فتحالمبین و تک درختی که روی بلندی آن خودنمایی میکرد، دختری با چادر خاکی به نماز ایستاده بود. چشم از او برنمیداشتم. به دنبال ردی از تظاهر بودم تا در دلم به او بخندم اما عجیب محو آسمان بود. چهرهاش را نمیدیدم اما ناخودآگاه نگاهم جذب راز و نیازش بود. چشمهایش خیره به آسمان بود و با دستهایش خاک را نوازش میکرد. مدتی بعد به سجده رفت و شانههایش لرزید. دختری در کنار درخت، زیر آسمان جنوب سجده برخاک زار میزد. اما به این همه کار بدون تظاهرش حسادت کردم. بازهم مثل همان تقلید پابرهنه راه رفتن، نزدیک دختر رفتم و درست مثل یک ربات برنامهریزی شده هرآنچه از اعمالش در ذهنم ضبط کرده بودم تکرار کردم. اولش تقلید بود اما درست بعد از نیت خواندن دو رکعت نماز زیارت و تکبیر گفتن غرق در آرامشی شدم که برایم غریب بود. ناخواسته نگاهم به آسمان کشیده شد. یادم میآید باخودم عهد کرده بودم چیزی از خدا طلب نکنم اما نگاهم که به آسمان فتحالمبین گره خورد غافل از عهدهای قدیم خواستهای را طلب کردم که مدتی بود آرامش زندگیام را تحتالشعاع قرار داده بود. نمیدانم نمازم چقدر طول کشید اما سجده نمازم را خوب به یاد دارم. بیاختیاراشکهایم روی خاک سجده گاهم میریخت. شدت اشکهایم آنقدر زیاد بود که بوی خاک باران خورده مشامم را پر کرده بود. درخت روی ارتفاعات فتحالمبین محل آشتی کنان من و خدا بود. چقدر آنجا آرامش داشت. گاهی دلم عجیب آرامش آنجا را طلب میکند.
زمان وداع با فتحالمبین رسیده بود اما من تمام وقت با انگشتهایم روی خاک مینوشتم: خدایا کمکم کن و پاکش میکردم. راستش میدانستم یک جای کار دلم لنگ میزند که اجابت دعایم را ناممکن کرده اما زیر بار نمیرفتم. هنوز «من» وجودم نشکسته بود. آرام بودم اما حسابم با خدا طلبکارانه بود و شاکی بودم از زمین و زمان. حالم عجیب بود اصلا. هم راضی بودم هم شاکی، هم درد دل میکردم هم گله و شکایت. پاهایم قفل زمین بود اما باید میرفتم.
خاک فتحالمبین اسیرم کرده بود. قدمهایم سنگین شده بود. در سکوت، تا مسیر اتوبوسها رفتم. به اتوبوس که رسیدم با چشم و باز در سکوت نگاهی گذرا به کل منطقه انداختم اما بیاختیار نگاهم به درخت کشیده شد. اشک در چشمانم حلقه زد. سرم را کمی بالا گرفتم که اشک چشمانم سر ریز نشود اما در دل گفتم خدایا تو به من نگاه نکن که بیمعرفتم. تو که با معرفتی دست دلمو بگیر. دارم راهو اشتباه میرم. چشمهام رو بستم و خوابم برد.
تمام مسیر فتحالمبین تا محل اسکان را خواب بودم. یادم نیست شب کجا اسکان داشتیم .رسیدیم و من بخاطر سر دردی که داشتم دوباره خوابیدم.
صبح روز بعد مسیر حرکت را به مقصد فکه و «کانال کمیل» طی کردیم. سومین روز سفر بود و من تازه با خدا آشتی کرده بودم. همیشه نمازهامو میخوندم اما چندوقتی بود که بعد از نماز با خدا حرف نمیزدم. تنها ارتباطم با خدا که اصلا هم به دلم نمینشست، وعدههای نماز بود. بدون ذکر، بدون هیچ حرف و دعا و مناجات. اما نماز کنار اون درخت عجیب برام لذت بخش شده بود. اونقدری که دوست داشتم هزار بار تو لحظه تجربهاش کنم.
رسیدیم فکه،کانال کمیل و حنظله یا همون کانال شرهانی و از اونجا بازدید کردیم. فکر شهادت ٣٠٠ نفر از «گردان حنظله» زیر آتش مستقیم و در اوج تشنگی حالم رو خراب کرده بود. کربلا با روایتگری متفاوتی دوباره تکرار شده بود و من فقط از شهدا فقط یک اسم و مفهوم گنگ در ذهن داشتم که اونجا بخاطر این همه بیاطلاعی، از خودم بدم اومده بود. با خودم افتاده بودم سر لج. ذهنم هزار طرف بود. خودم و زندگیم، اشتباهاتم، لجبازیام با خدا، طلبکار بودنم از خدا و شروع سفر و دوستایی که هنوز غرق شیطنت بودند و منی که از جمعشون بیدلیل فاصله گرفته بودم، بهم میگفتن تو هم جوگیر شدی؟ یعنی تو هم دو روز دیگه زیر چادر چفیه سر میکنی؟؟ میگفتن و میخندیدن. نمیدونم چرا از انتقادهای تلخشان دلم گرفت. من متوجه تغییراتم نشده بودم تا وقتی که زیر رگبار سرزنش دوستام قرار گرفتم. حالا ذهنم درگیر این تغییر رفتار خودم هم شده بود. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ گیج و سردرگم سوار اتوبوس شدیم و راهی شلمچه شدیم... .
تو اتوبوس نگاهم به جاده بود اما همش شهدایی که تو کانال حنظله محبوس شده بودن تصویرسازی میکردم.
یکی از مسئولین کاروان شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا. صداش خیلی قرّا و دلنشین بود. منم که یک بغض نفسگیر راه گلومو سد کرده بود برای اینکه سوژه خندیدن دوستهام نشم چادرمو کشیدم روی صورتم و سرم رو تکیه دادم به شیشه اتوبوس و درحالی که زیارت عاشورا رو با مداح زمزمه میکردم،اشکهام مجال خشک شدن نمیدادند و تا پایان زیارت عاشورا روی صورتم خود نمایی میکردند.
کاروان عجیبی داشتیم، همه کاروانها یک راوی داشتند اما کاروان ما به دست آوردن معرفت رو به خودمون سپرده بود، شاید هم ما براشون عجیب بودیم که فقط این سفر را از بعد تفریحی ارزیابی میکردیم. وقتی زمان اذان ظهر شد ما در مسیر بودیم اما مسئول کاروانمون عقیده به خواندن نماز اول وقت داشتن به همین دلیل کنار اولین مکانی که امکان تجدید وضو داشت توقف کردیم. نمیدونم چرا اما سریع خودمو به مسئول کاروان رسوندم و گفتم: میشه نمازمون رو در فضای باز بخونیم؟ لبخندی زد و گفت نماز زیر آسمون خدا لذتش بیشتره. چشم؛ نماز رو بیرون میخونیم. هم از پیشنهاد لحظهای خودم متعجب بودم هم از قبول پیشنهادم خوشحال. ذوق زده وضو گرفتم و صف اول پشت امام جماعت کاروان نشستم. نماز اون روز ظهر هم خیلی برام شیرین بود. ذهنم خالی بود. آروم آروم بودم... .
نوشته طیبه بیات، خبرنگار ایسنا.