خبرگزاری تسنیم وایل اردیبهشت 97 مصاحبهای تفصیلی با مرحوم ضیاءالدین دری داشت که بخشهایی از آن را میخوانید:
* در چه خانوادهای متولد شدید؟ کجا تحصیل کردید؟ چند خواهر و برادر داشتید و آنچه را که از کودکی تا امروز برای شما رخ داده بدون رتوش مقابل دوربین بفرمایید.
من بعد از دو خواهر به دنیا آمدم. مادرم دو پسر را از دست میدهد، یکی سقط میشود و یکی بعد از به دنیا آمدن فوت میشود و بعد خواهران من به دنیا میآیند. در واقع من اولین فرزند ذکور بودم که ماندم بعد از من هم برادری به دنیا آمد بهنام سید قوامالدین و یک خواهر و برادر دوقلو دارم، سید محمد و فاطمه سادات و دو تا خواهرم اکرم سادات و اعظم سادات هستند که بزرگتر از من هستند.
سال 1332 به دنیا آمدم در محله نواب، چهارراه سالار، بین رضایی و خاکباز خانهای داشتیم. آنجا یک خانه چهاراتاقی و زیرزمین که آبانبار آنجا بود با یک حیاط خلوت هم که پشت خانه بود. خانه ما شمالی ساخته شده بود، حیاط 200متری داشت. در انتهای حیاط طبق معمول همه خانههای آن زمان یک توالت بود، انباری و یک تنور.
ما با نان پخت خانگی سالهای کودکی را گذراندیم. آن موقع هنوز نانپزهای محلی وجود داشتند. خانمهای روستایی بودند در خیابان نواب در اشل پایینتر از سطح ما زندگی میکردند و میآمدند برای مادر من نان میپختند، هر چهل روزی یکبار پخت نان داشتیم. آب از طریق میراب محل میآمد.
اهالی جمع میشدند، خانه ما در کوچه بنبستی بهنام مقتدری بود. مردهای محل میرفتند و نوبت میگرفتند، آب از داخل جوی میرفت داخل حوض و بعد میرفت در شیب آبانبارخانه ذخیره میشد و در حوض هم بود تا نوبت آب بعدی. آب شرب را هم از آب فشاری که در محلهها گذاشته بودند برمیداشتیم. این بافت زندگی ما بود. پدرم یک بوروکرات نزدیک به تکنوکرات بود و سواد ابتدایی داشت و تا ششم ابتدایی خوانده بود و اصالتاً ساوهای بود.
از سال 1316 وارد تهران شده بود، یک مدتی در محضر کار میکرد، بعد هم کارمند دخانیات میشود و سال 1322 رئیس اداره انحصار تریاک میشود. پدرم فرمانده مبارزه با تریاک قاچاق بود. چون تریاک کشت میشد، کوپنی هم بود و تریاک غیرمجاز را میگرفتند.
پدرم خیلی خوشقلم بود و ادبیات خوبی داشت، خیلی خوشخط بود با وجود اینکه انگشتش شکسته بود آدم سالمی بود و ما به او افتخار میکنیم. پدربزرگ ما معمم بود، نه معمم منبری. سیدی از بقایای قجر که میگفت: "من پنج شاه را دیدم". شال سبز میبست. بسیار فصیح و خوب صحبت میکرد، بهگونهای صحبت میکرد که فکر میکردید لمعه را خوانده، سواد حوزوی هم نداشت، ولی خیلی زیبا حرف میزد. چون از لحاظ طبقاتی سید بود و درست تربیت شده بود.
پدربزرگ من پارتی بابای من بود. بابای من جوان بود. پدربزرگ عمامه مشکی میبست و کمرش را شال سبز. ولی خیلی لباس معمولی داشت. الآن مشابه آن خیلی بخواهیم بگردیم، باید در رجال آقای دعایی را پیدا کنیم، چیزی مثل او و آشفتهتر از آن. من در روحانیونی که از اول انقلاب میشناسم فقط آقای دعائی است که در این زمینه میبینم که خیلی ساده است. او را در محله میشناختند و آقابزرگ محله بود. پدربزرگ عصایی میزد و میآمد نان سنگکی میخرید.
من نوه اول پسری بودم، دستم را میگرفت میآورد خیابان مقتدری، خیابانی که خاکی بود. کوچه ما باریک و بنبست بود. آب که داخل جوی میآمد لاکپشت در جوی بود، تا اینکه خیابان نواب را آسفالت کردند، یعنی خیابانهای فرعی را آسفالت کردند و جویها را جدول گذاشتند. پدر من سال 1328 آقابزرگ را برد وزارت کشور تا مجوز روزنامهای بگیرد بهنام روزنامه احساسات. این روزنامه را با حقوق اداری خودش منتشر میکرد، تکبرگ بود. اما مردی نبود که وارد سیاست بشود، بیشتر نارساییهای اجتماعی، مطالبات مردمی روزمره، مثل آسفالت خیابان را در نشریهاش مندرج میکرد.
در سال 1329 قبل از به دنیا آمدن من مینویسد که "خیابان نواب را بزرگ کنید". خیابان اصلی نواب همین که آقای کرباسچی بزرگش کرد آن موقع نوشته بود که بزرگش کنید. پدرم در سیاست دخالت نمیکرد، در واقع خودش را در آن اِشل نمیدید که باشد و توانش هم نبود ولی مقالات خوبی مینوشت. مجوز روزنامه را هم بهخاطر آقابزرگ داده بودند، چون او را که میدیدند احترام میگزاردند.
پدرم همه را میشناخت، من در این نظام خیلیها را نمیشناسم، ولی پدر در زمان خودش همه را میشناخت. کنیهها و ارتباطهایشان و ازدواجشان و زنجیره این کانکشن بهاصطلاح الیگارشی که وجود داشت همه را میدانست. شجرهشناسی هم یک تخصص است.
سال 1332 و بعد از وقایع سقوط مصدق، پدرم او را آدم آزادیخواهی میدانست، ولی اشتباه میکرد، عملکردش درست نبود. نظرش این بود، اما برای او احترام قائل بود و دوستش داشت. چون دست به قلم بود طبیعی است که از دموکراسی خوشش میآمد. از فضای باز و رکن چهارم دموکراسی خوشش میآمد.
سال 1332 زاهدی که نخست وزیر شد بعد از سقوط دکتر مصدق اعلام کردند "یا روزنامهنگار باشید، یا کارمند دولت". خیلی از روزنامهنگارهای آن موقع حقوقبگیر دولت بودند، اگر اهل قلم بودند و بلد بودند بنویسند یا مثل قهرمان سریال کیف انگلیسی میخواستند رشد سیاسی کنند و رجال سیاسی شوند، از روزنامه استفاده میکردند. طبیعی است وقتی از روزنامه بیرون میروی، سیستم میآید سراغ طرف و کانکشن پیدا میکنند و کمکم میافتند در رانت قدرت و میروند جلو.
روزنامه پدرم گاهی هفتگی چاپ میشد، گاهی دو هفته، گاهی یک ماه، گاهی ماه همان یک ورق، چون نمیفروخت. زده بود رقم یک ریال. ولی کسی نمیآمد روزنامه یکورقی را بخرد. این فقط یک حضور بود که در کتابخانه مجلس هم آرشیو آن هست. ما پول همانیک برگ را هم گاهی نداشتیم چاپ کنیم. پدرم میگفت: "جلوی روزنامهای مثل اطلاعات و کیهان من که نمیتوانم مقاومت کنم، بنابراین گفتیم که برویم دنبال کارمندیمان" و روزنامهاش را رها کرد.
اما در حیطه اداری مردی مبارز بود و چون اهل رشوه نبود، فساد اداری مدیران بالادستی را رو میکرد و بهصورت شبنامه آن را منتشر میکرد، چه در دخانیات چه در زمانی که آمد وزارت دارایی منتشر میکرد. در وزارت دارایی یک رفیقی داشت که شمالی بود، او هم قلم خوبی داشت، دوتایی باهم مینوشتند و یک شبنامه مینوشتند و آن را تکثیر میکردند و میانداختند در اتاق کارمندها در وزارت دارایی. پدرم را یک سال یک سال و نیم منتظر خدمت کردند و زندگی بسیار سختی داشتیم.
این مسئله را هیچ جا نگفتم و برای اولین بار میگویم: من پلوخور بودم. من بچه شیر پاستوریزه هستم، یعنی شیر پاستوریزه با بچگی من آغاز شد. این شیشههای کوچک شیر را خیلی دوست داشتم و پلو دوست داشتم و دیدم که پلو در خانه ما نیست. جیغ میزدم و میگفتم "پلو میخواهم".
شب باید نان و کره و مربا میخوردیم، باورم نمیشد و نصف حقوق پدرم را میدادند و فاقد کل حقوق بود، بهخاطر شبنامهها، پدرم را از دخانیات بیرون کردند و بعد رفت دارایی. در آنجا بعد از یکی دو سالی که در دارایی بود بردنش اداره درآمدهای متفرقه.
فکر میکنم وزیر دارایی سرلشکر ضرغام بود که پدرم برای او یک شعر بندتنبانی درست کرد. این شعر شبنامه شد و ضرغام جلوی وزارت دارایی میبیند که کارمندها دارند این شعر را میخوانند و میخندند، شوکه میشود و میافتد داخل جوی.
دوباره فشار شروع شد. پدرم اهل رشوه نبود، به همین دلیل زندگی سخت بود. مادربزرگم نابینا بود، پدربزرگم پیرمرد بود و بار نگهداری آنان روی دوش پدرم بود. ما قبل از آن دوقلوها یک خانواده بزرگی بودیم. پدرم هم سفرهدار بود، از ساوه و قم کلی مهمان میآمدند. تا اینکه سال 1340 پدربزرگ فوت شد. مزارش در شیخون قم است و قبر پدرم هم آنجاست.
در محل ما مدرسهای بود بهنام مدرسه طاهری اسلامی. من کودکستان را با خواهرانم میرفتم. خواهرها من را میبردند و میآوردند. خواهرهای من هم در محله تنها دخترهای چادری بودند که رفتوآمد داشتند، ضامنشان هم لاتهای محل بودند یعنی میدانستند اینها دخترهای فلانی هستند و آن زمان تازه بیحجابی شدید شده بود و در آن محله اینها شاخص بودند بهعنوان دختر مدرسهای وگرنه خانمهای چادری زیاد داشتیم یعنی بهعنوان دخترهای دبیرستانی اینها شاخص بودند که با چادر میرفتند و دم در مدرسه چادرشان را برمیداشتند و میرفتند داخل و برای همین بهخاطر آقابزرگ ایمنی داشتیم و کسی به خواهرهای من متلک نمیگفت، در صورتی که مُد آن روزها متلک بود.
نسل بیتلز در دنیا بهتدریج فراگیر میشد، این فرهنگ داشت رواج پیدا میکرد. موی بیتلی، مدل الویسی... ولی خواهرهای من در حریمی که داشتند، میرفتند و میآمدند تا اینکه پدربزرگ از دنیا رفت. من اولین تشییع جنازه یک روحانی را دیدم. پدربزرگم هفت ماه بیمار شد و بعد هفت ماه از دنیا رفت.
نزدیک عید نوروز بود و زمانی که از دنیا رفت، دیدم که حیاط ما پر از آدم شد و لاتها آقابزرگ را بردند عمامهاش را زدند روی تابوت و با احترام بردند. من بچه دهسالهای بودم که میدویدم و به آنها نمیرسیدم. بهسرعت میرفتند تا مسجد محل. آنجا پیکر را گذاشتند در آمبولانس و بردند قم.
سال بعد فوت آیتالله بروجردی را من دیدم. زمان فوت آقای بروجردی ما قم بودیم خانه دایی پدرم و او رفته بود نان بازار را بگیرد. همین که دایی وارد شد، به سرش زد و شروع به گریه کرد و گفت: "آقا از دنیا رفت". من این را یادم است و دیگر چیزی یادم نیست. ناگهان دیدم وسط جماعت هستم. دایی پدرم مرد درشت و قدبلندی بود، پاسبان بازنشستهای که معتکف قم بود، من را نشاند سر شانهاش و میدیدم که برای اولین بار روحانیت خودش را میزد. این رویداد در ایام عید اتفاق افتاد.
*این نوع عزاداری از روحانیت را تا حالا ندیده بودید؟
اصلاً سابقه نداشت و کسی ندیده بود مگر آدمهایی که مثلاً تشییع مدرس را دیده باشند یا مثلاً تشییع آقای حائری را دیده باشند. برای این تیپ روحانیت اتفاق میافتاد که چنین موجی راه بیفتد. ولی من صحنههای تشییع پاره شدن پارچه سیاه عماری بهعنوان تبرک را دیدم و این تأثیر زیادی روی من گذاشت فکر میکنم بین فیلمسازها تنها کسی هستم که بتوانم آن صحنه را کارگردانی کنم.
*دلتان نمیخواهد این صحنه را در یکی از فیلمهایتان بسازید؟
چرا ولی باید شرایطش باشد، پرهزینه است. بخواهی اینهمه روحانی طلبه بیاوری در سطوح مختلف سینه بزنند، هزینهبر است. ولی من تنها کسی هستم که میتوانم فیلم تشییع پیکر آیتالله بروجردی را بسازم، یعنی مراسم تشییع تا مسجد و تدفین و من همه جزئیات را دیدم. حتی من خاطرات خانم مرعشی (همسر آقای هاشمی رفسنجانی) را میخواندم، متوجه شدم که خاطرات من از او کاملتر است.
*با سینما چطور آشنا شدید؟
باید این را بگویم پدرم اهل سینما بود و مرا به سینما میبرد. همسنهای من بهندرت مثلا هوشنگ سارنگ را روی صحنه دیده باشند. هوشنگ سارنگ قهرمان نمایشهای رادیویی ایران بود و سلبریتی واقعی بود. هم بازیگر لالهزار بود و هم بازیگر نمایشهای مهم رادیو بود. من هوشنگ سارنگ را دیدم، محتشم را هم من روی صحنه دیدم. شاید همسنهای من که در این حرفه هستند بهندرت آداب و تشریفات تئاترهای لالهزار را دیده باشند. تشریفاتی داشت، پالتو میدادند، کلاه میدادند، نمره میگرفتند و بعد میرفتند در سالن یا تئاتر نصر، تئاتر پارس، یا تئاتر جامعه باربُد.
نمیدانم که با سینما از چهزمانی آشنا شدم، ولی کوچک بودم. خیلی از همنسلهای من اولین فیلمی را که دیدند یادشان است، من یادم نیست. فقط این را میدانم که سینما رفتم و با تصاویر آشنا شدم. یعنی نمیتوانم بگویم چه فیلمهایی دیدم، چون انتخاب با بابا بود. منظورم این است که هنوز سواد نداشتم که اسم فیلم یادم باشد. پدر مرا میبرد سینما و من از آن فیلمها پلان یادم است، مثلاً پلان نیروی دریایی، تیراندازی با تیرکمان.
پدرم فیلمهای اکشن کلاسیک آمریکایی دوست داشت. اولین فیلم ایرانی که من یادم است دیدم فیلمی از ویگن بود. یادم هست پدرم، من و عمو و پسرعموی من را که الآن شوهرخواهر بزرگتر من است برد برای دیدن این فیلم. من آن موقع حافظهام داشت شکل میگرفت و تکههایی از فیلم را بهخاطر دارم.
ویگن آواز میخواند و میدانم که عاشق خیابان منیریه بودم. عاشق آن تکهای که تا شاپور میرود، چون فامیلهای ما آنجا بودند، محله اصیل سنتی تهران که بزرگان و سرمایه داران تهران بودند و صله رحم را من همراه آقابزرگ میرفتم و فامیلهای مهم و پولدارمان آنجا بودند، چون بخشی از فامیلهای ما تهرانی بودند به همین علت گندههای بازار تهران با ما فامیل بودند و آنها همه شیفته آقابزرگ بودند. با عصایش به در خانه میزد، در را باز میکردند، از صدای عصای او میفهمیدند که آقابزرگ است.
به همه فامیل سر میزد، 6ــ5 سال آخر عمرش من زنگوله او بودم و میشدم عصای دوم او. همه به او میگفتند آقا و همه احترام میگزاردند و هیچ توقعی نداشت، مینشست چایی برایش میگذاشتند و چایی میخورد و احوالی میپرسید و میگفت "برویم". یادم نیست جایی با او ناهار خورده باشم و من آن محلهها را دوست داشتم. آنجا استاتیک سینما و زیباشناسی سینما داشت و در ذهن من نقش میبست. هنوز یک ردههایی از آن باقی است، ایکاش بسازم ... .
با فوت آقابزرگ خیلی از ارتباطها قطع شد. خانه ما خیلی زود تلفن آمد. آن موقع در تهران تلفن نبود. در خیابان اصلی یک شاخه میآمد بهعنوان تلفن عمومی یا به بعضی از مغازهها میدادند و طرف آن را به دیوار مغازه میزد، ما میرفتیم پول میانداختیم و حرف میزدیم. هنوز کیوسکبندی هم نشده بود.
اما پدرم بهدلیل همان امتیاز روزنامه و گردنکلفتی که در دارایی داشت چون ارتباطاتش با مقامات بالا زیاد بود، در این سطوح توقعاتی را برآورده میکردند و خوششان میآمد که بروند و از آنها چیزی بخواهند، چون پدرم آدم بهروزی بود و تلفن را ضروری میدانست، تلفن را برای خیابان مقتدری برای ما آوردند، یعنی از سر خیابان چهارراه سالار این سیم انحصاری آوردند کشیدند به خانه ما.
من خیلی زود با تلفن آشنا شدم تا اینکه ما رفتیم به مدرسه طاهری اسلامی، حدفاصل خاکباز و سالار یک کوچه بنبستی بود، یک مدرسه بسیار بزرگ هزارمتری بود که از آمادگی تا یازده دبیرستان در همین مدرسه بودم. کلاسهای فراوانی داشت.
با خواهرانم میرفتم. از آنجا رفتم مدرسه اسلامی و از آنجا به بعد شدیم محصل. مدرسه من اسلامی بود و معلمهای ما روحانی بودند مثل همین مدارس جعفری و علوی، این مدرسه هم اسلامی بود. هم دخترانه داشت و هم پسرانه و آقای لواسانی هم که بعد اسمش را عوض کرد وجیهاللهی تهرانی اصیل لواسانی بود.
مدرسه ما اینگونه بود ما کلاس اول را طی کردیم و کلاس دوم را ما شش ماه رفته بودیم مدرسه، پدرم مجبورم کرد روزنامه اطلاعات را حتماً باید میخواند و ما هم مسئول شده بودیم که روزنامه را بخریم. اگر روزی غفلت میکردیم روزنامه تمام میشد، باید کتک میخوردیم که چرا روزنامه را پدر ما از دست داده است.
بعد هم به ما میگفت "روزنامه بخوان" و من میگفتم که "نمیتوانم بخوانم". خلاصه پدرم ما را روزنامهخوان کرد. میگفت "تو روزنامه بخوانی مفت مفت سواد دیگران را به دست میآوری". از همان موقع ما گرایش مطبوعاتی پیدا کردیم و بعد برایم کیهانبچهها میخرید. اطلاعات کودکان و گهگاه کتاب میخرید.
از آنجا که در رابطه با پدرم صحبت کردم شایان ذکر است که چه در زمان ما و چه در زمان پدرانمان، پدرها به دو دسته تقسیم میشوند، پدرهای باسواد (که در زمان پدرانمان حداقل سواد یعنی خواندن و نوشتن هم شامل باسوادی میشد) و پدرهای بیسواد. عمده بچههایی که تصور میکنند دارای پدران دیکتاتور (این دیکتاتوری بخشی از حقی است که پدران ما بر ما دارند) هستند در واقع دارای پدرهای باسواد هستند. در نسل ما، پدران کمسواد به سواد فرزند متکی میشدند و پدران دموکراتی بهنظر میرسند، زیرا حس میکردند آنچه را فرزند بهعنوان سواد دارد، خودش ندارد، به همین علت بیشتر به فرزندان خود بها میدادند زیرا تصور میکردند که چون فرزندشان باسواد است پس متوجه بسیاری از مسائل میشود و فرزند بافهمی است.
اما پدران باسواد (از سطح خواندن و نوشتن تا سطح دیپلم علمی آن زمان) بسیار بهروی فرزندان خود حساس بودند و معتقد بودند که فرزندانشان باید به مدارج بالا دست یابند و فرد بزرگی شوند. این مسئله باعث میشد تا پدران در تهران قدیم به پدران اصطلاحاً دیکتاتور تبدیل شوند بهویژه در مسائل عقیدتی و سیاسی، برای مثال پدر من در آن زمان اطلاعات گستردهای از سیاسیون داشت و از اوضاع و احوال سیاسی کشور از دوران رضاخان باخبر بود و اعتقادات ضدتودهای داشت و مخالف سیاستهای بیگانه در داخل کشور بود و همچنین معتقد بود که شاید اعتقادات من متفاوت باشد، این مسائل باعث میشد تا سختگیریهای عقیدتی بیشتری نسبت به من داشته باشد، برای مثال فرزندانی که پدران ارتشی داشتند سختگیریهای بیشتری شامل حالشان میشد.
*بازگردیم به بازخوانی تاریخ پس از فوت آیتالله بروجردی.
پس از واقعه فوت آقای بروجردی چند ماه بعد، اولین حرکتهای انتخاب مرجعیت و تقسیم مرجعیت از مرجعیت مطلق آقای بروجردی که بعداً جدا شد و علمای دیگر هر کدام برای خودشان مقلدینی داشتند و آن شکلی که برای آقای بروجردی بود و جهان تشیع را در بر میگرفت خارج شد. در قم برخوردهایی آغاز شد. دایی آمد تهران و گفت: "قم اوضاع خوب نیست". ما هم نمیدانستیم و فقط میشنیدیم که روحانیت متفرق است و اختلاف نظر است و عدهای دارند روی فردی بهنام «آقا روحالله خمینی» کار میکنند.
این موضوع گذشت تا اینکه 15 خرداد اتفاق افتاد. سال 1342 من کلاس سوم بودم. ناظم مدرسه و مدیر معمم بودند. حداقل چهار پنج معلم معمم داشتیم. مدرسه را تعطیل کردند و گفتند "بروید خانه". ما دو شیفت مدرسه میرفتیم، یعنی صبح میرفتیم، میآمدیم خانه ناهار میخوردیم دوباره برمیگشتیم، تا چهار بعدازظهر. خیلی هم کلافه کننده بود و بچههای دیگر تا ظهر میرفتند و عدهای دیگر بعد از ظهر میرفتند مدرسه. من خیلی از این مسئله ناراحت بودم.
بعدازظهر آدم خوابش میگرفت با این حال به مدرسه میرفتیم و پدرم میگفت "باید به مدرسه بروی". نمیخواست که من به مدارس دولتی بروم. اگرچه برایش سنگین بود چون 160ــ150 تومان پول دادن در آن موقع خیلی سخت بود، ولی این کار را میکرد تا من کمی متفاوت بار بیایم. چون محله ما محلهای بود که با فرهنگ بوروکراتیک پدرم و آن سطح اجتماعی که در محیط کار داشت، همخوان نبود.
سر قضیه امام مدرسه ما را تعطیل کردند. آمدیم خانه و اهالی خانه نگران بودند. زمان امتحانات خرداد بود. مادرم از رادیو شنیده بود که شهر شلوغ است و پدرم هم در قلب حادثه بود، یعنی در وزارت دارایی شمس العماره مسیرش بود و نگران بودند. پدرم تا ساعت یک و دو نیامد.
من دیدم خواهرهایم گریه میکنند. آنها صدای تیراندازی را شنیده بودند و فضای ملتهبی در خانواده بود. جلوی در حیاط ایستاده بودند که پدرم بیاید. تا اینکه ساعت چهار پدرم آمد، گرسنه و عصبانی. مادرم از او پرسید: "چه شده؟"، پدرم گفت: "شلوغ شده، مأمورها هم تیراندازی کردند". مثل سال 1332 که درگیری شده بود و آنها دیده بودند. فکر میکردند قضایا مثل همان سال است. غذایش را خورد و آرام شد، گفت: "این درست نیست، ما داریم چهکار میکنیم". بعد نمازی خواند و یک ماه بعد از این واقعه دایی آمد و جزئیات آنچه را در خیابانهای قم اتفاق افتاده بود گفت.
ماجرای امام را تعریف کرد. از آن موقع به بعد ما نام امام را شنیدیم. مدرسه ما که شیفته بودند و معلمهای ما هم مبلغ امام بودند. دو سال بعد معلمهای ما را توقیف کردند. ما میگفتیم فلانی نیست و مدیرمان میگفت "پیگیری نکنید". بعد روزنامه تیترزد که یک گروه 72نفری در کوه گرفته شدند که دو سه نفر از آنها معلمهای ما در آن گروه بودند.
ما با تاریخ اسلام همانطور که تعریف میکنم آشنا بودیم. یک روحانی بود که داستانهایی از صدر اسلام برای ما تعریف میکرد و خیلی شیرین تعریف میکرد و خیلی خوشسخن بود و بچهها گوش میکردند و به ما آبنبات قیچی میدادند. علاوه بر این مکبر مدرسه بودم و اذان میگفتم. گاهی ما را میبردند هفتهای یک روز برای نماز جماعت در مسجد محل در صف. ما شبها میرفتیم یک مسجدی بهنام مسجد غفاری انتهای خیابان مقتدری که به سینا میرسید. یک روحانی آذری داشت که صدای خاصی داشت. میرفتیم آنجا و شبهای قدر قرآن سر میگرفتیم. از هفتسالگی آداب قرآن سر گرفتن را یاد گرفتم.