«زندگی چیست»، پرسش سخت و پیچیدهای است که روزها و شبهای بسیاری ذهن من و شما را درگیر خودش کرده است. این پرسش بهقدری بزرگ است که ذهنهای کوچکمان توان درک تمام و کمال آن را ندارد. بهراستی زندگی چیست و اصلا چرا به این جهان هستی پا گذاشتهایم؟ اگر شما نیز گاهی سنگینیِ بارِ این پرسش را احساس میکنید، تا آخر مقاله با ما همراه باشید. میخواهیم بفهمیم «معنای زندگی چیست»؛ اما بهنظر میرسد قبل از این باید ببینیم خودِ «معنا» چیست.
معنا چیست؟
دقتِ بسیار برای کشف مفاهیم واژهها و پرسیدن سؤالاتی از این دست، حالتی فیلسوفمسلک به ما میدهد؛ اما بعضی مواقع از این پرسشهای معناگرا گریزی نیست؛ مثلا کافی است چند دقیقه به این فکر کنیم که معنا چیست؟ چرا باید به هر آنچه در زندگیمان رخ میدهد، معنایی اعطا کنیم؟ ما در پیِ معنابخشیدن به همهچیز هستیم: وقتی مادری فرزندش را در آغوش میکشد یعنی دوستش دارد، وقتی مدیرم از من تعریف میکند یعنی از کارم راضی است، فردا هوا آفتابی است یعنی میتوانیم به کنار ساحل برویم و مثالهایی دیگر از این دست.
معنا ارتباطی است که میان دو واقعه یا تجربه در ذهنمان ایجاد میشود. اتفاق «الف» و سپس اتفاق «ب» رخ میدهد، این روند باعث میشود میان این دو، رابطهای ایجاد کنیم و درنهایت بگوییم: «الف باعث وقوع ب شده است». حال در این میان چنانچه واقعهی دیگری مثل «ج» رخ بدهد، قضیه کمی پیچیدهتر میشود و توضیحی برای آن نخواهیم داشت؛ پس به آن به چشم رخدادی بد و توضیحناپذیر نگاه خواهیم کرد؛ زیرا نتوانستهایم در این بازیِ معنایی، جای مناسبی برایش پیدا کنیم.
ذهن ما بهطور ناخودآگاه دست به تولید معنا میزند. با این کار هر آنچه در پیرامونمان رخ میدهد، قابلدرک میشود. اما اگر بخواهیم دقیقتر و واقعیتر به این موضوع بپردازیم، باید بگوییم معنا ساختاری اختیاری و ساختگی در ذهن ماست؛ برای نمونه، اگر 50 نفر فیلمی مشابه تماشا کنند، در انتها هریک معنا و برداشتی متفاوت خواهند داشت و شیوهی روایتشان از داستان با دیگری کاملا متفاوت خواهد بود. به همین دلیل است که بشر در زمینههای مختلف مانند سیاست، پیدرپی در حال جنگ و بحث است و درست به همین علت است که سخنان شاهدان در دادگاهها چندان منابع قابلاستنادی نیستند. معنایی که ما برداشت میکنیم یا در پیِ ابراز آن هستیم، گاهی بههیچوجه از سوی دیگری به شکلی مشابه دریافت و تفسیر نمیشود. بدیهی است که پاسخ پرسش عمیقی چون «زندگی چیست»، بهسادگی به دست نمیآید.
انواع معنا در ذهن بشر
ذهن بشر دو نوع معنا میسازد: یکی با ایجاد رابطهای علت و معلولی میان دو واقعه و دیگری با تعیین رابطهی خوبتر-بدتر میان چیزهای مختلف و درواقع با نوعی استدلال قیاسی.
1. روابط علت و معلولی
وقتی توپی را شوت میکنید، توپ حرکت خواهد کرد. وقتی به کسی توهین میکنید، واکنش دفاعی خواهد داشت؛ مثلا اگر به دوستتان بگویید زشت شده است، گریه میکند یا سیلی محکمی به شما میزند! برای تمام موارد دیگر نیز میتوان این روابط علتی و معلولی را پیشبینی کرد.
در حقیقت برای بقا و آسودگی بیشتر در کشف معنا و پاسخدهی به پرسشهای پیچیدهای چون «زندگی چیست»، به تعریف روابط علت و معلولی نیاز داریم. این روابط بخشهای منطقی ذهن ما را درگیر میکنند؛ برای مثال دانش و علم یکی از مصداقهای اصلی نیاز به بازگویی روابط علت و معلولی در زندگانی بشر است.
2. استدلال قیاسی
خوردن، بهتر از تلفشدن از فرط گرسنگی است. پولداربودن بهتر از ورشکستگی است. قرضگرفتن بهتر از دزدی است. تعیین خوب و بد بودن چیزهای مختلف بخش مهمی از طبیعت ارزشهای ما را میسازد. از طریق همین ساختار است که مشخص میکنیم چهچیزهایی در زندگی برایمان مهمتر و مفیدتر هستند.
استدلال قیاسی برای تعیین خوبتر و بدتر بودن موضوعات مختلف در مقایسه با یکدیگر، به بخش عاطفی و احساسی ذهنمان بازمیگردد. بهطورکلی، هر آنچه باعث میشود که احساس خوبی در ما ایجاد شود، بهعنوان «خوب» یا «بهتر» تلقی خواهد شد.
قدمت نیاز به کشف معنا
هر دو روش عنوانشده، برای کشف و ارائهی معنا تولید میشوند تا بتوانیم زندگی کنیم و به این روند ادامه بدهیم. روندهای استدلالی گفتهشده برای کشف معنا و یافتن پاسخ پرسشهای گوناگونی چون «زندگی چیست»، به بقای بشر کمک کرده است. از ابتدای تاریخ تا کنون، بشر برای بقا نیازمند تکیهکردن به معنا بوده است؛ مثلا زمانیکه با خود میاندیشید چطور باید غذا پیدا کند، چگونه حیوانات مختلف را شکار کند، به چه شکل الگوهای تغییر آبوهوا را پیشبینی و بررسی کند و… به معنا نیاز داشته است. علاوه بر این مسائل مادی، موارد دیگری نیز مطرح بوده است؛ مثلا انسانهای دیرین نیاز داشتند برای بقا و برای همراهی با قبیله و جمعی که در آن زندگی میکردند، به روشهای تعامل و… پی ببرند.
پس همانطور که مشخص است، معنا ابزار طبیعت برای انگیزش بشر بوده و هست. معنا و کشف آن محرک اصلی تمام اقدامات ماست. معنابخشیدن به رویدادها، حیات و ادامهی آن را برایمان ممکن میسازد. گاهی این سیستم معنابخشی چنان مهم و پُررنگ میشود که آدمی حاضر میشود جانش را هم فدا کند؛ مثلا وقتی فرزندمان بیمار است، برای نجات و کمک به او خود را به آب و آتش میزنیم یا در راه کشور و عقیده گاهی حاضر به ازدستدادن جانمان نیز هستیم. تمام اینها برای تحققبخشیدن به معنایی صورت میگیرد که در سر پروراندهایم. شاید بتوان گفت که معنا نیروی محرکهی ما برای هر اقدامی است.
گمشدن معنا و تأثیرهای آن
حال به این فکر کنیم که نبود معنا در زندگی چه تأثیرهایی بر ما دارد. وقتی معنایی در کار نیست، انگیزه و علاقهای نیز در پی نخواهد داشت و شور و تلاشی در کار نخواهد بود. پس معنا منبعی است که باید در زندگی پرورانده و استفاده بشود. معنا در ذهن ما شکل میگیرد. معنا حقیقتی گیتیشناسانه نیست که بخواهیم کشفش کنیم و ارشمیدسوار در لحظهای فریادِ «یافتم… یافتم» سر بدهیم. معنا دقیقا در درون ذهن ما نقش میبندد.
معنا به عمل و اقدام نیاز دارد. معنا درواقع چیزی است که باید بهشکل مستمر آن را در درون ذهن بیابیم و پرورش دهیم. معنا برای سلامت روانی ما ضروری است. بدون آن، ذهن و قلبمان پوسیده میشود و میمیرد. مانند آب که در بستر رودها جریان دارد، معنا نیز در ذهن ما جاری است. دربارهی معنا و پرسشهای مهمی چون «زندگی چیست»، نکتهی مهم این است که آنچه گذشته است، دیگر اهمیتی ندارد و آینده نیز هنوز در دسترس نیست؛ پس باید مدام بهدنبال احیای معنا در لحظات حال باشیم.
شکلگیری معنا در ذهن
عقل سلیم به ما میگوید زندگی با ساختن معنا شکل میگیرد. درواقع برای پاسخ به پرسش «زندگی چیست»، میگوییم: زندگی یعنی ساختن معناها. معناسازی به دو شکل کلی صورت میگیرد: حل مسائل و کمک به دیگران.
1. حل مسائل
هرقدر عمق مسائل پیرامونمان بیشتر باشد، به معناسازی دقیقتری نیاز داریم. هرقدر برای پاسخدادن به مسائل گفتهشده بیشتر تلاش کنیم، معنای بیشتری نیز احساس خواهیم کرد. حل مسئله در کل برای بهترکردن این جهان برای زندگی صورت میگیرد؛ مثلا کشف موضوعی دربارهی فیزیک یا بازسازی منزل خرابشدهی والدینمان نمونههایی از حل مسئله هستند که تغییرات مثبتی در زندگی ایجاد میکنند. این تلاشها منجر به شکلگیری معنا میشوند.
لازم نیست سختگیرانه عمل کنیم و حل مسائل را کاری دشوار و شگفتانگیز بهحساب بیاوریم تا به معنا دست پیدا کنیم. ما در مقیاس جهان هستی، ذرهی کوچکی بیش نیستیم؛ اما با همهی این خُردی، میتوانیم گامهای بزرگی برداریم و با حل مسائل متعددی که در انتظارمان است، برای یافتن معنای «زندگی چیست»، گام برداریم.
2. کمک به دیگران
ما بهعنوان انسان نیاز به ایجاد رابطه داریم. هستی ما تا حد زیادی در گرو ایجاد روابطی است که با سایرین ترتیب میدهیم. مطالعات نشان میدهند رفاه حال ما عمیقا وابسته به کیفیت روابطمان است. بهترین راه برای ایجاد و توسعهی روابط خوب با دیگران، کمککردن به آنهاست. حتی در برخی پژوهشها مشخص شده است که در ارتباط با سایرین «بخشایش» بیشتر از «دریافت» ما را شاد و راضی میکند.
ذهن ما کمککردن به دیگران را هدف و معنایی مهمتر و بزرگتر میپندارد؛ زیرا ناخودآگاه به این درک و تجربه میرسیم که حتی اگر ما دیگر روی این کرهی خاکی نباشیم، دیگران از رفاه و راحتی برخوردار خواهند شد، چون ما قبلا در زندگی تغییر مثبتی ایجاد کردهایم. این نتیجهگیریها باعث معنابخشی به هستیمان میشود و بهتر میفهمیم که زندگی چیست.
دامهای هدفگذاری
بسیاری از افراد با تعیین اهداف برای خود، به معنا دست پیدا میکنند؛ مثلا هدفگذاری میکنند تا شغل بهتری داشته باشند، روابط خود را توسعه دهند یا فلان خانه و ماشین را بخرند. تمام اینها باعث میشود صبحها دلیلی برای از خواب بیدارشدن داشته باشند. این اهداف به معنادارشدن زندگی و احساس مهمبودن در زندگی کمک میکند.
اما باید دقت کنیم؛ زیرا اهداف مانند شمشیری دولبه هستند. نکته اینجاست که اهداف، انگیزهبخش و مفید هستند؛ اما بهخودیِخود ممکن است پوچ و خالی باشند. آنچه در پشت هر هدفی پنهان است، به آن معنا میبخشد و رضایت و شادمانی بلندمدتی ایجاد میکند؛ مثلا داشتن شغلی بهتر بهتنهایی نمیتواند موضوع عمیق و مهمی باشد، اما وقتی به آن معنا اضافه میشود، داستان تغییر میکند.
زیرا داشتن شغلی بهتر بهمعنای ارتقای مهارتها و تواناییها در زمینههای گوناگون است. این معناست که هدف را ارزشمند میکند. به همین علت است که برخی افراد پس از رسیدن به اهداف بزرگ خود، انگیزهی چندانی ندارند و ناامید میشوند، مانند ورزشکاران بازنشسته یا میلیاردرهایی که به منتهای ثروت رسیدهاند.
پس اهداف از این جنبه خطرناک هستند که با دستیابی به آنها معنایی که در جستوجوی آن بودیم، به پایان میرسد. اهداف مادی نهایتا به بنبست معنایی میرسند و خوشحالی و شادی ناشی از آنها دائمی و ماندگار نیست؛ مثلا رسیدن به ثروت و شهرت بسیار و نقشبستن اسم و رسم بر مجلات و اخبار فقط تا جایی میتواند موجبات شادمانی و رضایت را فراهم سازد، بعد از آن، انسان میماند و تنهایی ناشی از تهیشدن از معنا.
اهداف و پاسخ به پرسش مهم «زندگی چیست»
اهداف برای اثربخشی متداوم نیاز به دلایل عمیقتری دارند. اگر دلایل رسیدن به هدف، سطحی و کوتاهمدت باشند، در انتها ما را تهی و تنها باقی خواهند گذاشت؛ مثلا اگر ورزشکار هستیم و برای فتح قلههای موفقیت تلاش میکنیم، باید اهداف خود را به چیزی باارزشتر از کسب مدال و جایگاههای مادی پیوند بزنیم. ورزشکاری که هدفش از پیروزی، کسب موفقیت و ثروت برای ایجاد و توسعهی کسبوکار و انجام کار خیر است، در زمان بازنشستگی نیز همچنان معنا و هدف را در زندگی خود بهشکلی بهرهور لمس و احساس خواهد کرد. یا ثروتمندانی که نهایتا پس از رسیدن به رشد و رونق فوقالعاده در کار، دست به کارهای خیر و مهم برای سایرین میزنند، هدفی والاتر برای خود تعریف کردهاند. این هدف باعث میشود تا فرد زندگی بامعناتری تجربه کند.
زندگی چیست؟ هرکس پاسخی برای این پرسش دارد و این تعدد پاسخها نشان از دشواری و عمق این پرسش دارد. زندگی و معنا به هم پیوند خوردهاند. معنا در تکتک لحظات ما جاری است، چه زمانیکه با مهربانی، حرفی محبتآمیز به همسرمان میگوییم و چه زمانی که فقیری را به غذایی گرم مهمان میکنیم. برای پاسخدادن به پرسشِ «زندگی چیست» لزومی به ایراد سخنانی جدی و مهم نداریم. زندگی، کشف لحظههای ساده است. زندگی شاید یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد. شاید… .
شما هم دیدگاه خودتان را با ما در میان بگذارید، بهراستی زندگی را چگونه برای خود معنا کردهاید؟