فرادید؛ "هوراس پیپین" همانند تمام سربازان جنگ جهانی اول، در فراموش کردن خاطرات تلخ جنگ مشکل داشت. بنابراین در دهههای پس از جنگ، خاطرات ذهن پرآشوبش را در دفترچههای خاطرات پیاده و رام میکرد.
او داستانهای زیادی برای گفتن داشت: سرباز تازهکار و جوانی که مرگ خود را پیشبینی کرده بود، سنگرهای شوم با صدای بیپایان توپها، بمبها و مسلسلها، ابرهای گاز که ناگهان در آسمان ظاهر میشدند، شبیخونهای میدان نبرد و زمینی پوشیده از سربازهای مرده و زخمی و آسیب ناشی از زخمیشدن با تکتیرانداز آلمانی.
پیپین خاطرات جنگ را در سه کتابچه کوچک نوشت. او تمام صفحات را با دست خط ریز خود پر کرد. در نوشتههایش غلطهای نگارشی و گرامری بهوفور یافت میشود و طراحیهای کوچکی با مداد و مداد شمعی انجام داده است. اما داستانهایش تجارب برجستهترین سربازان آفریقایی- آمریکایی (Harlem Hellfighters) در جنگ جهانی اول را به تصویر میکشند.
“Harlem Hellfigters” یک واحد پیادهنظام آفریقایی- آمریکایی در جنگ جهانی اول بودند که بیش از هر واحد آمریکایی دیگری به نبرد پرداختند. علیرغم شجاعت، فداکاری و تعهد به کشورشان، آنها در بازگشت به خانه با نژادپرستی، تبعیض و جدایی از هموطنانشان روبرو شدند.
زمانی که آمریکا در سال 1917 وارد جنگ جهانی اول شد، هوراس تقریباً سی سال داشت. او که در "گوشن" نیویورک بزرگ شده بود، پس از اتمام کلاس هفتم مدرسه را ترک کرد تا از خانوادهاش حمایت کند. هارس کارهای سطح پایین زیادی انجام داد (باربر هتل، راننده واگن زغالسنگ و ...) و در نیویورک کارگری کرد؛ سپس در سال 1912 به شهر "پترسون" در نیوجرسی رفت تا بهعنوان آهنگر کار کند. در آن زمان، کسشی پیشبینی نمیکرد که او روزی به یکی از مشهورترین هنرمندان آفریقایی- آمریکایی در قرن بیستم تبدیل شود.
در 1 ژوئن 1917، کمی پس از ورود آمریکا به جنگ، هوراس برای پانزدهمین گارد ملی نیویورک داوطلب شد که بعدها به “Harlem Hellfighters” معروف شد. در شهر "فورت دیک" در کارولینای جنوبی آموزش دید و در نوامبر همان سال درجه سرجوخه را دریافت کرد. ماه بعد در ساحل اقیانوس اطلس در فرانسه فرود آمدند.
وقتی در اواخر دسامبر 1917 به فرانسه رسیدند، مشخص نبود آیا اصلاً به میدان جنگ میروند یا نه. در ایام اوج "قوانین جیم کرو"، رهبران نظامی سفیدپوست هوش و شجاعت سیاهپوستان برای مبارزه را زیر سؤال میبردند. بنابراین اکثر آنها به نقشهای حمایتی و پشتیبانی منتسب میشدند. بنا بر آمار آرشیو ملی آمریکا، کمتر از ده درصد از 380 هزار سرباز سیاهپوست در جنگ خدمت کردند.
اشتیاق برای مبارزه، ستایش بهعنوان قهرمان
آنها در ابتدا تنها بهعنوان کارگر مشغول بودند و در ساخت راهآهن و جاده و یا خالی کردن بار کشتیها فعالیت میکردند. هوراس در خاطراتش درباره این کارها نوشت: "کار آهسته و کندی بود که در حین انجامش سرتاپایمان خیس میشد. شب نیز باید با همان لباسهای خیس میخوابیدیم زیرا آتشی برای خشککردن لباسها وجود نداشت." اما نیروهای سیاهپوست حاضر بودند در خطوط مقدم مبارزه کنند. او نوشت: "همه ما میخواستیم خط مقدم را ببینیم. هیچکدام انتظار نداشتیم که به جنگ برویم و خط مقدم را نبینیم."
آنها درنهایت سنگرها و میدان نبرد در شمال فرانسه را دیدند و نقش بسزایی در جلوگیری از پیش روی آلمان در سراسر جبهه غربی ایفا کردند. آنها خود را بهعنوان سربازهایی توانا و بیباک ثابت کردند. آنها 191 روز در خط مقدم جنگیدند (بیشترین زمان جنگ پیوسته نسبت به دیگر واحدهای نظامی آمریکا) و در این مدت هرگز در برابر نیروهای آلمان شکست نخوردند و هیچ از اعضای واحدشان اسیر نشد. در میان تمام نیروهای متفقین، آنها اولین واحدی بودند که به رودخانه راین رسیدند و به یک پیروزی کلیدی و استراتژیک دست یافتند. کلونل "ویلیام هیوارد" فرمانده واحدشان به یک ژنرال فرانسوی (که پس از یک نبرد خونین پیشنهاد عقبنشینی داد) گفته بود: "افراد من هرگز تسلیم نمیشوند؛ یا پیشروی میکنند، یا میمیرند." دولت فرانسه به کل گردان نشان افتخار داد (Croix de Guerre) و بسیاری از افرادِ واحد مدال شجاعت دریافت کردند. (اما چند دهه طول کشید تا آمریکا شجاعتها و فداکاریهایشان را قبول و از آنها قدردانی کند.)
هوراس درباره واحدش نوشت: "هرگز زمانی را ندیدم که اعضای واحد برای نبرد آماده نباشند. همیشه آماده نبرد بودند و تا آخرین نفر به میدان میرفتند... خیلی خوب بودیم... آنقدر خوب که میتوانستیم هرجایی برویم."
صفحهای از کتابچه هوراس در توضیح جزئیات تجاربش در جنگ جهانی اول
مبارزه برای فرانسویها
اما تأثیرگذاری و قابلیتهای این مبارزان در همراهی با نیروهای آمریکا مشخص نشد. فرانسه برای کمک به احیای ارتش کمتوان خود از آمریکا کمک خواست و پرشینگ نیز واحد “Harlem Hellfighters” را به آنها داد.
فرانسه دید تجهیزاتی که در اختیار نیروهای سیاهپوست آمریکا قرار داده شده بسیار بدساخت و ناکارآمد است، به همین دلیل آنها را به اسلحه، کلاهخود، کمربند و ماسکهای گاز ساخت فرانسه مجهز کرد. فرانسویها آموزش نظامی این واحد را افزایش دادند: سنگربندی، کار با مسلسل، ساخت و استفاده از نارنجک و آمادگی برای حملات شیمیایی.
در گزارشهای رسمی درباره آنها نوشته شد: "کارآموزان لایقی بودند. آنها بهراحتی در پرتاب نارنجک از مربیان خود پیشی گرفتند و در جنگ سرنیزه مهارت و استعداد بالایی از خود نشان دادند."
پس از چند ماه تمرین، در 12 مارس 1918 اولین نبرد خود را در "بوآ دووز" انجام دادند. سپس در نبردهای بزرگی چون "شتو تیری"، "بلوود" و "مینانکورت" شرکت کردند.
صفحهای از نوشتههای هوراس پیپین درباره جزئیات تجاربش در جنگ جهانی اول، 1921
زندگی در خط مقدم که پیپین آن را "تنها و پر شپش در سنگرهای گلآلود" توصیف میکرد، دشوار و پر از مصیبت بود. سربازها مجبور بودند دائم با سطل آب را از سربازخانهها خالی کنند تا به تختهایشان نرسد. موش و شپش از همراهان همیشگی بودند. و با رگبار پیوسته نیروهای آلمان هرلحظه مرگ را در یک قدمی خود میدیدند.
پیپین در خاطراتش نوشت: "وقتی خمپاره و بمب در اطرافمان فرود میآمد، همه ما در مقرهای موقت بودیم. بهمحض خروج از سنگر، متوجه بوی گاز شدم. اطرافم را نگاه کردم و دیدم همه ماسک گاز بهصورت داشتند. با هر قدمی که برمیداشتیم، یک خمپاره در اطرافمان فرود میآمد." هوراس توضیح داد که برخی از خمپارهها روی مقر فرود آمد و آنها مجبور بودند سینهخیز از مقر خارج شوند.
گاز سمی بدون هشدار وارد مقرشان میشد. او نوشت: "گاهی آنقدر گاز غلیظ بود که کاملاً آبی دیده میشد... آلمانها آنقدر یک منطقه را هدف قرار میدادند که گازهای سمی به شکل مه غلیظ درمیآمدند."
تقریباً هر روز در خط مقدم درگیریهای هوایی وجود داشت. یکبار پیپین به چشم خود دید که یک هواپیمای فرانسه با شلیک مستقیم هواپیمای آلمان را ساقط کرد: "ناگهان جنگنده آلمان آتش گرفت و سقوط کرد". هوراس به محل سقوط هواپیما رفت و دید دو سرنشین آن در کابین خلبان مردهاند. در همین حال، خلبان پیروز فرانسه مانند یک پادشاه بر فراز دشمن سقوط کردهاش میچرخید.
توپچیهای هوایی نیز زمین را گلولهباران میکردند. هر جا در کنار جادهها یا مناطق غیرجنگی انسان میدیدند، "آلمانها با جنگنده میآمدند و آنها را میکشتند. هیچوقت دربارش فکر نمیکردم، بااینکه یک روز بعدازظهر که اصلاً انتظار خطر را نداشتم، صدایی شبیه به جریان شدید هوا شنیدم... به من شلیک کردند و بهسرعت خود را به یکطرف سنگر انداختم. آنقدر آنجا ماندم تا از جنگنده آلمان دور شود. با خود گفتم نزدیک این بار خیلی به مرگ نزدیک شدم."
البته در خط مقدم هیچوقت زمان کافی برای استراحت یا آرام شدن نبود. پسازاینکه پیپین از حمله جنگنده جان سالم به در برد، روی جعبهای نشست و شروع به سیگار کشیدن کرد تا اعصابش اندکی آرام شود. همین لحظه بود که زنگ خطر بمب شیمیایی به صدا در آمد و افراد واحد در معرض ابری عظیم از گاز خردل قوی قرار گرفتند. همان شب، پیپین و همرزمهایش زیر باران شدید وارد "منطقه بیطرف" شدند تا لانه توپچیهای آلمان را ریشهکن کنند؛ عملیات شکست خورد.
سربازان، طعمه مسلسلها
پیپین بهدقت تهاجمهای میدان نبرد را شرح داد. او نوشت: "زمانی که توپخانه آتش میگشود، فکر میکردی دنیا دارد به پایان میرسد.... دیدن انفجار خمپارهها در شب... گاز، غبار و دود بسیار وحشتناک است."
گاهی اوقات روزها خارج از مقر بودند و سعی داشتند باوجود رگبار مسلسلهای دشمن، پیشروی کنند: "سربازهای مرده و زخمی همهجا به چشم میخوردند، برخی زخمیها را جابهجا میکردند. دلمان میخواست به زخمیها کمک کنیم، اما نمیتوانستیم. مجبور بودیم رهایشان کرده و به جلو پیشروی کنیم."
او روزی در تابستان 1918 را شرح داد که تقریباً تمام همرزمهایش توسط تیربار زخمی شدند. او نوشت: "تنها چهار نفر سالم ماندند." پسازآنکه یکی از دوستانش که در پشت سرش قرار داشت کشته شد، پیپین به حالت سینهخیز ازآنجا دور شد: "گلولهها درست روبرویم به زمین برخورد میکردند و خاک بهصورت میپاشید. میدانستم اگر ازآنجا دور نشوم، من نیز خواهم مرد. پس به دوستم گفتم، هر وقت گفتم به سمت پل کوچک برو، شاید بتوانیم از باتلاق گل عبور کنیم. در تمام طول مسیر، آلمانها باتلاق را تیرباران کردند و گاز خردل پرتاب کردند."
پیشبینی مرگ
بااینکه واحد سیاهپوستان به شجاعت و قدرت جنگی شهرت داشتند، اما طبیعتاً سربازان لحظاتی از ترس شدید درونی را تجربه میکردند. پیپین درباره یکی از رزمندههای جوان نوشت که در ژوئیه 1918 برای شرکت در یک حمله داوطلب شده بود: "انگار تمام عصبهای وجودش داشت میلرزید. هرگز مردی را در این حالت ندیده بودم. از او پرسیدم چه شده است. گفت من از این عملیات برنمیگردم." پیپین به مرد جوان یادآوری کرد که مجبور نیست داوطلب شود و میتواند معافیت بیماری بگیرد. او مخالفت کرد و گفت: "نه میخواهم این کار را انجام دهم. اما زنده نمیمانم."
پیپین این پسر جوان را "بدترین پانزده دقیقه عمرش" توصیف کرد. پسازاینکه گروه وارد سنگرهای دشمن شدند و با دو اسیر آلمانی بازگشتند، پسر جوان با آنها نبود: "او به دست یک آلمانی کشته شد.. او از قبل مرگ خود را دیده بود... مردهای زیادی در جنگ جان میباختند، اما هیچکس مثل او از مرگش خبر نداشت."
آخرین عملیات
در اواخر سپتامبر 1918، همانطور که نیروهای آلمان برای اشغال شهر "سچولت" پیشروی میکردند، پیپین و دوستش یک توپچی آلمانی که پشت یک سنگ مستقرشده بود را زیر نظر داشتند. آنها تصمیم گرفتند برای داشتن موقعیت بهتر تغییر مکان دهند. پیپین نوشت: "به دوستم گفتم تو ازیکطرف برو من از طرف دیگر تا بتوانیم او را بگیریم."
اما تکتیرانداز آلمانی متوجه آنها شد و تیراندازی کرد. شانه و بازوی راست پیپین زخمی شد و از پشت به درون یک چاله افتاد: در حال بستن زخمهایم بودم که دوستم سررسید و هر کاری که میتوانست برایم انجام داد... فکر کردم میتوانم بلند شوم، اما نتوانستم. با دوستم خداحافظی کردم و دیگر هرگز او را ندیدم."
نبرد ادامه داشت. پیپین همانجا نشسته بود و خون زیادی ازدستداده بود. "گلولهها هرلحظه به من نزدیکتر میشدند. بعضیاوقات تیکههای خمپاره به سمتم پرتاب میشدند. تیرانداز آلمانی تمامروز به دنبالم بود."
بااینکه یک سرباز فرانسوی که تیراندازهای آلمان را زیر نظر داشت، متوجه پیپین شد که در چاله افتاده بود. اما قبل از اینکه فرصت صحبت پیدا کند، گلوله پیشانیاش را شکافت.
بااینکه پیپین بسیار ضعیف بود و نمیتوانست حرکت کند، از نانوآب سرباز فرانسوی استفاده کرد. هوا تاریک شد و پیپین سعی کرد پتوی سرباز مرده را از کیفش بیرون بکشد. اما موفق نشد. پیپین نوشت: "باران شروع به باریدن کرد و من هر دقیقه ضعیف و ضعیفتر میشدم. درنهایت خوابم برد، نمیدانم چه مدت خواب بودم." بالاخره دو سرباز سررسیدند و او را به کمپ سربازان مخفی بردند.
خودنگاره هوراس پیپین، 1994
به تصویر کشیدن جنگ
دست راست پیپین تقریباً فلج شده بود، بنابراین او را به آمریکا بازگرداندند. او از لحاظ جسمی و روحی تخریبشده بود. او درنهایت در پنسیلوانیا ساکن شد، ازدواج کرد و یک زندگی عادی را پیش گرفت. اما گفته میشود که از افسردگی رنج میبرد.
او ده سال پس از بازگشت به خانه شروع به کشیدن طرحها کرد. دست راستش را به کمک دست چپ هدایت میکرد. او گفت: "به یاد دارم که در کودکی نیز از نقاشی کردن لذت میبردم. اما ترس وحشت از جنگ بود که هنرهای درونم را نمایان کرد."
در سال 1945 (یک سال قبل از مرگ پیپین)، آمریکا به او یک "پرپل هارت" (نشان نظامی مخصوص مجروحین جنگ) هدیه داد.
منبع: History
ترجمه: وبسایت فرادید