به مناسبت خجسته میلاد منجی عالم بشریت مهدی موعود (عج) مطلبی از استاد انصاریان پیرامون "نمونه اى از دیندارى عصر صاحب زمان عجّل الله تعالى فى فرجه الشریف " تقدیم منتظران آن حضرت می گردد.
در این جا من مى خواهم نمونه اى را از محیطى نقل مى کنم که به وسیل وجودِ مبارک امام دوازدهم اداره مى گردد و هم ملّت آن جامعه، از مرد و زن، دیندار واقعى هستند.
قبل از این که من این نمونه را از قول حضرت باقرعلیه السلام نقل کنم، نکت مهمى را بیان مى نمایم. اگر ما هرز بودن چشمان را در روزگارمان به حساب بیاوریم؛ طغیان شهوات را به حساب بیاوریم؛ روابط نامشروع را به حساب بیاوریم؛ خیانت هاى مالى را هم به حساب بیاوریم، خواهیم دید هم آن ها یا محصولِ بى دینى است، و یا محصول ضعف دیندارى، و از این جا معلوم مى شود، چقدر دیندارى به سودِ مردم است.
امام باقرعلیه السلام در بیان این نمونه چنین فرمود: زمانِ حکومتِ دوازدهمین امام عجّل الله تعالى فى فرجه الشریف، اگر دختر هیجده سالهِ زیبایى در بازار بغداد شترى را بار بکند؛ نه هواپیمایى را، و نه اتومبیلش را؛ بلکه شترى را بار کند و با آن شتر به سفرى طولانى برود و مطمئناً در مسیر این سفر، به هزار تا ده هزار نفر از جمعیت هاى زیاد قبایل بیابان نشین بر خواهد خورد، و چون شتر از هم حیوانات بارکش بیش تر مى تواند بار بکشد، اگر یک طرفِ این شتر، بار طلاى ناب بیست و چهارعیار باشد، و بار یک طرف دیگر آن، نقره باشد، و قصد این دخترِ جوان، و نه زن، این باشد که با این شتر این بار طلا و نقره را از بازار بغداد به بازار شام ببرد و تحویل بدهد؛ یعنى بخواهد از مملکتى به مملکت دیگر برود و با شتر هم بخواهد به چنین سفرى برود، از بازار بغداد تا خود بازار شام، چشمى پیدا نمى شود که به خیانت به قیاف این دختر نگاه کند، و دستى هم پیدا نمى شود که طلا و نقر او را بردارد و ببرد. چرا؟ چون در آن روزگار، همه دیندار هستند «1»؛ همه دین باورند؛ چون در آن روزگار همه عاشقانه به قرآن عمل مى کنند؛ چون مردمِ آن روزگار مى بینند که قرآن به آن ها مى گوید:
قُلْ لِلْمُؤْمِنینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ. «2»
چون آن ها به قرآن عمل مى کنند، و مى دانند و باور دارند که قرآن مجید فرمود:
وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ شَرًّا یَرَهُ. «3»
آن زمان همه از قیامت خود مى ترسند و خوف دارند. بنا براین، آن روزگار، هر کسى نسبت به هر چیزى که دارد، خیالى راحت دارد. در آن روزگار کلّ مردم یک شهر شب ها درب خانه هاى خود را باز مى گذارند و آسوده مى خوابند؛ چون مى دانند دزدى یافت نمى شود. در آن روزگار، اگر دخترِ زیباى مردم بخواهد پیاده از خان خودشان به خان عموى خود در ده کیلومتر آن طرف تر، برود و برگردد، پدر و مادر این دختر احساس امنیت دارند و مى دانند دخترى که سالم از خانه بیرون رفته، به طور یقین سالم به خانه برمى گردد.
این زندگى خوبى نیست که طىّ دویست سال، اول انگلستان، و بعد روس و بعد هم امریکا به ما تحمیل کردند و هنوز بعد از این همه زحمات و شهید دادن هاى مردمِ مذهبى، ریشه کن نشده است. هنوز دارد گناه موج مى زند؛ بى اعتمادى موج مى زند؛ ترس موج مى زند؛ وحشت موج مى زند؛ مال مردم خورى از آب خوردن راحت تر شده است؛ هر چقدر هم دادگسترى ها را عریض و طویل مى کنند، و هر چقدر هم افراد فداکار و زحمت کش را به نیروى انتظامى اضافه مى کنند، و این همه، آن ها هم در مرزها شهید مى دهند، باز هم موج فساد بلند است؛ یعنى پروردگار مى گوید، دادگسترى و نیروهاى ارتش، نیروى انتظامى و بسیج نمى توانند جاى دین را پر کنند، و آن کسى که بى دین است، دور از چشم این نیروها، مى رود و جنایت خود را مرتکب مى شود، و از آن طرف، کسى هم که دیندار است، هیچ بارى بر دوش دولت و نیروى انتظامى نیست؛ چون دیندار کلانترى نمى خواهد؛ زندان نمى خواهد؛ اسلحه نمى خواهد؛ تازیانه نمى خواهد؛ قاضى نمى خواهد؛ دادگاه نمى خواهد؛ پرونده نمى خواهد؛ یعنى اگر هفتاد میلیون نفر دیندار بشوند و در دین هم بمانند، حداقل طى یک نسل که تقریباً شصت سال مى شود، دادگسترى تعطیل مى گردد؛ چون دیگر کسى با دادگسترى کار ندارد. کسانى را به دادگسترى مى برند که یا آدم کشته اند، و یا دزدى کرده اند، و یا مى خواهند زن را طلاق بدهند، و یا مى خواهند براى ظلم شوهرشان از او جدا بشوند، و یا زمین را غصب کرده اند، و یا خانه اى را با دوز و کلک به چنگ آورده اند.
در روزگار امام زمان عجّل الله تعالى فى فرجه الشریف هم که دیندارى حاکم بر هم مردم است، اوضاع چنین است و آنان در امنیت به سر مى برند؛ راحتند؛ دغدغه ندارند؛ اضطراب ندارند.
در روایات هم دارد که به خاطر دیندارى مردم، چقدر جنس هاى مورد نیاز مردم از خوراکى و غیر خوراکى زیاد مى شود؛ چون این وعد قرآن است: وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَکاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ. «4»
زمان امام زمان عجّل الله تعالى فى فرجه الشریف، طلافروش درب مغاز خود نشسته و به مردمى که دارند داخل بازار مى شوند، التماس مى کند که بیایید براى خانم ها و دخترانتان طلا بردارید و ببرید. من پولش را نمى خواهم؛ همین طور میوه فروش به مردم التماس مى کند، هر چند تا جعبه میوه مى خواهید ببرید، ببرید. من پولش را نمى خواهم. پارچه فروش هم مى گوید، مردم! بیایید پارچه هاى من را ببرید. من فعلًا پولش را نمى خواهم. این قدر برکت و نعمت زیاد مى شود که داد و ستد نزدیک است به مجانى شدن کشیده شود. «5»
البته، من نمى دانم این روایت را که مى خواهم نقل کنم، تأویل دارد یا نه؟ یعنى این که باید براى آن معناى دیگرى گفت، یا این که نه، معناى مستقیم آن، عین حقیقت است؟ جابررضى الله عنه گفت: در آن زمان، دیگر یک گوسفند از گرگ فرار نمى کند؛ چون مى داند که دیگر گرگ به او کارى ندارد؛ براى این که گرگ غذاى خود را چیز دیگر قرار داده است، یا نه این روایت مى خواهد بگوید این قدر زندگى خوب و با امنیت مى شود که انگار گرگ و میش هم با هم دوست و خودمانى مى شوند و با هم زندگى مى کنند. این قدر امنیت برقرار مى شود. «6»
البته، یک بخش دیگر از این آیات هم ده آى سور مبارک مومنون است و بخشى از آثار دیندارى را هم باید در روایات دید. بخش عمده اى از آثار دیندارى را هم باید در اعمال دینداران دید. مثلًا یک حالتِ دیندار، حالتِ رقت و نازک دلى است؛ به عبارت دیگر، آن ها حالتِ رحم و حالتِ محبت دارند.
ماجراى شفقت در بازار قدیم تهران
در این جا مى خواهم داستانى را بگویم. البته، این داستان مربوط به هشتاد و یا نود سال پیش است و مربوط به حالا نیست. در همین بازار تهران، واسطه هایى بودند که جنس تاجرها را به بقال ها و عطارها مى فروختند. چون بانک نبود و به تبع آن، چک و سفته هم نبود، ضامن در خرید و فروش که من مثلًا به قیمت آن زمان هزار تومان جنس بدهم و خریدار هم پول مرا برگرداند، فقط دِین مردم بود. اگر کسى مى خواهد صحت این قصه را جویا شود، فرد مى تواند آن را از پدربزرگ هایى که هنوز زنده اند، بپرسد.
در بازار تهران ده تا مشترى درب مغازه مى آمد و هر کدام به تناسب آن زمان، سه هزار تومان، دو هزار تومان، هزار تومان و پانصد تومان خرید مى کرد. اول آن کسى که پول نقد مى داد، آن را مى داد و مى رفت، و آن کسى که مى خواست جنس را نسیه بخرد، چون نمى خواستند اسراف کنند، در تک کاغذ کوچکى، در یک قسمت از ورق کاغذى که آن را به ده قسمت تقسیم کرده بودند، مثلًا مى نوشت: من به میرزا محمد تقى سه هزار تومان این جنس ها را فروختم که قرار است یک ماه دیگر پول آن را بیاورد و به من بدهد، و به خریدار مى گفت، آن نوشته را امضا کند و او هم آن را امضا مى کرد. یک ماه دیگر هم آن پول را مى آورد و مى داد و مى گفت، آن کاغذ را بمن بده. آن ها خیلى قوى تر از بانک عمل مى کردند؛ چون الان کسى دویست میلیون تومان جنس مى خرد و براى آن، ده تا چک مى دهد، و بعد، هم چک اول بر مى گردد، و هم نه تاى دیگر آن ها. دولت هم واقعاً مى گوید، بودجه ندارم که به زندانى پول بدهم. پس خودتان با هم بروید آن را حل کنید. مى گوییم: آقا چک داده. دولت مى گوید: داده که داده. من چکار کنم؟ و به این سادگى، چک ها بى اعتبار مى شود؛ یعنى حالا ده تا چک بیست میلیونى، به انداز آن تک کاغذ هشتاد و یا نود سال پیش، بین کاسب ها ارزش ندارد. آن زمان، هفت و هشت روز به آخر سال مانده، پول مردم را مى دادند، و تعداد این تاجرها هم کم نبود. الان اگر یک نفر از این آدم ها پیدا بشود، ما همه تعجّب مى کنیم و مى گوییم: الله اکبر، انگار انسان جدیدى در زندگى پیدا شده است! امّا نود سال پیش، اگر یک نفر مالِ کسى را مى خورد، مردم مى گفتند، الله اکبر، مگر مى شود؟ ولى الان تعجّب ها بر عکس شده است؛ مثلًا خانمى به شوهر خود مى گوید: دختر با حجاب و با ادبى دیدم و مى خواهم براى پسرمان به خواستگارى اش برویم. شوهرش مى گوید: راست مى گویى؟ با حجاب! تعجّب مى کند و مى گوید: تو را خدا، دختر سنگین و رنگین! و باورشان نمى شود. از بس که مردم در پارک ها، دبیرستان ها، دانشگاه ها و اتوبوس ها دختر جِلف مى بینند؛ دختر پوک مى بینند؛ دختر بى ربط مى بینند. حالا تا تعریف ارزش هاى یک انسان به میان مى آید، مردم بهت زده مى شوند.
آن زمان، فرد تاجر دلال را صدا مى کرد و مى گفت که در این مدت اخیر، به چند نفر جنس دادى؟ او مثلًا مى گفت: به پنجاه نفر؟ از او مى پرسید: از چند تاى آن ها پول جنس را گرفتى؟ دلال مى گفت: چهل تا را، و این قدر هم رسید گرفتم. تاجر مى پرسید: ده تاى دیگر چى؟ دلال مى گفت: ده تا دیگر پول جنس را ندادند. تاجر مى گفت: چرا؟ دلال مى گفت: آن ها گفتند، ده روز مانده به عید، پول جنس را مى دهیم. دو روز مانده به عید، تاجر دلال را صدا مى کرد و مى گفت: چکار کردى؟ دلال مى گفت: هفت نفر پول جنس هایشان را دادند. ولى پیش سه تاى آن ها رفتم پول بگیرم، دیدم چهر آن ها درهم است. به آن ها گفتم، پول جنس هایى را که از تاجر بردید، بدهید. به خدا سوگند خوردند که خود را به زحمت انداختند که پول را فراهم کنند، ولى امسال براى آنان گرفتارى پیش آمد و این مقدار هم هزین این گرفتارى شد، و دیگر پولى براى شان نماند که پول جنس ها را بدهند. بعد تاجر به دلال مى گفت: صورت حسابِ این سه نفر را به من بده. سپس پشت همان میزى که جلویش بود، مى رفت؛ چون آن وقت تاجرها روى زمین مى نشستند و میز و مبل، خیلى رسم نبود. تاجر مى دید یکى از این سه نفر هزار تومان بدهکار بود، و یکى هزار و هفتصد تومان، و یکى هم دو هزار تومان بدهکار بود و در مجموع، پول زیادى مى شد. بعد تاجر دفاتر مالى خودش را بررسى مى کرد و مى دید که خدا در فروش آن سال، استفاد خوبى را نصیب او کرده است، و این سه نفر با هم نزدیک پنج هزار تومان بدهکار بودند. پس زیرِ ورق هم آن ها مى نوشت، پول رسید. خدا برکت بدهد. سپس به دلال مى گفت، این صورت حساب ها را ببر و به این سه نفر بده؛ براى این که این ها توان مالى براى شان نمانده تا بتوانند بدهى خود را به من بدهند، پس به زور این طلب را از آن ها نگیر. من آن ها را بخشیدم و خدا سال دیگر آن را به من مى دهد؛ چون خداوند در قرآن وعده داده که ده برابر آن را مى دهد: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها. «7» آن ها ده برابر قرآن را باور داشتند؛ وعده هاى خدا را باور داشتند و با قرآن مجید هم زندگى مى کردند؛ اهل گذشت بودند. از آثارِ دیندارى، رحم است؛ مروت است؛ انصاف است؛ محبت است؛ چشم پوشى است.
حکایت واعظ معروفى که بدى را با خوبى دفع کرد
من که بچه بودم، ایران، به خصوص تهران، اوضاع سیاسى خاصى پیدا کرده بود. من آن زمان به مدرسه مى رفتم و البته، بعد در کتاب ها دربار آن اوضاع سیاسى به طور مفصّل مطالعه کردم. آن زمان در ایران دار و دسته هاى سیاسى گوناگونى به راه افتاده بودند. در آن زمان، واعظ معروفى که در منبر رفتن حرف اول را مى زد؛ یعنى این واعظ در پنجاه و پنج سال پیش، شلوغ ترین منبر را داشت. یک دار و دسته سیاسى اصرار داشت که این واعظ در منبرهاى پر جمعیت خود، از آن ها دفاع کند، و ایشان هم از آن ها دفاع نمى کرد؛ یعنى مى دید دفاع او جنب حق و دینى ندارد. در همین مسجد امام بازار، براى شنیدن منبر این بزرگوار که خدا او را رحمت کند، داشت جمعیت موج مى زد که یکى از طرفداران آن دار و دست مخالف که خیلى قوى هیکل و لات منش بود، آمد و از یکى از سکوهاى این مسجد راست راست بالا رفت تا آن که واعظ از منبر پایین آمد. جمعیت دور او حلقه زده بودند و داشتند او را بیرون مى بردند تا او در خیابان سوار ماشین بشود و برود. این جناب لات، بالاى این سکو، بر سر این واعظ محترم، چند عربده کشید و چند فحش آبدار هم به او داد. جریان تمام شد. بعد از مدتى که آب از آسیاب افتاد و رهبران آن جریان مخالف، مُردند و چراغ زندگى شان خاموش شد، و سران جریان این طرف هم مُردند و نسل جدید بر سر کار آمد، و دیگر، هیچ خبرى از آن جریان ها در مملکت نبود، و در ضمن، من آن وقت دیگر طلبه شده بودم. یک روز من دیدم همین لات گردن کلفت که دیگر آرام شده بود، یعنى همان فردى که در آن روز بر سر آن واعظ عربده کشیده بود و به او گفته بود، شکمت را پاره مى کنم و مى کشمت و چند فحش آبدار هم به او داده بود، ساعت ده صبح به منزل آن واعظ آمده است. من هم در اوایل طلبگى ام بودم. علما و گویندگان به خان این واعظ مى آمدند و هر روز در آن خانه از شنبه تا جمعه، و از جمعه تا جمعه دیگر، بحث علمى برقرار بود. این فرد وارد خانه مزبور شد و سلام کرد و نشست. این واعظ هم براى او نیم خیز شد و گفت: یا الله، حالتان چطور است؟ و او گفت: الحمدلله. واعظ گفت: چه عجب. آن مرد گفت: عرضى دارم. واعظ گفت: بفرمایید؛ یعنى واعظ آن مرد را خوب و کامل مى شناخت؛ چون هیکل او معلوم بود و از یاد نمى رفت که این همان است و همین طور تُن صدا، عربده ها و فحش هاى آن روزش. این یک اثر دیندارى است. قرآن این اثر را در آى بیست و دوم سور رعد بیان مى کند: وَ یَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَهِ السَّیِّئَه. البته، در جاى دیگر قرآن هم آمده است. دینداران واقعى بدى هاى دیگران را با خوبى هاى خود عوض و بدل مى کنند؛ نه این که در مقابل بدى، بدى نمایند؛ بلکه آن ها در مقابل بدى آن ها، خوبى مى کنند. آیا الآن بیش تر مردم تحمّل چنین حالى را دارند که بخواهند بدى هاى دیگران را با خوبى ها دفع کنند.
امام حسن علیه السلام و دفع کردن بدى با خوبى
یک آدم بى تربیت و بد زبان که خودش مى گوید، دچار حسادت سخت و کینه هم بودم، وقتى وارد مدینه شدم، دیدم آقایى بر قاطر بسیار زیبایى که زیباتر از آن ندیده بودم، نشسته. به یکى گفتم این شخص کیست؟ گفت حسن بن على. من هم که نسبت به این که حضرت على چنین فرزندى داشته باشد، دچار حسادت شدم و کینه هایم شعله ور گردید، پس جلو رفتم و رو به روى او، شروع به بدگویى نسبت به خودش و به پدرش، على بن ابى طالب، کردم. او هم در جواب، با پا رکاب به شکم قاطرش نزد که هر چه زودتر از آن جا برود؛ بلکه دهن قاطر را کشید و ایستاد، و تمام فحش ها و بد و بیراه هاى مرا ساکت گوش داد. دیگر دهن من کف کرده بود و نمى توانستم حرف بزنم؛ از بس که فحش داده بودم، چانه ام درد گرفته بود. من که ساکت شدم، امام حسن علیه السلام شروع به سخن کرد و خیلى آرام از من پرسید: شما مسافر هستید؟ یعنى حضرت مطابق این آیه: یَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَهِ السَّیِّئَه «8»، رفتار کرد و بدى را با خوبى عوض و بدل نمود و گفت: شما مسافرید؟ گفتم: بله. حضرت گفت: پس شما غریبه اید و تا حالا به مدینه نیامده اید. شما ممکن است این خلأها و کاستى ها را داشته باشید؛ اگر نیاز به پول دارید، من پول دارم که به شما بدهم. اگر در این شهر قرض دارید، بگویید من قرض شما را ادا کنم؛ اگر خانه مى خواهید، تا وقتى در این شهرید، به خان ما بیایید. در آن جا ناهار، شام و صبحانه هم است؛ خلاصه، هر کارى دارید، به من بگویید تا براى تان انجام بدهم. مرد شامى که از برخورد کریمان حضرت شگفت زده شده بود، و خود را شایست چنین برخوردى نمى دانست و شاید در دل آرزو مى کرد که زمین دهن وا کند و بى تربیتى چون او را فرو ببرد تا دیگر در این دنیا نباشد تا چشمش به آن حضرت بیفتد. از این محبت حضرت، دگرگون شد و گفت: دیگر هیچ کس را مانند او دوست نداشتم. «9»
من هم مى گویم، حسن جان! خدا مى دانسته که این مقام را به چه کسى بدهد؛ خدا مى دانسته دینداران هیچ وقت نمى آیند، زشتى را با زشتى، و بدى را با بدى جواب بدهند. دینداران بدى هاى اطرافیان خود را؛ حالا زن بدى شوهرش را، و شوهر، عصبانیت و داد و بیداد زنش را، و پدر رنجى را که پسرش براى او ایجاد کرده، با خوبى جابه جا مى کنند: یَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَهِ السَّیِّئَه.؛ چون دینداران رَحم دارند؛ محبت دارند؛ مهر دارند؛ کینه ندارند؛ دینداران نگاه دیگرى به زندگى دارند؛ نگاه دیگرى به مردم دارند؛ دینداران هر کس را مى بینند، پیش خود مى گویند: این فرد از ما بهتر است؛ چون ما که از پروند او خبر نداریم و از او هم بدى اى سراغ نداریم. اما ما از خود، بدى سراغ داریم.
ادام حکایت واعظ معروف
این واعظ به این لات گفت که مطلبى دارى؟ واعظ هم نرم و با محبت این سخن خود را گفت. آخر، در چنین موقعیتى آدم مى تواند قیافه اى بگیرد که آن فرد لات بفهمد که: هان! تو همان حرام لقمه اى بودى که در آن روز و در پیش مردم، به من بد و بى راه گفتى. امّا این واعظ این گونه رفتار نکرد و با ادب و با محبت به آن لات گفت: مطلبى بود؟ او گفت: بله. واعظ گفت: پس آن را بفرمایید. آن لات گفت: در دو شب در خان من روضه است. خان من هم هزار متر است و مى تواند به خوبى جمعیت زیادى را در خود جا دهد. دلم مى خواهد شما بیایید. ایشان فرمود این روضه کى هست؟ آن مرد مثلًا گفت: ده اول صفر. واعظ گفت: اگر اجازه بدهید، من دفترِ منبرم را نگاه بکنم. بعد واعظ دفتر منبرهایش را که باز کرد، و پس از کمى ورق زدن آن، گفت: این دهه اى که شما مى خواهید، وقتم خالى است، پس ان شاء الله من مى آیم.
این رفتار واعظ، دیندارى هست. در دینداران نباید کینه باشد و نیست؛ یعنى دیندار نمى تواند اهلِ کینه باشد. آیا او مى تواند چنین باشد؟ آیا کسى که روزى دوبار در برابر قبله مى ایستد و مى گوید: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ ، با این موجِ بى نهایتِ رحمانیت و رحیمیتى که به دیندار مى خورد، مى شود دیندار زُمُخت باشد؟ تلخ باشد و ایجادِ عذاب در قلبِ مردم بکند؟ نه، چنین ادعایى را نباید باور کرد.
پى نوشت ها:
______________________________
- برداشتى از روایتى طولانى است که البرهان فى تفسیر القرآن، ج 2، ص 686- 689 آن را از عبد الأعلى حلبى، و او از امام باقر علیه السلام ذیل آیه شریفه: «وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَهٌ وَ یَکُونَ الدِّینُ کُلُّهُ لِلَّه»، نقل کرده است. متن آن بخشى از روایت که مورد استناد قرار گرفته چنین است: «... یقاتلون، و الله، حتى یوحد الله، و لا یشرک به شیئا، و حتى تخرج العجوز الضعیفه من المشرق ترید المغرب و لا ینهاها أحد، و یخرج الله من الأرض بذرها، و ینزل من السماء قطرها، و یخرج الناس خراجهم على رقابهم إلى المهدى علیه السلام و یوسع الله على شیعتنا، و لولا ما یدرکهم من السعاده لبغوا.»
- نور: 30: به مؤمنان بگو چشم به هیچ نامحرمى ندوزند.
- زلزله: 8: اگر وزن عمل شرّ کسى به دان ارزن باشد، به حساب خواهد آمد.
- اعراف: 96: و اگر اهل شهرها و آبادى ها ایمان مى آوردند و پرهیزکارى پیشه مى کردند، یقیناً [درهاىِ ] برکاتى از آسمان و زمین را بر آنان مى گشودیم، ولى [آیات الهى و پیامبران را] تکذیب کردند، ما هم آنان را به کیفر اعمالى که همواره مرتکب مى شدند [به عذابى سخت ] گرفتیم.
- شاید اشاره به روایتى است که در من لایحضره الفقیه، ج 3، ص 313، حدیث 4119 به این واقعیت اقتصادى در عصر ظهور ناظر است: عَنْ عَلِىِّ بْنِ سَالِمٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام عَنِ الْخَبَرِ الَّذِى رُوِىَ أَنَّ مَنْ کَانَ بِالرَّهْنِ أَوْثَقَ مِنْهُ بِأَخِیهِ الْمُؤْمِنِ فَأَنَا مِنْهُ بَرِى ءٌ فَقَالَ: «ذَلِکَ إِذَا ظَهَرَ الْحَقُّ وَ قَامَ قَائِمُنَا أَهْلَ الْبَیْتِ قُلْتُ فَالْخَبَرُ الَّذِى رُوِىَ أَنَّ رِبْحَ الْمُؤْمِنِ عَلَى الْمُؤْمِنِ رِبًا مَا هُوَ قَالَ ذَاکَ إِذَا ظَهَرَ الْحَقُّ وَ قَامَ قَائِمُنَا أَهْلَ الْبَیْتِ وَ أَمَّا الْیَوْمَ فَلَا بَأْسَ بِأَنْ یَبِیعَ مِنَ الْأَخِ الْمُؤْمِنِ وَ یَرْبَحَ عَلَیْهِ.»
- الدر المنثور فى تفسیر المأثور، ج 3، ص 231. متن روایت چنین است: و أخرج سعید بن منصور و ابن المنذر و البیهقى فى سننه عن جابر رضى الله عنه فى قوله: «لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ» قال: «لا یکون ذلک حتى لا یبقى یهودى و لا نصرانى صاحب مله الا الإسلام حتى تأمن الشاه الذئب و البقره الأسد و الإنسان الحیه و حتى لا تقرض فأره جرابا و حتى توضع الجزیه و یکسر الصلیب و یقتل الخنزیر و ذلک إذا نزل عیسى بن مریم علیه السلام.»
- انعام: 160.
- قصص: 54- رعد: 22.
- کشف الغمه، ج 1، ص 561. متن روایت چنین است:
و روى ابن عائشه قال دخل رجل من أهل الشام المدینه فرأى رجلا راکبا بغله حسنه. قال لم أر أحسن منه، فمال قلبى إلیه، فسألت عنه، فقیل لى: إنه الحسن بن على بن أبى طالب، فامتلأ قلبى غیظا و حنقا و حسدا أن یکون لعلى ولد مثله، فقمت إلیه، فقلت: أنت ابن على بن أبى طالب؟ فقال: أنا ابنه. فقلت أنت ابن من و من و من و جعلت أشتمه و أنال منه و من أبیه و هو ساکت حتى استحییت منه، فلما انقضى کلامى، ضحک و قال: أحسبک غریبا شامیا. فقلت: أجل. فقال: فمل معى إن احتجت إلى منزل أنزلناک و إلى مال أرفدناک و إلى حاجه عاوناک فاستحییت منه و عجبت من کرم أخلاقه فانصرفت و قد صرت أحبه ما لا أحب أحدا غیره.
برگرفته از :
کتاب: ایمان و آثار آن
نوشته : استاد حسین انصاریان