به گزارش ایسنا،این مراسم روز چهارشنبه(10 مرداد ماه) ساعت 17الی 19 در فروشگاه انتشارات "بهنشر" برگزار میشود.
فروشگاه انتشارات به نشر در خیابان انقلاب، روبه روی درب اصلی دانشگاه تهران واقع است.
در بخشی از کتاب «خلوت مدیر» که درباره مدیر یک مدرسه است و داستان آن در سالهای پایانی پهلومی دوم(55-57) میگذرد، میخوانیم: «از کارگزینی بیرون که آمدم، به این فکر کردم که دیگر کار تمام است. برگه ابلاغ در دست، پلهها را دو تا یکی کردم و رفتم طبقه سوم پی امضای رئیس. میان راهرو یک نظر به سر در اتاقها انداختم. تابلوی دفتر معاون آموزش را رد کردم و داخل دفتر رئیس شدم. نگاهم به دو چشم افسانهای افتاد که از لحظاتی پیش، زل زده بود به من. خانم جوان باریکهای بود. نشسته بود پشت میز و موهای فر بلوندش را افشان کرده بود روی شانهها و تا کمر رهایش کرده بود. طراوت رنگ موها چشم را خیره میکرد. انگار تازه از زیر سشوار آرایشگاه بیرون آمده باشد و یکراست آمده باشد محل کارش، برای دلبری از رئیس و یا اینکه نشاندن داغ حسرت بر دل زیردستان رئیس و ارباب رجوع جماعت فرهنگ. برگه را از دستم گرفت. نگاهی به آن انداخت و از جا بلند شد و با صدای ظریفی گفت: لطفا یه لحظه تشریف داشته باشین آقای مهران !
سر تکان دادم و منتظر ایستادم . از پشت میزش بیرون آمد. لحظهای با حرکت ظریف نوک انگشتان، لبههای کت و دامنش را بر تن صاف کرد و سپس طناز و آرام راه افتاد به سمت اتاق رئیس. تق تق صدای کفشهای پاشنه بلندش، آونگ انتظار ثانیهها شد در ذهنم . نگاهم را در فضای خالی اتاق گرداندم. محیط کوچکی بود. میز منشی، گلدان بزرگ جنب درب ورودی و تعداد پنج صندلی نشیمن چرمی، همه آن چیزی بود که اثاثیه اتاق را تشکیل می داد. اما فضای اتاق اصلی رئیس را دیوار کاذبی از مقابل چشمان پنهان ساخته بود و در چوبی خوش تراشی که براق و شرابی رنگ بود و ذهن را به تجسمی از تجمل و خیال به آن سوی در راه میبرد. زن چیزی نگذشت که از اتاق بیرون آمد و با لبخندی بر لب گفت: بفرمایید آقای مهران! آقای فخرایی منتظرتون هستند.
از این جمله آخر تعجب کردم . سر تکان دادم و راه افتادم . زن آمد به سمت میزش و من از کنارش گذشتم و دستگیره طلایی رنگ در را که حالا نیمه باز بود، در دست گرفتم. در آن سوی فضای بزرگ اتاق ، رئیس فرهنگ با دیدن من، از پشت میزش بلند شد. سیگار روشنش را در زیر سیگاری خاموش کرد و با دست اشاره کرد که بنشینم. برگه ابلاغ را گذاشتم روی میزش. در کنار برگههای دیگر، نگاهم افتاد به دو نسخه از مجلههای دختران و پسران ، با تصویر تمام رخ دختر شایسته سال که به روی میزش رها شده بودند. تصویر دختری زیبا، روی جلد دو شماره از مجله. دختر موهای افشانی داشت و چهره خندانش، ردیف دندانها چون صدف سفیدش را آشکار ساخته بود . نشستم روی مبل راحتی کنار میز رئیس. ذهنم برگشت به آن سوی اتاق، به خانم منشی. با وجود این رئیس و این مجلهها ، حالا طنازی آن خانم با آن موهای بلوند افشانش در نظرم معنا شده بود. معلوم است که خانم با چنین روحیهای از رئیس خود آشنایی دارد و لابد رقابتی در کار است..»