زیارتش بهانه نمی‌خواهد! «الله‌اکبری»

 

سرت را به شیشه پنجره تکیه داده‌ای. ماشین هرلحظه به شهر نزدیک‌ترمی‌شود، دلت هوای او را کرده بود که پا در سفر گذاشتی. از بلندای جاده به شهر خیره می‌شوی نگاهت از روی ساختمان‌ها می‌گذرد. چشمان تشنه‌ات در التهاب عطش می‌سوزند. چیزی را می‌کاوند که خود نمی‌دانی. در تابش نور آفتاب تشعشع خیره‌کننده «گنبد طلایی» حرمش چشمانت را به آتش می‌کشد. نگاه تشنه‌ات بر روی گنبد قفل می‌شود، می‌ماند. گویی به آنچه می‌طلبیده رسیده است... 

 

جذبه محبت کریمه، امان فکر کردن به غیر را از تو گرفته است. توان ایستادن نداری، تا لحظه‌ای دیگر بر دروازه حرمش خواهی بود. بیقرار، بیخود از خود، دل هوای پرواز می‌کند، بی‌تاب از ماندن. چشم‌ها بهانة باریدن می‌گیرند. زبان زمزمه نیایش پیدا می‌کند و دست‌هایت تشنة قنوت دعا می‌شوند. ضرباهنگ قلبت با پایت درهم می‌آمیزد، کسی تو را به خود می‌خواند...

اذن دخول
 

بر آستان در که پا می‌گذاری بی‌اختیار دلت می‌لرزد. حس می‌کنی در دریایی از نور غوطه‌ور شده‌ای. «صحن و سرای» باصفایش روح تو را سرشار از لطافت و مهر می‌کند. «کبوتران حرم» این ساکنان همیشگی دسته‌دسته بر گرد حرم طواف می‌کنند و به او سلام می‌دهند. دست بر سینه می‌گذاری، صدای هق‌هق قلبت را می‌شنوی. و بی‌اختیار اشک ورود به حرمش را از خدا و پیامبر و ملائکة الله و خود کریمه می‌طلبی، چرا که ورود به این مکان مقدس بی‌اجازه نشاید. دیگر تاب ایستادن نداری، وارد می‌شوی و خود را در جاری آب حرمش تطهیر می‌کنی...

ضریح، لحظه‌ای تا بی‌نهایت...

 

کفش‌هایت را که به «کفش داری» می‌سپاری دیگر خودت نیستی که پیش می‌روی. اکنون لبریز از شور و عطشی. تشنه‌ای هستی که هرلحظه به آب نزدیکتر می‌شود. اما تو هرچه از دریای عشق اهل‌بیت بنوشی تشنه‌تر خواهی شد. نگاهت بر روی «ضریح» قفل می‌شود. دل و دیده از اختیار بیرون می‌رود و بر زبانت جاری می‌شود: السلام‌علیک یا بنت رسول‌الله(ص)...
بی‌اختیار به ‌طرف ضریح کشیده می‌شوی. شرمنده و خجل از اعمالت اما امیدوار به «شفاعتش» پا پیش می‌گذاری. فریاد در حنجره‌ات خشکیده و غمی غریب روی دلت سنگینی می‌کند. نفست بند آمده است. دستت را به پنجره ضریح گره می‌زنی. جاذبه‌اش تو را به نزدیک‌تر می‌خواند. پیشانی‌ات که سردی ضریح را می‌چشد داغ دلت آرام از جا کنده می‌شود. هرچه بلدی زمزمه می‌کنی به تمام اولیاء متوسل می‌شوی آنها را شفیع می آوری و زبانت با تک‌تک واژه‌ها زیارتنامه معاشقه می‌کند و دلت ناگفته‌هایش را بیرون می‌ریزد. آتشفشان چشمانت می‌جوشد و سیلاب اشک به پهنای صورتت می‌دود حس می‌کنی که پوستة قلبت ترک برداشته است در امتداد این لحظه‌های سرخ و سبز احساس غریب اما خوش به تو دست می‌دهد. دوست داری که سال‌ها در همین‌لحظه بمانی و این لحظه به بی‌نهایت متصل شود...

کریمه، کوثر کویر...
 

و معصومه معصومه است. فاطمه، کریمه اهل‌بیت، کوثر کویر و قبلة همة دل‌های شیفته ولایت، آشنای دور و نزدیک و بزرگ و کوچک. دختر هفتمین و خواهر هشتمین خورشید ولایت، زیارتش بهانه نمی‌خواهد که حرمش خانة محبان است و حریمش کعبة عاشقان. و عشق عشق است مسلمانی و زندیقی نیست. آنان که هر روز جرعه‌جرعه «اکسیر ولایت» را از جام مشبک‌های ضریحش می‌نوشند دوری او را نمی‌توانند تحمل کنند در جوارش سکنا می‌گزینند تا جان‌های عطشناک و کویری خود را از محبت او سیراب کنند. خدا کند قدر این بانو را بدانیم.

منبع: قدر شماره: 23