فرقی ندارد در شهر زندگی کنی یا مثلا روستایی دورافتاده در خلخال با خانههای کاهگلی و مردمانی که هر روز بعدازظهرها روی تکهسنگی جلوی خانهها یا روی سکو در مغازهها مینشینند و ریزریز با خودشان حرف میزنند و وقتی غریبهای وارد روستا میشود چپچپ نگاهش میکنند و به اصطلاح روی خوش به کسی که نمیشناسند نشان نمیدهند.
به گزارش به نقل از جهان صنعت ،هر جای این دنیا که باشی وقتی پشتت به حضور کسی گرم نباشد و تنهایی، بختک شب و روزت شود، زندگی سخت میشود، طاقت طاق میشود و این دردها بغض سنگینی میشود و روی دل میماند؛ بغضی که وقتی مجالی برای حرف زدن پیش میآید، با هر کلمه اشک میشود و روی گونههای آفتابسوخته آرام راه باز میکند و از زیر چانه در گره روسری فرو میرود.
«تیل»، آخر دنیاست
فاطمه مولوی آنقدر دلش از زندگی پر است که سخت میشود روبهرویش نشست و کنارش اشک نریخت. مادر جوانی که به زور 30 سال هم ندارد و حالا دست از تمام آرزوهایش کشیده و نازنینزینب، دختر کوچکش شده تمام زندگیاش.
فاطمه در روستای «تیل» از توابع بخش شاهرود خلخال زندگی میکند. برای دیدن فاطمه مسیری سه ساعته را از خلخال طی کردم؛ جادهای که ابتدا همه پیشنهاد میکردند وارد آن نشویم چون رفت و آمد در آن کم بود و تقریبا بیش از نیمی از مسیر جادهای باریک و خاکی بود و به دره عمیقی راه داشت. بعید میدانم بعد از تیل، روستای دیگری هم در آن حوالی وجود داشته باشد. همه میگفتند تیل آخر دنیاست.
وقتی به تیل رسیدیم برخلاف سایر روستاها با استقبال خوبی مواجه نشدیم. پنجشنبه عصر بود و از ابرهای آسمان هم کاملا پیدا بود به زودی باران میبارد. فضای دلگیر روستا با روستانشینان که در گروههای چند نفری در حال رفت و آمد بودند، حس راحتی را سلب کرده بود. از زنی آدرس خانه فاطمه را گرفتم و از قضا آن زن خود فاطمه بود. با او همراه شدم تا به خانهاش برسیم. در راه مردان، عرقچین به سر گذاشته و بعضیها که بر حسب اصل و نسب ریشههای کردی داشتند با لباسهای محلی سر گذر نشسته بودند و از اینکه غریبهای با یکی از زنان روستاست دل خوشی نداشتند. زنان روستا هم با تعجب نگاهی به فاطمه و من میانداختند و با او سلام و علیک میکردند. بعد از چند دقیقه فاطمه شروع کرد به حرف زدن. «شب جمعه که میشه همه میرن سر مزار. یه سری از این زنها دارن میرن و یه سری هم دارن برمیگردن.
توی روز عادی به من سلام نمیکننا الان که دیدن با غریبه دارم میام همه سلام میکنن که بعدها بیان بپرسن تو کی هستی و اینجا با من چی کار داری.» درست همان موقع که به کوچهای که خانه فاطمه در انتهای آن قرار داشت رسیدیم باران شروع شد. دانههای درشت باران یکییکی روی زمین خاکی میافتاد و دایره بزرگی تشکیل میداد. در کسری از ثانیه بارش بیشتر شد. از سر پیچ که گذشتیم فاطمه دستش را دراز کرد و گفت: «اینم از خونه من.» به خانه که رسیدیم تقریبا خیس شده بودیم.
جایی که فاطمه خانه مینامیدش بیشتر شبیه مخروبهای بود که با چند ستون چوبی سرپا مانده بود و گویی با اولین باد شدیدی که بوزد هر تکه از خانه به سمتی پرتاب میشود. با هم از پلههای ناایمن و باریک بالا رفتیم، خانهای کوچک با دو اتاق. در میان اتاق، عروسک خرگوشی با لباسهای رنگی خوابیده بود. فاطمه سریع عروسک و بالشها را برداشت و چند بار معذرتخواهی کرد: «نازنینزینب عروسکش رو خوابونده که میره بازی دل عروسک براش تنگ نشه.» خودش میخندد و با عروسک و بالش به اتاق دیگر میرود. خانهاش تمیز است و پر از گلدان گل با برگهای سبز و تمیز. میگویم چه خونه باصفایی داری. معلومه حسابی کدبانویی. با غرور میگوید: «باید روز اول اینجارو میدیدی، خودم دست تنها همه جا رو تمیز کردم. رنگ کردم و این پارچه رنگی رو روی سقف زدم. وقتی اومدم وضع سقف خیلی خراب بود. یه جاهاییش ریخته بود و برای اینکه معلوم نشه این پارچه رنگی رو زدم.» منظور فاطمه از پارچه رنگی گونی پلاستیکی است.
روزگار برای فاطمه خوب نچرخید
فاطمه رو به رویم نشسته است، با آن چشمهای درشت سبز، با پوست گندم گونش، با دستان خشک شده و انگشتان گره کردهاش. نمیدانم پیری صورتش از بد تا کردن روزگار است یا ابروهای نازکش سنش را بالا برده و پیرتر نشانش میدهد. میدانم شوهرش طلاقش داده اما سراغ مرد خانهاش را میگیرم، سرش را پایین میاندازد، درست شبیه کسی که از کاری خجالتزده است. «چند سال پیش ازش طلاق گرفتم.» میپرسم دقیقا چند سال پیش؟ نمیداند. بلند میشود و نیم دقیقه بعد با شناسنامهاش برمیگردد. 15 فروردین 94 تاریخ ثبت شده طلاقش است و 15 شهریور 89 هم تاریخی که او را به خانه بخت فرستادهاند.
در شناسنامه قید شده تاریخ تولدش سال 66 است اما خودش میگوید این شناسنامه خواهری است که قبل از او به دنیا آمده و عمرش زیاد به دنیا نبوده؛ بعد از آن فاطمه به دنیا آمده و پدر دیگر زحمت گرفتن شناسنامه جدید را به خودش نداده است. فاطمه از زندگیاش میگوید و اینکه چرا سر آخر جدایی قسمتش شد. «من نمیخواستم ازدواج کنم، عموم باعثش شد. اون معرفی کرد. شوهرم خوب نبود. از اول دلم به ازدواج کردن باهاش نبود. همون اول به بابام گفتم من اینو نمیخوام، گفتن خوبه و بری سر زندگی بهتر میشه. مادر خدابیامرزم از همون اول راضی نبود و میگفت اگه نمیخوای ازدواج کنی من پشتت هستم.
ولی آخرش ازدواج کردم. شوهرم اهل کار و زندگی نبود. با هزار مصیبت میرفت سرکار بعد که برمی گشت با من دعوا میکرد که من سرکار میرم دستام زبر میشه، سیاه میشه برای همین سرکار نمیرفت. اجازه نمیداد خونه مادرم برم و همیشه توی خونه حبس بودم. روزایی هم که خونه مادرش میرفت، شب کتککاری بود. وقتی میرفت تا برگرده دل من آشوب میشد که الان بیاد چه بهانهای داره برای کتک زدن. به خاطر این وضع زندگیمون زیر بار نمیرفتم که بچهدار بشیم، همین هم یکی از دلایل کتک خوردنم بود اما بالاخره موفق شد و بچهدار شدیم.
همچنان کتکم میزد تا یه روز به خاطر نازنین زینب گفتم طلاق میگیرم ازش، دخترم یک ساله بود که مهریه رو بخشیدم و جدا شدم.» همین حین نازنین زینب هم وارد میشود. خجالتی است و صورت شیرینی دارد. چهرهاش به فاطمه نرفته، پوست سفید و چشم و ابروی مشکی دارد. سلام میکند و کنار مادرش مینشیند و او هم با تعجب به غریبهای که به خانهاش آمده زل میزند. فاطمه دوباره شروع میکند به گفتن و اینبار از عدم حمایتگری پدرش دلش خون است. «بارها پیش پدرم شکایت کردم اما میگفت درست میشه و کاری برای من نکرد و فقط میگفت بمون سر زندگیت. روز دادگاه هم تنها بودم، یکی از دوستام زنگ زد گفت کجایی که دارن زینب رو کتک میزنن. خودمو رسوندم و دخترمو از دستشون نجات دادم.» فاطمه دیگر نمیتواند حرف بزند و نازنین زینب هم حالش شبیه لحظات اولی که آمده بود نیست و با نگرانی به مادرش نگاه میکرد، لبخند از روی صورت دخترک محو شد.
حمایتگری وجود ندارد
بعد از طلاق زندگی فاطمه تغییر میکند. روزها طولانی و سخت میشود. مدتی در خانه پدر و کنار نامادری میماند و بعد از مدتی همسر پدرش میگوید خانه یا جای من است یا دخترت و فاطمه هم میدان را برای عضو جدید خانه پدریاش خالی میکند. چند وقتی مهمان برادرش میشود و آنجا هم همسر برادرش سر ناسازگاری میگذارد که مگر شوهر من چقدر درآمد دارد که هم خرج خودمان را بدهد، هم خرج خواهرش و خواهرزادهاش کند. بنابراین فاطمه خانواده را پشت سر میگذارد و به تیل میآید، جایی که از همه دور باشد و با دخترکش زندگی کند.
فاطمه ادامه میدهد: «زندگی خیلی برام سخت شده، تمام درآمدم از یارانهای تامین میشه که کمیته امداد هر ماه پرداخت میکنه. 230 هزار تومان است و 200 هزار تومان هم برای کرایه خانه میدم به صاحبخونه. چند ماه هم هست که کرایه عقب افتاده و کم کم باید به فکر خونه جدید باشم چون از اینجا هم بیرونم میکنه. حالا خداروشکر بزرگان روستا جمع شدن و وساطت کردن ولی آخرش که چی؟ یا باید پول عقب مونده رو بدم یا جمع کنم و برم. » بالاخره بغضش میترکد. «هیچ کس کمکم نمیکنه. نه پدرم نه برادرم. مادرمم که فوت کرده، اگه مادر داشتم اینجا چیکار میکردم. میرفتم خونه بابام و اونجا زندگی میکردم. اینجا کار هم نیست. مردا هم کار ندارن؛ از صبح تا شب بیکار تو خونه نشستم و در و دیوار میبینم. از کمیته وام میدن ولی از کجا پول وامو برگردونم؟»
وضعیت خانه اجارهای فاطمه تعریفی ندارد. برای رفتن به حمام یا دستشویی باید از خانه خارج شویم. زیر خانه جایی که پیش از آمدن او محل نگهداری احشام بود و هنوز بوی نامطلوبی میدهد، سوراخی ساخته که به نام دستشویی از آن استفاده میکند و کمی آنطرفتر با پارچه بخشی را جدا کرده و یک لگن و کاسه کوچک کار حمام را میکند. تابستانها مشکلی با حمام ندارد اما زمستانها سخت است. زمستانها، دخترش همیشه بعد از حمام بیمار میشود و هزینههای دوا و درمان بار مضاعف روی دوشش میشود.
تحصیل دختر، دغدغه این روزهای فاطمه
نازنین زینب شش ساله است و امسال باید مدرسه برود. فاطمه ادامه میدهد: «امسال به همه گرفتاریها کابوس مدرسه این بچه هم اضافه شده. هزینه مدرسه 400 هزار تومان میشه و پول ندارم. شب تا صبح خواب ندارم اگه پولو نریزم نمیتونه مدرسه بره. دردم یکی دو تا نیست که. الان گفتن بیاین نفت بگیرین ولی پول ندارم نفت بگیرم، شما خودت ببین وضعیت زندگیمو.» دوباره از چشمانش اشک سرازیر میشود. «خودم که درست درس نخوندم، لااقل این بچه درس بخونه. نمیخوام اینم بشه مثل من. من تا کلاس 7 درس خوندم خواستم بیشتر درس بخونم اما بابام نذاشت. وقتی مادرم مریض شد من درس و ول کردم. کسی نبود که مراقب مامانم باشه. به خاطر مریضی مامانم از بچگی خیلی سختی کشیدم. همیشه سر درد داشت. بعد از خونریزی که سر زایمان برادرم داشت مرتب مریض میشد و یه پامون بیمارستان بود. اگه من درس میخوندم به جایی میرسیدم، اما من همیشه همراه مامانم بودم.» دوباره سکوت میکند و چشمهایش خیس میشود.
چهره مردانه روستا نفس کشیدن را برای زنان سخت کرده
او میان درد دلهایش میگوید: «دلم میخواد از اینجا برم. از این روستا برم و هیچ وقت هم برنگردم. چون زن تنها هستم هرکسی به خودش اجازه میده پشت سرم حرف بزنه. زنها با من حرف نمیزنن. اگه یه موقع توی کوچه شوهر یکی از این زنها دست به سر بچه من بکشه فردا همه جمع میشن و میگن من برای شوهرشون نقشه کشیدم.» به بهانهای نازنین زینب را از اتاق بیرون میفرستم و از فاطمه میپرسم به عنوان یک زن مجرد رفتار مردها با تو چطور است؟ آهی میکشد و شروع میکند به گفتن: «مردها همه زن دارن. از من میخوان صیغه بشم. زنشون نمیدونه که من با شوهراشون کاری ندارم. وقتی به مردها جواب منفی میدم پشت سرم و پیش زناشون حرف میزنن و از من بد میگن که زندگی برام سخت تر بشه. بعد زنها میان میگن من به شوهرشون نظر دارم.
وقتی میرم مغازه خرید کنم همه تنم میلرزه، همه به چشم بد بهم نگاه میکنن و بلند جلوی روی خودم میگن از ده برو بیرون. یه بار تو زندگیم شکست خوردم، الان میخوام کار کنم و به زندگیم برسم اما کسی حمایتم نمیکنه. تو این روستا پوچ شدم. عوض شدم. یکی دیگه شدم؛ من اینجوری نبودم، خونه بابام تپل بودم، خوشگل بودم. ازدواج کردم و تنهایی بار شوهرمو کشیدم و الان هم که زندگیم اینجوری شده. »
روستاهای محروم نیازمند توجه و رسیدگی
فاطمه و زندگیاش تنها یک نمونه از خروار است. زنهای زیاد دیگری در این روستاها که هیچ کدام از ما حتی نامشان را نشنیدهایم زندگی میکنند و چهبسا هستند زنانی که داستان دردناکتری از فاطمه دارند. زندگی در روستاهایی که حتی برای رسیدن به آنها با مصائب زیادی مواجه خواهیم شد و هیچ مسوولی به خودش زحمت رفتن و دیدن و بازدید از آنها را نمیدهد تا دمی با آنها همکلام شود و از مشکلاتشان بشنود.
خشکسالی سالهای اخیر و بیکاریهای گسترده در این روستاها باعث شده مردان از روی همسر و فرزندانشان خجل شوند و زنان سرپرست خانوار هیچ کاری ندارند جز در خانه نشستن و چشم به مستمریهای کمیته امداد دوختن وحسرت کشیدن.
وضعیت تحصیل کودکان به ویژه دختران در این مناطق تاسفبار است و شاید عجیب باشد اگر بشنوید هنوز در این روستاها گاز کشیده نشده و مدارس با بخاریهای نفتی کار میکنند که این موضوع یعنی چند حادثه «شینآباد» میتواند در کمین دخترکان و پسران کشورمان باشد و مسوولان ما دست روی دست گذاشتهاند و نگاه میکنند تا حادثهای رخ دهد و بعد جلوی دوربینها قرار بگیرند و اظهار تاسف کنند یا قول دهند تمام تلاششان را برای بهبود اوضاع میکنند که خوب میدانیم قولهایشان را فراموش خواهند کرد.
فقر فرهنگی در این مناطق بیداد میکند تا جایی که کمتر زنی مثل فاطمه توان مقابله با حرفها و رفتارهای دیگران را دارد. در این مناطق اگر زنی مطلقه یا بیوه شود به انزوا کشیده میشود. باید روستا را ترک کند و عمدتا زنها به شهر میروند و در شهر هم زندگی بهتری نخواهند داشت اما همین که کسی کاری به کارشان ندارد را به جان میخرند. نگاهها به زنان مجرد خوب نیست اما این شرایط برای زنان مطلقه چند برابر سختتر است چرا که به چشم یک زن عفیف به آنها نگاه نمیکنند و معتقدند اگر زن خوب و سازگار باشد با تمام شرایط کنار میآید اما تن به جدایی از شوهر نمیدهد.
جادههای خاکی و باریک که تا به حال رنگ آسفالت را به خودشان ندیدهاند سالانه باعث مرگ تعداد زیادی از روستاییان میشود و همین جادههای ناامن خاکی که کیلومترها یک چراغ هم در آن پیدا نمیشود دلیل اصلی ترک تحصیل بچهها به ویژه دختران شده است، به این دلیل که خانوادهها اجازه نمیدهند فرزندانشان برای رفتن به شهر و مدرسه از این جادهها عبور کنند یا نداشتن امنیت را بهانه میکنند تا دخترانشان تا همیشه در حسرت مدرسه بسوزند.
در این روستاها زندگی کردن اصلا آسان نیست و کاش مسوولان به جای وعده وعید دادنها، نیمنگاهی هم به این مردم بیندازند. به این مردم مظلوم که با کمترین امکانات زندگی میکنند و دم برنمیآورند.