده بودم و برای ورزش به باشگاه می‌رفتم می‌گفت دیر خانه نیا! اگر به شب کشید، دیگر نیا! همان بیرون بمان. حتی پیش آمد که سر این ماجرا من را بزند! فقط هم من را می‌زد.
زمین پر از چاله‌هایی بود که بر اثر انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره به وجود آمده بود. چند دقیقه در یکی از چاله‌ها ماندند. محمود گفت: حتماً عراق اونجا تجهیزات داره! احمدی گفت: نه، نداره. نگا کن...
زینب قلیانش را برداشت و یوسف با همان کاپشن شلوار ورزشی و صندل پلاستیکی نشست داخل ماشین. خانه دوستشان داخل یک آپارتمان نوساز سنگی بود. با زینب زودتر پیاده شدم تا یوسف ماشین را پارک کند.
گفت: «شما همه‌اش از شهادت و مردن می‌گویید کمی هم از امید و زندگی بگویید.» گفتم: «به هر حال اینها واقعیت‌های زندگی ماست. زندگی با یک پاسدار همین است. خواستم آمادگی داشته باشید.»
مقاومت و ایستادگی مردم و به‌ویژه جوانان و بچه مسجدی‌های محله‌های شهر آبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرور آنها روح سلحشوری ایرانیان را تصویر می‌کند.
پیشخوان