ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

گروه-جهاد-و-مقاومت-مشرق

بنی‌صدر در حال سخنرانی در نماز جمعه بود که شهید نعمت‌الله سعیدی، فرمانده عملیات لرستان در حالی که نفس‌نفس می‌زد و رنگش پریده بود به آنجا آمد. از او پرسیدم: اتفاقی افتاده است؟ گفت...
همان یکی دو روز اول محاصره چایی که در خانه داشتیم تمام شد. مارک چایی که ما در خانه مصرف می‌کردیم «کرزه» بود. طعم آن را دوست داشتیم. مادرم رفت و از مغازه ربع کیلو از همان چای خرید...
بارها در همین کرج از آبرویش خرج کرد برای کاهش درد دیگران. یک بار برای دفاع از طلبه‌ای که در دادگاه محکوم شده بود و می‌دانست بیگناه است رفت و عمامه‌اش را محکم روی میز رئیس دادگاه کوبید که: خجالت بکشید!
خبر شهادت مسعود و پس از آن سکته قلبی پدر که 47 روز بیشتر تاب این داغ را نداشت و منجر به مرگش شد، مادر را با شتاب به شکستگی و پیری پرتاب کرد.
فیتیله والور خراب می‌شد. نمی‌دانستم چه کار کنم. رفتم روکش طلای دندانم را فروختم هشتصد تومان. طلای 22 بود. یک هیتر خریدم. هشتصد تومان آن موقع خیلی زیاد بود. برای یکی دو ماه خورد و خوراک گرفتم.
بدون تعارف بعضی از ما حزب‌اللهی‌ها از شهادت هم می‌ترسیم. زندگی شهید، هراس مرگ را در نوجوان و جوان‌ از بین می برد. آدم متوجه می‌شود که با تهذیب نفس، میتواند به جایی برسد که نه تنها از مرگ نترسد.
بعد هم پدر شهید یک دفتر و خودکار آورد و گذاشت جلوی ما! پرسیدم چه کار کنیم؟ گفت: «اطلاعات و شماره تلفنت رو بنویس. شستم خبردار شد که پای معرفی برای ازدواج وسط است...
اولا گوش به فرمان رهبر عزیز باشید؛ دوم اینکه در نمازهای جماعت و جمعه شرکت نمایید؛ سوم اینکه در دعاهای کمیل و توسل و ندبه حتی المقدور شرکت فرمایید.
پدر یکی از شهدا برای دیدن تئاتر ما آمده بود و دید که من در حال سیگار کشیدن هستم. ایشان تا من را دید گفت: «شما دیگر چرا آقای سلحشور؟!» و من از این حرف بسیار خجالت کشیدم....
در سقز فرماندهان چند روزی روی ماکت نیروها را توجیه و سازماندهی کردند تا این که بنا به دستور قرارگاه حمزه غروب 26 اردیبهشت، نیروها با سلاح و مهمات و تجهیزات کامل سوار ماشین‌های حمل گوشت شدند.
پیشخوان