به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه خواهید خواند، خاطرهای است از رزمنده بسیجی «سید ابوالفضل نورانی»، که از سال 1363 شمسی، پا به جبهههای نبرد با متجاوزان بعثی نهاد و تا پایان جنگ، یکی از شیرانِ دلاورِ «لشکر 25 کربلا»(یگان اختصاصی پاسداران و بسیجیان مازندرانی) بود:
روز دوم «عملیات والفجر8» حین گشت زنی در شهر «فاو» برای پاکسازی خانه به خانه ، با صحنهای غیرمنتظره مواجه شدیم . در کوچه پس کوچههای «فاو» دو نفر در حال تعقیب و گریز یکدیگر بودند و دقایقی بعد در میان فضای بازِ خاکی بین ساختمانها، یکی از آنها به سوی شخص در حال فرار شلیک و او را از ناحیه پا هدف قرار داد که بر زمین افتاد. از نوع و رنگ لباسشان میشد فهمید که هر دو نفرشان از نیروهای عراقی هستند. شهید «یوسفزاده» دستور داد که هر دو نفر را دستگیر کرده و به نزدش ببریم. بعد از محاصره و به اسارت درآوردن آن دو، معلوم شد نفرِ فراری که حالا مجروح هم شده بود، فارسی را بسیار روان صحبت میکند. از او در مورد تیراندازی هم سنگرش پرسیدیم و اینکه چرا دوستش قصد کشتنش را داشت ؟! در جواب گفت: «من از شیعیان بصره هستم و مادرم اصالتا اهل آبادان است. او به من اجازه جنگیدن با نیروهای اسلام را نداده و گفته است؛ اگر به سوی نیروهای ایرانی تیری شلیک کنی، شیرم را حلالت نمیکنم.» او میگفت: «من تقریبا از آغاز جنگ در همین منطقه بودهام و حتی یک تیر به سوی شما شلیک نکردهام. اگر هم مجبور به تیراندازی میشدم، سر اسلحهام را طوری میگرفتم که مطمئن شوم به نیروهای شما اصابت نمیکند. حالا که شما عملیات کردید؛ به جمعی از دوستانم گفتم که بیایید دسته جمعی به اسارت نیروهای اسلام درآییم. خبر به فرماندهمان که رسید، دستور اعدام مرا صادر کرد. من هم برای حفظ جان فرار کردم که در تعقیب و گریز مورد اصابت تیر قرار گرفتم. بقیه صحنه را شما خودتان از نزدیک دیدید.» یوسف زاده وقتی داستان قساوت آن فرمانده بعثی را شنید، با قنداق اسلحه، ضربه ای به فرمانده بعثی زد.
آن مجروح عراقی از آن لحظه با ما همراه شد و به عنوان مترجم با ما همکاری میکرد. یک اسلحه هم به او دادیم که بیشتر به عنوان عصا از آن استفاده میکرد و به کمک آن راه می رفت! روز سوم عملیات، با قرارگاه فرماندهی «فاو» درگیر شدیم. ساختمان بزرگی که به وسیله بلدوزر چهار دورش را تا ارتفاع سقف ساختمان، خاکریزی کرده بودند. به علت انباشت خاک در اطراف ساختمان ، شیبی در کناره ساختمان ایجاد شده بود که اگر کسی با سرعت میدوید میتوانست خودش را به پشت بام آن ساختمان برساند؛ اما پنجرههای کوچکی که در چهارگوش ساختمان تعبیه شده بود، دید نیروهای داخل ساختمان را از هر جهت کامل کرده بود. تیربارچیهایی که از سوراخهای پنجره به بیرون ساختمان اشراف داشتند، کوچکترین تحرک از دیدشان مخفی نبود و آن را به رگبار مسلسلهای خود می بستند. همین امر سبب شده بود که کسی نتواند به ساختمان نزدیک شود. از استحکامات ساختمان میشد فهمید که باید مهمترین مرکز فرماندهی منطقه «فاو» دراین مکان مستقر باشد. راهی برای نفوذ در آن ساختمان وجود نداشت و موشک های آر.پی.جی نیز کوچکترین اثری در ساختمان نمیکرد، چراکه خاک انباشته شده در اطراف ساختمان، راه ورود گلوله به دیواره ساختمان را سد کرده بود و گلولهها مستقیما به خاکهای انباشته شده اطراف ساختمان اصابت میکرد.
جلوی در ورودی اصلی ساختمان بودیم که یکی از بچههای قدیمی اطلاعات و عملیات که در حال ارزیابی ساختمان بود، با تیری که از داخل ساختمان به سویش شلیک شد، به شهادت رسید. آن روز در حالی که کنار جدول خیابان روبه روی ساختمان فرماندهی «فاو» دراز کشیده بودیم، به همان حالت، نماز خواندیم. اگر میخواستیم حرکتی کنیم، کوچکترین حرکت را به رگبار می بستند. مدافعین ساختمان فرماندهی به سختی مقاومت میکردند و لابد فکر میکردند اگر چند روزی دوام بیاورند، نیروهایشان دوباره شهر را تصرف کرده و آنها را نجات خواهند داد. چارهای برای تصرف این ساختمان پیدا نکردیم. در اینجا بود که آن نیروی عراقی که فارسی بلد بود و توسط فرمانده بعثیاش مجروح شده بود به کمک ما آمد. بنده خدا گفت: «در بین نیروهای عراقی تبلیغات زیادی وجود دارد که اسرا را در ایران، با شکنجه و کندن و درآوردن چشمها میکشند؛ لذا سربازان عراقی از اسارت به شدت می ترسند. اگر اجازه بدهید با افراد مستقر در مقر فرماندهی فاو صحبت کنم، شاید بتوانم متقاعدشان کنم که اسیر شوند.»
قبول کردیم. پرچم سفیدی به دستش گرفت و با صدای بلند از نیروهای داخل ساختمان خواست که شلیک نکنند تا او بتواند خودش را به آنها برساند. دقایقی بعد، با قطع شدن تیراندازی اجازه دادند که وارد شود. ما گمان میکردیم کار تمام است؛ ولی بعد از نیم ساعت، در حال خروج از ساختمان بود که یکی از تیربارچیهای داخل ساختمان، در فاصله ساختمان و خیابان، او را به رگبار بست و به شهادت رساند. از اینکه بین آنها چه صحبتهایی رد و بدل شد بیخبر بودیم؛ اما شهادت مظلومانهاش را ناباورانه از آن سوی خیابان میدیدیم و از اینکه کاری از دستمان برنمیآمد که برایش انجام دهیم میسوختیم. شهادت قسمتش بود. یک بار او را از دست نیروهای بعثی نجات داده بودیم؛ اما تقدیرش همان بود که به آن رسید. جنازهاش همانجا ماند و دیگر نمیدانم که چه اتفاقی برای جنازهاش افتاد، ولی علیالقاعده خانوادهاش گمان میکنند که به دست نیروهای ما کشته شده است، در حالی که او به طرزی ناجوانمردانه به دست نیروهای بعثی به شهادت رسید. او نمونه ای از «حُر» های جبهه عراق بود که برای جبهه اسلام جنگید و مظلومانه و بی نام ونشان به شهادت نائل آمد. ای کاش میشد روزی خانوادهاش را پیدا نموده و آنها را از راز شهادتش با خبر میکردم.
کار مقداری پیچیده شده بود و نمیدانستیم چه کار کنیم تا بتوانیم وارد مقر شویم و یا آنها را از داخل آن بیرون بکشیم. برادر «حمیدرضا نوبخت» که از این مخمصه باخبر شد، خودش را به ما رساند. با تدبیر ایشان و تماسی که با عقبه از طریق بیسیم برقرار شد، یک قبضه توپ 106 میلیمتری را به وسیله یک فروند هلی کوپتر به داخل «فاو» آوردند. هلیکوپتر آن طرفتر از محل استقرار ما، جیپ حامل توپ 106 را زمین گذاشت و با سرعت برگشت. جیب جلوی ساختمان فرماندهای مستقر شد و یکی دو گلولهی مستقیم به سوی ساختمان شلیک کرد. گوشهای از سقف ساختمان تخریب و راه نفوذ به داخل ساختمان باز شد؛ اما ما هنوز وارد ساختمان نشده بودیم که 23 نفر از فرماندهان ارشد بعثی، با دستان بالا گرفته و شعار «آلدخیل الدخیل» و «الموت الصدام» از ساختمان بیرون آمدند. گرچه پیراهن نظامی خود را از تن به درآورده بودند، اما با قیافههای مرتب و سبیلهای زمختشان، تیپ فرماندهان عراقی را تداعی میکردند و معلوم بود از فرماندهان رده بالای منطقه «فاو» هستند. با دیدن آنها که حالا به سلامت به عقبه منتقل میشدند، به یاد مظلومیت آن شهید عراقی افتادم که میتوانست حالا زنده باشد؛ اما آنها با شقاوتشان زندگی را از او دریغ داشته و خانواده او را عزادار کرده بودند و نیز با مقاومت بیمورد در حالی که دو-سه روز از آزادی شهر گذشته بود، باعث شدند آن نیروی قدیمی واحد اطلاعات هم، در کنار دیوار ورودی قرارگاه به دست پلیدشان به شهادت برسد. اما حالا میدیدیم راحت به عقبه منتقل میشوند که در اردوگاه اسرا شکم گنده کنند. البته کاری نمیشد کرد.