ماهان شبکه ایرانیان

گفت‌وگو با ابوالقاسم حسینجانی، شاعر؛

آغاز انحراف سازمان مجاهدین از سال ۵۳/ «الف میاندهی» نام مستعارم بود/ دفتر شعرم را از ترس ساواک آتش زدم

شاعر «کربلا منتظر ماست، بیا تا برویم» با بیان اینکه سازمان مجاهدین خلق از سال ۵۳ انحراف داشت، گفت: اکثر شعرهایم را با نام مستعار منتشر می‌کردم و در مقطعی مجبور شدم دفتر شعرم را از ترس ساواک بسوزانم.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، ادبیات و شعر یکی از الزامات هر انقلابی است، اما انقلاب اسلامی ایران به دلیل زمینه‌های دینی فرهنگی از این جهت برکات ویژه‌ای را داشته به گونه‌ای که صاحب ادبیات ویژه‌ای در میان تمام انقلاب‌های دنیاست.

متفکران و اندیشمندان بسیاری طی پروسه این انقلاب به مبارزه دینی و فرهنگی علیه رژیم ستم‌شاهی پرداختند. در میان این متفکران، نام هنرمندان بسیاری نیز به چشم می‌خورد. انقلاب در ادامه مسیر پیروزی توانست جریانی از هنرمندان جدید متعهدی را به وجودآورد که این طیف گسترده نیز با وام گرفتن از مبانی ملی مذهبی پایه‌گذار فرهنگ دینی شدند.

هنرمندان کشور طی دهه‌های اول انقلاب اسلامی در ادبیات، شعر، موسیقی، هنرهای تجسمی، سینما و هنرهای نمایشی توانستند حرف‌های جدید ملی و مذهبی را به زبان هنر ارائه کنند. از این میان شاعران نیز توانستند سبک‌های متعددی را در فرم و محتوا به وجود آورند.

شعر آیینی هرچند سبقه تاریخی داشت، اما در این سال‌ها به وجود آمد و شاعران بسیاری در این زمینه توانستند به قله‌های شعر برسند.

استاد «ابوالقاسم حسینجانی» مبارز انقلابی و یکی از شاعران برآمده از انقلاب اسلامی است که سال‌ها به فعالیت‌های انقلابی پرداخته است. او سال‌ها شعرهایش را بدون درج نام شاعر در مجلات و نشریات آن زمان به چاپ می‌رساند. معروف‌ترین سروده این شاعر کشورمان شعر «کربلا منتظر ماست، بیا تا برویم» است که با صدای صادق آهنگران خوانده شده است.

خبرنگار ما با هدف آشنایی بیشتر با این مبارز انقلابی و شاعر برجسته گفت‌وگویی را با وی انجام داد که ماحصل آن را در ادامه می‌خوانید:

**: کودکی شما به عنوان یک شاعر چگونه رقم خورد؟

به نام خدا. خدایی که خدای بزرگی‌ها و مهربانی‌ها، همبستگی‌ها و هماهنگی‌های ما است و قرار است ما به آن سمت حرکت کنیم. طرح چنین سوالاتی موجب می‌شود شخصاً مقداری به مسائل جدی‌تر بپردازم و بر گذشته‌ام مروری بکنم.

من تا به یاد دارم با شعر، زبان و ادبیات به عنوان یک جریان و فرایند همیشه همراه بودم. وقتی گذشته را مرور می‌کنم، می‌بینم که شاید لازمه طبیعت زندگی من که شامل جنگل، دریا، باران و از طرفی محرومیت، فقر، تنهایی و یتیمی همراه بود، فکر کردن بود تا مستقل زندگی کنم. دورترین خاطره‌ای که از شعر و گفته‌های منظوم می‌‎توانم داشته باشم مربوط به 12 سالگی‌‎ام است.

من در 7 سالگی پدرم را از دست دادم؛ ایشان ماهی‌گیر بودند. یعنی ایشان از آب، نان‌مان را در می‌آورد. ضمن اینکه ماهی‌گیر بود، کشاورز هم بود. ما خانواده‌ای بودیم که کارمان صیادی و کشاورزی بود. در چنین جایی و خانواده‌ای که سواد و کتاب در آن نیست متولد شدم. هر چند پدربزرگ من بعضی سوره‌های قرآن را می‌خواندند و یا برخی ادعیه را حفظ بودند؛ غیر از این، سواد در زندگی و خاندان ما معنایی نداشت.

تا 10 سالگی کلاً بی سواد بودم/ با تمام وجودم با فقر و محرومیت زندگی کردم

بعد از اینکه پدر ما به دریا رفتند و جنازه‌شان بر دوش دریا به ساحل برگشت، می‌بایست من به مدرسه می‌رفتم؛ که حتی به فکر و وسع‌شان نرسید که من را در مدرسه بگذارند. یعنی من تا حدود 10 سالگی کلاً بی سواد بودم. فاصله‌ای که با اولین مدرسه‌ای که می‌توانستیم داشته باشیم حدود 4 کیلومتر بود که باید هر روز پیاده آن را از طریق جنگل طی می‌کردیم. جنگل‌هایی که غروب آفتاب پُر از شغال، گراز و کفتار بود.

بعدها در سن 10 سالگی من برای پادو سلمانی شدن به مغازه عمویم در بندر انزلی رفتم. آنجا بهانه‌ای شد تا من با شاگرد مغازه قهوه‌خانه همسایه آشنا شوم که ایشان به اکابر (کلاس‌های شبانه) می‌رفتند. من به همراه ایشان به این کلاس‌ها رفتم. اگر این کلاس‌ها نبود هیچ چیزی برای من رقم نمی‌خورد چرا که یادگیری حروف الفبا، قلم، خواندن و نوشتن من از اینجا شروع شد.

من کسی بودم که پا به دوران نوجوانی گذاشته و شاگرد مغازه بودم و شبی 2 ساعت به اکابر می‌رفتم. 2 سال به این کلاس‌ها رفتم و اینقدر برایم اتفاق قشنگ طی این 2 سال رقم خورد که توانستم بخوانم و بنویسم و حرف را کنار هم بگذارم. این یک تحول و تکامل برای من بود تا بتوانم ادامه راه بدهم و در کلاس ششم ابتدایی ثبت نام کنم؛ همه این اتفاقات شعر بود.

من با تمام وجودم با فقر و محرومیت زندگی کردم. واقعاً خیلی مهم است که کسی کمبود معیشتی، اقتصادی و تنهایی و محبت را تجربه کند؛ چراکه این اتفاقات آدم را رشد می‌دهد. در حالی که زمینه‌های بیرونی نیز وجود داشته باشد؛ زیرا ما در شهرمان جز دریا، جنگل، درخت، حیوانات، موج و باران چیزی نمی‌دیدیم. خوب این‌ها خیلی قشنگ بودند و به گونه‌ای شعر هستند که باید فقط کسی آن را جمع‌آوری می‌کرد.

**: زبان شعر شما چه زمانی باز شد؟
همزمان با کار در مغازه عمویم مجلات قدیمی که صحافی شده برای مشتری‌ها وجود داشت را مطالعه می‌کردم. مجله‌های خواندنی‌های دوران مصدق خیلی برایم جالب بود. بعد از درس کم کم به سمت فرهنگ سوق داده شدم و نقشم در مغازه عمو کم‌رنگ‌تر می‌شد. طوری که به سمت فروش روزنامه، مجله و کتاب رفتم. یعنی ضمن رفتن به مدرسه همزمان تنها روزنامه‌های آن روزها یعنی کیهان و اطلاعات را می‌فروختم. چون شیفت مدرسه من بعد از ظهر بود، صبح‌ها من به دست‌فروشی مطبوعاتی مشغول شدم و روزانه تعداد زیادی روزنامه می‌فروختم.

من با روزنامه و مجله بزرگ شده بودم و خودم هم روزنامه‌ها را می‌خواندم ضمن اینکه وقتی روزنامه را سه ریال می‌فروختم حدود نیم ریال از هر روزنامه در سال‌ 1340 سود می‌کردم. قیمت بعضی مجلات 15 ریال بود که نمایندگی آن را 13 ریال برای من حساب می‌کرد و من نیز آن را 15 ریال به فروش می‌رساندم که سود قابل توجه و خوبی به حساب می‌آمد.

فروشنده رمان‌های چخوف، ماتیسن، اتل لیلیان وینیچ و ویکتور هوگو بودم

من از وقتی روی پایم ایستادم همیشه ضمن اینکه درس خواندم درآمدزایی نیز داشتم و کمک خانواده‌ام بودم. همیشه در حد تیتر روزنامه‌ها را می‌خواندم و برخی مجلات را کامل می‌خواندم. عمویم بعد از اینکه من به اکابر رفته بودم و سواد خواندن داشتم خیلی ذوق می‌کرد و خوشحال بود که می‌توانم برایش خبرهای روزنامه‌ها را بخوانم.

انتشارات امیرکبیر در سازمان کتاب‌های جیبی، کتاب‌هایی در قطع جیبی چاپ می‌کرد که با قیمت 2 تومان به فروش می‌رسید. من بسیاری از رمان‌های معروف از چخوف، ماتیسن، اتل لیلیان وینیچ و ویکتور هوگو را می‎‌فروختم و اغلب سعی می‌کردم یک نسخه را نیز برای خودم نگهداری کنم. بخاطر همین امروز من بجز کتاب و روزنامه هیچ دارایی شخصی از دنیا ندارم.

من بچه‌هایم را با کتاب و مجله بزرگ کردم. کیهان بچه‌ها را برای آن‌ها می‌خریدم و هر فصل یک بار آن‌ها را صحافی می‌کردم تا با آن بازی کنند. به جای اینکه با آجر بازی کنند کتاب را دست آن‌ها می‌دادم. جداً هم خیلی موثر بود؛ چراکه بچه‌ها آنچه را که می‌بینند یاد می‌گیرند در حالی که ما فکر می‌کنیم آنچه را می‌‎شنوند، یاد می‌گیردند که چنین نیست.

**: رابطه شما با مسائل دینی چگونه شکل گرفت؟
من کلاً در مسائل دینی و رویکرد مذهبی به صورت عادی با نگاه‌های خانواده‌ام جلو آمدم. مخصوصاً از راه امام حسین (ع)، حضرت زینب(س)، ابوالفضل و عاشورا به دین پیوند خوردم و میانه‌ام با اهل بیت (ع) نیز خیلی تنگاتنگ بود. شاید هم بخشی از روحیه‌ من که با جنبه‌های حماسی‌گری، حرکت و مبارزه همراه است نیز نشات گرفته از همین موضوع باشد.

بعدهاً که وارد محیط دبیرستان شدم در محیط مدرسه و بیرون از آن با کسانی دمخور بودم که مثلاً حالتی مذهبی با روحیه مبارزاتی داشتند و اهل کتابخوانی و مطالعه بودند. یقیناً این اتفاق یک تربیت رب العالمینی بود. در مسائل مبارزاتی و حرکت انقلابی‌گری دینی بیش از 50 سال فعالیت دارم. این خودش قابل تامل است که در شهری که مذهبی نیست و در خانه‌ی دور از این مسائل که البته سالم است چگونه فردی رشد پیدا کند. این خانواده با مقدار صمیمیتی که داشت تقیدهایی هم دارد.

**: کمبود امروز ما در حوزه‌های شعر چیست؟
ما اتاق فکر کم داریم، یعنی نمی‌نشینیم فکر کنیم و مسئله سازی کنیم در حالی که باید مسئله آفرینی و پرسش آفرینی کنیم. به نظرم قرآن کتاب سوال است. قرآن اغلب اوقات یا سوال مطرح می‌کند یا اینکه سوالی حرفش را مطرح می‌کند.

قرآن می‌گوید «نماز را بپا دارید». چون نماز خواندنی نیست، بلکه بپا داشتنی است؛ یعنی باید تداوم داشته باشد. نماز باید قائم باشد نه مایل. اقامه به همین معنی است. به عبارتی می‌خواهم بگویم نماز فرهنگ پایداری است. نمازی که از دل آن پایداری به وجود نیاید، نماز نیست. نماز باید بتواند انسان را استوار و پایدار نگه‌دارد. ما باید مسئله تعریف کنیم، مسئله‌های نو باعث راه حل‌های نو می‌شوند.

**: نگاه شما به شعر چگونه است؟
من شعر، ریاضی، فیزیک، شیمی، فلسفه را همه یکی می‌دانم و معتقدم زاویه دیدهای مختلف باعث اسامی مختلف این‌ها می‌شود. مثلا آب اگر سرد شود یخ می‌شود و مه، فواره، آبشار، تگرگ، برف و... نیز گونه‌های مختلف آن است.

**: رسماً زبان شما با چه شعری با مولفه‌های ادبی باز شد؟
دوران دبیرستان گاهی اوقات لابه لای انشاءهایم، شعرهایی می‎‌نوشتم که از خودم بود. من در آن ایام شعر نو می‌خواندم و فردوسی را دوست داشتم. من خیلی کم شعر می‌گفتم اما قلم من خوب بود. در دوران راهنمایی انشاهایی می‌نوشتم که مدیر مدرسه همه بچه‌ها را در حیاط به صف می‌کرد تا من انشایم را برای همه بخوانم.

انشاهایم را در صف برای همه دانش آموزان مدرسه می‌خواندم

کلاس دهم و یازدهم دبیرستان من ریاضی می‌خواندم. دبیر ادبیات ما «حسن ندیمی» بودند. ایشان شاعر مطرحی در سطح کشور بود. چون در نوع نگارش و مطالعه خیلی جدی بود به عبارتی سخت‌گیری می‌کرد. گاهی اوقات در کلاس ما یک کلمه مطرح می‌کرد و 5 دقیقه فرصت می‌داد تا ما انشا درباره آن کلمه بنویسیم. بارها ایشان چنین کارهایی می‌کرد و من بارها از دست او 20 گرفتم. جدیت این معلم موجب می‌شد ما پیشرفت کنیم.

**: آشنایی شما با چهره‌های انقلابی آن زمان از چه زمانی بود؟

من از 14 سالگی با امام خمینی (ره) از طریق دوستان، رساله و مطالب آشنا شده بودم. این اتفاق متعلق به سال 41 بود که اتفاقات خوب زندگی من بود. در دبیرستان در جمعیت پیروان قرآن رفت و آمد داشتم که مقاله می‌خواندم. یا در مسجد انزلی مطلبی را حفظ می‌کردم و پشت بلندگو برنامه اجرا می‌کرد. در آن زمان من با آیت الله پیشوایی امام جمعه شهر رفیق بودم. به همراه یکی از دوستانم که کلاس دهم بودیم هفته‌ای 2 بار برای فراگیری دورس طلبگی به محضر ایشان می‎‌رفتیم.

ضمن این فعالیت‌ها من برای 2 دانش آموز که یکی کلاس نهم و دیگری کلاس هفتم بودند، تدریس خصوصی داشتم. از این طریق کسب منبع درآمد داشتم. علاوه بر این من برای 2 مغازه کارهای حسابرسی را انجام می‌دادم و در حاشیه آن نیز مجلات را به فروش می‌رساندم.

سال 47 من دیپلم گرفتم و مهرماه وارد دانشگاه شدم. کنکور در آن زمان سراسر نبود. من سال تحصیلی 46-47 دیپلم را دریافت کردم و سال 47-48 وارد دانشگاه شدم. آن زمان هر دانشگاهی کنکور جداگانه‌ای داشت و من در دانشگاه تهران و دانشگاه تبریز شرکت کردم. تبریز قبول شدم و در دانشگاه تهران در رشته اقتصاد رزرو شدم. چون در تبریز فنی قبول شده بودم در همان رشته ثبت نام کردم.

البته من وقتی دیپلم گرفته بودم تصمیم خیلی جدی برای پزشکی گرفته بودم؛ چون در همان دوران کتاب نابغه شرق ابن سینا که نوشته جرج بی کوچ بود را تازه خوانده بودم و در حال و هوای بن سینا و رازی بودم و عجیب دلم می‌خواست پزشک شوم. اما چون کنکور سراسری نبود و هر دانشگاه برای خودش کنکور برگزار می‌کرد لذا با دیپلم ریاضی نمی‌شد دانشجوی پزشکی شد. همه جا برای پزشکی باید دیپلم طبیعی می‌داشتیم. تنها جایی که این رشته را ثبت نام می‌کرد، دانشگاه فردوسی مشهد بود، اما آن‌ها امتحان تخصصی خودشان را هم می‌گرفتند و من دیدم باید یک سال دوباره درس بخوانم به همین خاطر منصرف شدم.

**: ورود به تبریز برای شما چگونه رقم خورد و فضای انقلابی آن برای شما چگونه بود؟
طبیعی بود که من در تبریز وارد یک محیط بزرگتر و دانشگاهی شده بودم و نگاهم را عوض کرد. با توجه به اینکه من در گذشته فعالیت مذهبی داشتم در نتیجه خیلی طبیعی بود که با این سبک بتوانم خیلی راحت در مجالس مختلف تفسیر و نشست‌های مختلف شهر وارد شوم.

من به خودی خود رویکرد سیاسی داشتم چون کسی که در ارتباط با امام حسین (ع) کاری می‌کند، نمی‌تواند سیاسی نباشد. با توجه به اینکه در راستای مبارزات ضد رژیم وارد شده بودیم در تبریز نیز این روند ادامه پیدا کرد. مثلاً یکی از کارهای ما در تبریز جمع کردن اشتراک برای نشریه «درس‌هایی از قرآن» بود.

همانجا با افرادی که به کوه می‌رفتند و کارهای مطالعاتی، سیاسی و اجتماعی می‌رفتند از جمله بچه‌های مجاهدین آشنا شدم که در ادامه با آن‌ها ادامه دادم که بعداً به این نتیجه رسیدیم که بعضی چیزها را نباید گفت؛ چرا که برخی از موضوعات موجب حساسیت رژیم می‌شود.

**: چهره شاخصی نیز در این کارها وجود داشت؟
من با «محمود عسگری‌زاده» عضو کادر مرکزی سازمان مجاهدین همکلاس بودم و کارهای آموزشی و تشکیلات زیادی انجام می‌دادیم. وقتی فعالیت‌های ما لو رفت من نیز دستگیر شدم. نقدی که من بر سازمان مجاهدین داشتم حول دیدگاه‌ها و مسائلی بود که نباید موضوعات را با نگاه ضد دینی ببینیم و سپس آن را با آیات و روایات اهل بیت (ع) توجیه کنیم.

بخاطر این تفاوت دیدگاه‌ها با تشکیلات فاصله گرفتم در ادامه من یک بار در گیلان دستگیر شدم و مرتبه دوم زمستان در تبریز دستگیر شدم ولی چون سند و مدرک زیادی علیه من نبود به شش ماه حبس محکوم شدم؛ چراکه خطر انقلاب برای رژیم شاهنشاهی جدی نبود و لذا خیلی سختگیرانه با ما برخورد نکردند.

خیلی جاها من قدر خدا را ندانستم اما وقتی فکر می‌کنم متوجه می‌شوم خدا چقدر به من لطف کرده تا راهم را درست پیدا کنم.

**: مشکل شما با سازمان مجاهدین بخاطر چه بود؟
سازمان مجاهدین انحرافات عقیدتی داشت بخاطر همین کلاً از آن‌ها جدا شدم. من انحراف آن‌ها را از سال 53 متوجه شدم و با آن‌ها مشکلات جدی داشتم. یعنی نقد داشتم چراکه من اهل نظر و نقد هستیم. ما اگر نتوانیم با نقد خوب کنار بیاییم خیلی از مسائل‌مان را از دست خواهیم داد.

سازمان مجاهدین خلق از سال 53 انحراف داشت

جایی که نقد در آن راه ندارد، دیکتاتوری می‌شود. همین حالا نیز سازمان مجاهدین خلق نیز این مشکل را دارند. درست است که می‌گویند «سانترالیسم دموکراتیک»، ولی اگر قرار باشد فقط حرف بشنویم و گوش کنیم و نتوانیم حرف بزنیم، کار با مشکل روبرو می‌شود.

ما اگر نتوانیم به یک تشکیلات، نظم و سیستم برسیم حتما شکست خواهیم خورد. اصلاً مهم نیست اسم ما چه باشد. ما نباید اسیر شکل باشیم.

**: جدی‌ترین شعرهای شما در عرصه مبارزاتی چه زمانی سروده شد؟
من از دوران دانشگاه شعر جدی می‌گفتم اما هیچ‌کدام از این اشعار را به نام خودم به چاپ نمی‌رساندم بلکه بعضی اوقات آن‌ها را با نام مستعار «الف میاندهی» چاپ می‌کردم. مضامین تند اشعار و ترس از لو رفتن علت چاپ نکرد اشعارم بود.

نام مستعارم «الف میاندهی» بود/ دفتر شعرم را از ترس ساواک آتش زدم

من یک بار در سال 49 بخاطر مسائل سیاسی و خفقان موجود مجبور شدم یک دفتر شعرم را از ترس ساواک آتش بزنم که دیگر آن‌ها را ندارم. آن ایام فکر می‎کردم ارزش ندارد دستگاه‌های امنیتی شاهنشاهی شعرم را به عنوان یک سند علیه خودم به کار ببندند. خیلی‌ها حتی تا پیروزی انقلاب نمی‌دانستند من شعر می‌گویم. افرادی خیلی خصوصی درباره شاعر گفتن من اطلاع داشتند.

بهار سال 51 در سلول انفرادی بودم که قرار بود ما را به بندهای عمومی منتقل کنند. چند شب ما را در قرنطینه قرار دادند تا عذاب بکشیم. یک شب با کسانی هم بند شدیم که دیوانه و روانی بودند. طرف قاتل بود و درگیری‌هایشان شروع شد. در آن شب دعواهای سختی انجام شد و ما را مخصوصاً در بین این زندانی‌ها گذاشته بودند. من از فرصت درگیرها استفاده کردم و یک شعر گفتم و وقتی به بند عمومی رفتم به زندانی‌ها یاد دادم و آن‌ها نیز شعر را حفظ کردند.

«همه با هم
زنیم بر هم
بساط ظلم و ستم ناکسان را
مسلسل‌ها
به دست ما
دِرو کنند ریشه دشمنان را»
در شب زندان قلم و کاغذ برای نوشتن نداشتیم. شعر را به بچه‌ها گفتیم و همه هماهنگ کاملاً به صورت کُر آن را در زندان اجرا کردند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان