ماهان شبکه ایرانیان

چند دقیقه با کتاب‌ «دعوت به کرکوک» / ۲۳۸

نوشیدن خون بچه‌خرس از تشنگی زیاد!

اسلحه را با سرنیزه گرفتم و با یک حرکت در سینه بچه خرس فرو کردم. کمتر از سه دقیقه بچه خرس جان داد. به سرعت سرش را بریدم. از تشنگی همۀ خونی را که از گردن بچه خرس می‌آمد خوردیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «دعوت به کرکوک» حاصل خاطرات مهدی عظامی از رزمنگان کهنه‌کار جنگ تحمیلی است که حسن و حسین شردل آن را در سال 1396 اخذ کرده‌اند.

نوشیدن خون بچه‌خرس از تشنگی زیاد!

نگارش این خاطرات حدود دو سال زمان برد و نتیجه‌اش شد متنی 1700صفحه‌ای. نویسندگان این کتاب به پیشنهاد استاد مرتضی سرهنگی، بخشی از این خاطرات مرتبط با عملیات کرکوک را در قالب کتاب مجزایی آماده انتشار کردند.

آنچه در ادامه برایتان انتخاب کرده‌ایم، بخشی از این خاطرات نفس‌گیر است...

«عراقی‌ها رفتن روستای فلان دارن دنبال ایرانی‌ها می‌گردن...»

متوجه شدم بعد از گذشت چهل روز از عملیات و سرگردانی ما عراقی‌ها ول کن نیستند و نمی‌توانیم از حاشیه روستا رد شویم. چوپان‌ها با رمه‌هایشان دورتر می‌شدند و صدایشان دور و دورتر می‌شد. وقتی پشت ارتفاع رفتند و دیگر ندیدمشان از جا بلند شدم و جلو رفتم. آبی که رمه‌ها کنارش بودند باریکه‌ای بود که می‌آمد و در گودال پشت بوته‌ها جمع می‌شد. جای پنجه‌های خرس را کنار گودال دیدم و گذشتم. این نوع گودالها را می‌شناختم. قبلاً پنجه خرس را دیده بودم. خرس‌ها برای آب‌بازی و آب خوردن این گودال‌ها را درست می‌کنند.

دنبال بچه‌ها رفتم و آوردمشان. چوپان‌ها روی سنگچین آتش برای خودشان چای درست کرده بودند. با بچه‌ها در حال گشت‌زنی بودیم که یکی از آنها گفت: «حاجی، تو کرم سیگارت خوابید؟!» یک دفعه اسم سیگار را آورده بود. با تعجب نگاهش کردم و گفتم «چطور؟» گفت: «نگاه کن...»

کنار سنگ‌چینی که آتش درست کرده بودند یک پاکت سیگار بود و یک کبریت روی آن. ردیف و منظم و دلبرانه. انگار دنیا را به من دادند. پاکت سیگار را برداشتم. تند شمردمشان؛ هفت نخ بود. همین که خواستم یک نخ بردارم به کسی که سیگار را کشف کرده بود گفتم «نکنه به خاطر سیگار برگردن.»

گفت: «حاجی صدای زنگوله نمی‌آد.»

گفتم: «اگه سیگار نداشته باشه، برمی‌گرده.»

گفت: «بی خیال حاجی! کار خداست بردار همه رو بکش.» گفتم: «می‌خوام خاکسترش رو روی زخم مجروح‌ها بریزم.»

گرچه دلم سیگار می‌خواست این بار واقعاً به خاطر زخم بچه‌ها بود. کام اول را عمیق کشیدم. گیجی شیرینی بعد از مدتها در سرم احساس کردم. حتی یک ذره از خاکسترش را هدر ندادم و همه را ریختم کف دستم. شش نخ سیگار دیگر را همراه کبریت همان طور که چوپان کنار سنگ گذاشته بود سر جایش گذاشتم. بعد با سرباز رفتم سراغ بچه‌ها که لای بوته‌ها دور و بر گودالی که خرس کنده بود نشسته بودند. خاکستر سیگار را دو قسمت کردم و ریختم روی زخم بچه‌ها. متوجه شدم بچه‌ها لب به آب نزده‌اند چون گنداب بود و به جای گودال آب، گودال ادرار بز و گوسفند چوپانان شده بود.

نوشیدن خون بچه‌خرس از تشنگی زیاد!

نزدیک آب که می‌شدی بوی گندش خفه‌ات می‌کرد. خوب به گودال نگاه کردم گنداب را کنار دادم و راهی را که آب از آن بیرون می‌آمد پیدا کردم؛ آب باریکه‌ای بود که نرم نرم و خرد خرد از زمین در می‌آمد و به زور دست را تر می‌کرد. بچه‌ها به کمک آمدند. با سرنیزه هر چه می‌کندیم، نرمیِ آب عقب‌تر می‌رفت و کمی بعد همان باریکه آبی هم که می‌آمد کم و بعد کور شد. حدود یک ساعت استراحت کردیم. حواسم به چوپان بود که شاید برگردد، اما دنبال سیگارش نیامد. دوباره هوس سیگار کردم. همین که دست روی زمین گذاشتم تا از جایم بلند شوم صدای یکی از بچه‌ها آمد. گفت: «حاجی، یه سوراخ اینجا پیدا کردیم. یه چیزی داخلش هست.» گفتم شاید مار باشه. سنگی چیزی بزنید بیاد بیرون. گفت: «نه. یه چیز دیگه ست. عین توپ.»

گفتم: «عین توپ؟ حتماً بزغاله‌ای جا مونده. دیگه روزی ماست. ترتیبش رو بدیم.»

گفت: «نه حاجی یه چیز دیگه است. خوردنش حلال نیست.» خندیدم و گفتم مگه ما اینجا حلال و حروم هم داریم؟ جلوی حفره رفتم. دیدم یک سر شبیه توپ از حفره بیرون آمد و رفت داخل. یک بچه خرس بود. خدا را شکر کردم. حالا کلی گوشت برای خوردن داشتیم. به بچه‌ها گفتم «سریع سرنیزه رو بزنید به اسلحه.»

اسلحه را با سرنیزه گرفتم و با یک حرکت در سینه بچه خرس فرو کردم. کمتر از سه دقیقه بچه خرس جان داد. به سرعت سرش را بریدم. از تشنگی همۀ خونی را که از گردن بچه خرس می‌آمد خوردیم. می‌دانستم این خون آن قدر قوت دارد که هم اشتهای ما را کور کند، هم سیر شویم.

سریع بچه خرس را پوست کندیم و گوشتش را تکه‌تکه کردیم و با آتشی که از چوپانها مانده بود، کمی کباب کردیم و خوردیم. بقیه گوشت بچه خرس را گذاشتیم توی کوله‌پشتی. حالا که کار تمام شده بود و سیر شده بودیم، ناگهان چیزی یادم آمد؛ «خرس مادر باید همین اطراف باشه.»

بی‌معطلی به بچه‌ها گفتم «بچه‌ها حرکت. اگه خانوم خرسه بیاد تکه بزرگه گوشمونه.»

بچه‌ها یکی یکی از جایشان بلند شدند. مشغول جمع کردن وسایلشان بودند که صدای غرش مهیبی آمد. خرس مادر را دیدم؛ یک خرس بزرگ قهوه‌ای سوخته. حداقل دو برابر قد 190 من بود و دقیقاً در فاصله چهار قدمی با من دوباره غرش کرد. این بار با غرش مهیبش روی پا ایستاد. بوی گوشت بچه‌اش که توی کوله‌مان گذاشته بودیم حس کرده بود. سر بریده بچه خرس و پوست و شکمبه‌اش هم که ریخته شده بود یک طرفی. مشخص بود به خاطر از دست دادن توله‌اش نعره می‌زند.

نوشیدن خون بچه‌خرس از تشنگی زیاد!

وحشت وجودم را گرفت. فریاد زدم دایره ببندید. سرنیزه بگیرید. هر طرف که اومد با سرنیزه بزنیدش. سریع یک دایره درست کردیم و سر اسلحه‌هایمان سرنیزه گذاشتیم. وحشت‌زده فقط به خرس مادر نگاه می‌کردیم. روی پاهای کوتاهش ایستاده بود و غرش می‌کرد. دو بار حالت حمله به خودش گرفت. به ما نزدیک می‌شد و حلقه‌مان را تنگ‌تر می‌کرد. پوست و سر بریده بچه‌اش را که می‌دید وحشی‌تر می‌شد و صدای غرشش بالاتر می‌رفت. یک لحظه از ما دور شد و توانستیم به سمت دیگری برویم. شروع کردیم به دویدن. فاصله‌مان از او زیاد شد اما همچنان پشت سرمان می‌آمد.

نوع شکار کردن خرس این طور است که شکار را خسته می‌کند. علاوه بر این در دست ما اسلحه دیده بود. ما همین طور که می‌دویدیم دو نیروی زخمی را هم با خودمان می‌کشیدیم.

خرس مادر مسیر ما را عوض کرده بود و ما را به مسیری که می‌خواست می‌برد. فرصت اینکه نقطه بزنیم و مختصات بگیریم نبود. او تعیین می‌کرد کدام طرف برویم. ناگهان به ما نزدیک می‌شد، حمله می‌کرد و غرش. نه می‌خوابید نه توقف می‌کرد و نه می‌گذاشت ما بایستیم یا بخوابیم. لنگ لنگان و آرام آرام می‌آمد و ظاهراً عجله‌ای نداشت. گاهی از خستگی می‌نشستیم. ناگهان پیدایش می‌شد و ما بلند می‌شدیم راه می‌رفتیم؛ گاهی کند؛ گاهی تند.

بالاخره به یک دشت رسیدیم. در آنجا کمی جهتمان عوض شد؛ یعنی به هر طرف که می‌خواستیم برویم خرس ما در می‌آمد و جهتمان را تغییر می‌داد. به شیاری رسیدیم. خرس نزدیکمان شد و باز مجبور شدیم بدویم؛ بیست و هشت آدم ترسیده که خرس فقط در پی خسته‌کردنشان بود از وحشت دریده شدن و تکه پاره شدن. دیگر فقط فرار می‌کردیم. خرس مادر گاهی می‌رفت روی ارتفاع. یک لحظه خیز برمی‌داشت حمله کند، اما وقتی می‌دید جمع شده‌ایم و سرنیزه‌هایمان را به طرفش گرفته‌ایم عقب‌نشینی می‌کرد. به چشمه‌ای رسیدیم. بچه‌ها آب برداشتند. خرس مادر واقعا داشت ما را خسته می‌کرد.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان
تبلیغات متنی