معلوم نیست این روزها در سینمای ایران چه میگذرد. ازیکطرف پرده نقرهای در تسخیر فیلمهای مبتذل و سخیف درآمده است، از طرف دیگر با فیلمهایی روبرو هستیم که میخواهند ادای یک اثر جدی را در بیاورند اما از گروه قبلی بیخاصیتتر و مضحکتر هستند. «پشت دیوار سکوت» هم از همین دسته فیلمهاست. فیلمهایی که این روزها زیاد ساخته میشوند و ادعای آسیبشناسی اجتماعی دارند، اما بیشتر مهلک و سمی هستند.
«پشت دیوار سکوت» حاصل فیلمنامه سحر جعفری جوزانی و همکاری پدرش است. فیلمی که قرار است به معضلات بیماران مبتلابه ایدز بپردازد و مشکلاتی که این بیماران در اجتماع با آن روبرو هستند را نشان دهد. چه رویکرد قابلتقدیری، چه موضوع شرافتمندانهای؛ البته همه اینها قبل از این است که فیلم را ببینید زیرا تنها خاصیت «پشت دیوار سکوت» دستمالی کردن یک ایده جذاب و از شکل انداختن آن است و بس.
همه مشکلات «پشت دیوار سکوت» از فیلمنامه آن نشاءت میگیرد؛ فیلمنامهای بهغایت خام و بیاندازه سطحی. سحر جعفری جوزانی، فیلمنامهای به قلم درآورده است که بیشتر شبیه غرولندهای دختر لوسی است که میخواهد ادای روشنفکری درآورد. تمام عناصر فیلمنامه «پشت دیوار سکوت» از رمانهای زرد عاشقانهای میآیند که یک دنیا با آنچه در فیلم از ما میخواهند باور کنیم فاصله دارد. تم اصلی قصه شبیه رمانهای “م. مؤدب پور “ است و میخواهند باور کنیم از «مرشد و مارگاریتا» سرچشمه گرفته است.ایدز بهعنوان دستمایه اصلی این اثر، آنقدر ناشیانه و احساساتی موردبررسی قرارگرفته است که نه کوبندگی دارد و نه اثرگذاری. جوزانی سعی کرده در «پشت دیوار سکوت» از فقر، بیکاری و فاصله طبقاتی بگوید اما واضح است که هیچ تجربه دست اولی از فقر ندارد و هیچ آشنایی با درد و دلهای بیکاران تحصیلکردهای که از فاصله طبقاتی رنج میبرند ندارد. به همین دلیل هم هست که نه شخصیتهای اصلی و نه شخصیتهای فرعی قابلباور نیستند و هیچ هم ذات پنداری از بیننده نمیگیرند. همه حرفها و خیلی از واقعیاتی که در «پشت دیوار سکوت» میبینیم، پشت نگاه ناشیانه و خالی از درک اجتماعی نویسندهاش گمشده است. هرچقدر هم که فیلمساز سعی کند فیلم را بیاراید و قابلتحمل کند، فیلمنامه افتضاح فیلم چنین اجازهای به او نمیدهد. رابطه پدر و دختری که زیادی لوس است، عشقی که زیادی مصنوعی است و شعارزدگی که در تاروپود فیلمنامه بیشکل و بیخاصیت تنیده شده است، دست فیلمساز را خالی میگذارد.
از لحظه ورود شخصیت اصلی به انجمن حمایت از بیماران ایدز، یک فضای فانتزی کودکانه که باور کردنش سخت است بر فیلم حاکم میشود، فضایی که هیچ سنخیتی با فضای کلی فیلم ندارد و شخصیتهای الکی خوشحال یا الکی عصبی را معرفی میکند که هیچ راهی به ذهن بیننده پیدا نمیکنند و فیلمساز هم زحمتی به خودش نمیدهد تا چنین دنیای عروسکی را واقعیتر به نمایش بگذارد. حتی سکانسهای جذابی که مشخص است فیلمساز هنر تکنیکی خود را به کار گرفته است تا ازلحاظ بصری با بیننده ارتباط برقرار کند هم در سایه شخصیت تکبعدی شخصیت اصلی و دنیای توخالی و غیرقابلباورش گم میشود.
سکانسی که در تلویزیون شاهد صحنهای از «دراکولای برام استوکر» هستیم که گری اولدمن شمشیرش را در سینه شمایل مقدس فرومیکند و خون به درودیوار پشت تلویزیون میپاشد، ارواح سرگردان و خونآشامی که آرامآرام از پشت مبل بیرون میخزد میتوانست به زیبایی، مرز فانتزی و رئال را در دنیای فیلم جابهجا کند، اما همه این فانتزیها آنقدر کودکانه پرداختشدهاند که با سکانس پایانی و پرواز سایه کاراکترها پرفراز تهران، شبیه فانتزی فیلمهای کودک میشود و معنی خود را از دست میدهد. وقتی شخصیت اصلی قسمتی از رمان «مرشد و مارگاریتا» را زمزمه میکند که مثلاً ترسش بریزد تازه میفهمید که اصلاً نه کتاب را فهمیده و نه مفهومش را و فقط و فقط به خاطر اسم جذابش میخواهد با آن پز روشنفکری بدهد. سکانس دیگری هم در فیلم هست که آنهم بهخوبی به هدر میرود مبادا چیزی برای دست آویختن در این فیلم آشفته داشته باشید و آنهم زمانی است که مددکاران سعی میکنند به یکی از بیماران کمک کنند و برادرشوهر وی در پشت پنجره اتاقی که آنها در آن نشستهاند مشغول سلاخی بیرحمانه یک گوسفند است. نماد تصویری که با خشونت عریان خود کمی به دنیای واقعی قربانیان این بیماری نزدیک میشود اما تکگویی راوی اصلی سریع وارد بازی میشود تا با آن صدای ملوس و شیرینش کل حس و حال این سکانس را از بیننده بگیرد.سحر جعفری جوزانی در فیلمنامهاش، هیچ تلاش و تکاپویی نمیکند که به بیننده تلنگر بزند، وارد حفرههای تاریک و دستنیافتنی موضوع موردبحثش شود و آنقدر معمولی به ایده اصلیاش میپردازد که بیراه نیست اگر بگوییم نتیجه نهایی چیزی شبیه کارهای استاد ایرج ملکی درآمده است؛ مخصوصاً که انگار مسعود جعفری جوزانی یا تلاشی برای بازی گرفتن از دخترش نکرده یا کلاً در این زمینه ناتوان بوده است چراکه بازی سحر جعفری جوزانی در این درام مثلاً پرالتهاب با نقشش در «باغ مظفر» و کلکلهایش با قلمراد هیچ فرقی ندارد. سکانسی که سیامک صفری در نقش برادرشوهر لات و زورگو به انجمن حمله میکند و با ارعاب و تهدید سعی در پیشبرد حرفش دارد و آنوقت دخترک معصوم ماجرا به ناگاه از راه میرسد و با کوبیدن کیفش به سینه او و فریاد “کرگدن ” برمیآورد، بیننده را به خنده وامیدارد؛ و این عین کلیت پشت دیوار سکوت است؛ یک کمدی ناخواسته.
از سوی دیگر، فیلمنامه جوزانیها، پر از کاراکترها و سکانسهای زائد و اضافی است تا فقط زمان فیلم را پر کند. شخصیت استاد با بازی پرویز پور حسینی، شخصیت محمدرضا شریفینیا، رابطه عاشقانه در حال شکلگیری میان دو مددکار اصلی، دعوای ابتدای فیلم بر سر اکران فیلمی با موضوع ایدز، غذا خوردنهای رمانتیک، هیچکدام نقش دراماتیک و پیش برندهای در روایت ایفا نمیکنند که هیچ فقط بیشتر و بیشتر حوصله بیننده را سر میبرند و نشان میدهند فیلمنامهنویس بههیچوجه با اصول نگارش یک اثر دراماتیک آشنایی ندارد.کلام آخر اینکه، دنیای گلوبلبل ذهن نویسنده هیچ تعاملی با دنیای قصهاش ندارد. دنیایی که به ناگاه همهچیز ختم به خیر میشود و بدون هیچ توضیحی عموی خبیث از داستان خارج میشود، دلدادگان به هم میرسند، مادر بیمار بهبود مییابد و بیننده مثلاً از برملا شدن راز دخترک در پایان فیلم بهتزده میشود، هیچ ربطی به دنیای پر از درد و رنج بیماران ایدزی ندارد و همه سانتی مانتالیسمی که در فیلم جریان دارد، «پشت دیوار سکوت» را به یکی از بدترین و ضعیفترین فیلمهای سینمای ایران و کارنامه مسعود جعفری جوزانی تبدیل میکند. فیلمی در حد مستندهای دسته صدمی که برای ترساندن نوجوانان نمایش میدهند یا بدتر از آن، شبیه سریالهای ماه رمضان صداوسیما که بیهیچ منطقی پیش میروند و فقط قلیان احساس دارند بهجای فیلمنامه، ساختار و شکل درست.
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
Post Views:
6