به گزارش مشرق، زندهیاد جلال آل احمد که در آستانۀ چهل و نهمین سالروز وفاتش نشستهایم، بی تردید یکی از سرگشتگان راه حق بود. نمونه ای شاخص از نسلی که از دل دو جنگ جهانی بیرون آمد، نسلی که دلش پر از سوز بود و سرش پر از سودا. جستجوگری ناآرام و خستگی ناپذیر. هر کورسویی را دید و مشتاقانه به سویش رفت، به هر مکتب و محفلی سر کشید و به هر مسلک و مرامی پیوست، به امید یافتن پاسخی به سوالی یا راهی به منزلگاهی.
بسیار خواند، بسیار آموخت، بسیار سفرکرد، بسیار درگیر شد، بسیار تجربه کرد، بسیار درس داد و در همه حال هم نوشت، آنهم به هر سبک و شیوهای و برای هر ذوق و سلیقه ای. اما وارد یک وادی نشد، آنهم وادی شعر و شاعری بود. او ادبیات خوانده بود و شعر را میشناخت، هم شعر قدمایی و کلاسیک خودمان را و هم شعر نو نیمایی و شعر ادبای نامدار اروپایی را، حتی شعر را تدریس میکرد و مکرر هم به نقد شعر و شاعری می پرداخت، اما شخصاً مرتکب شاعری نشد، مگر یک بار که شعری گفت و آن را در دفتر خاطرات روزانهاش نوشت و به تاریخ سپرد. اکنون دفتر خاطرات یا یادداشت های روزانه او گنجینه ای است پر از اطلاعات بکر و ناب در بارۀ خود آل احمد و معاصران و معاشرانش و کم و کیف زندگی و زمانه ای که سپری کردند. یکی از تکهه ای جذاب این مجموعه هم شعری است که سروده و به قول خودش چون نمیدانسته با آن چکار کند، لذا با مقدمهای کوتاه در دفتر یادداشتهای روزانه ثبتش کرده است که عیناً به شرح زیر برای نخستین بار از نگاه شما میگذرد. این متن از محمد حسین دانایی برادرزاده جلال آل احمد برای انتشار در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته است:
دوشنبه 16 فروردین- نیم ساعت به ظهر- شمیران- اندر کلبۀ فقرا
... دیگر اینکه در شنبۀ کبیسۀ سال 37 آوردهام که شعری گفتهام یُقُر و پرندیات. چون هیچ کار دیگری با آن نمیتوانم بکنم- نه اصلاح، نه اتمام، نه تکمیل، نه زیباکردن و نه هیچ کار دیگر- عیناً در همین جا یادداشتش میکنم که اوراقش را پاره کنم و بریزم دور. یک کمی آلا "پرویز داریوش" شده است و خیلی پرت. حالا اسم هم برایش میگذارم. اساس آن خوابی است که دیدم و آنچه در خواب بین من و خروس عرش رد و بدل شد، گرچه مکالمه درست یادم نیست و نماند و هر چه زور زدم، همین درآمد.
گفتگو با خروس عرش
شبی خواب از چشم گریخته بود.
خروسها میخواندند- و چه بوقت– که نوالهای جز برای گوش در آن تاریکی نبود و مرا آن همت نبود که با کلید چراغ همچون ورد ساحران در یک آن، جامۀ روشن بپوشم دنیائی را که چشمها هم از آن بخواب میگریخت.
خروسها چه بوقت میخواندند و نوایشان در دل شب همچنان مائدهای بود مَر گوش را. و چشمها که درمانده بودند- از حسد– بتکاپو افتاده، از تیررس تاریکی همچون تیر شهاب بدررفتند و نه به زیر دست، رو به بالا، به آسمانها.
دو تیر شهاب از زمین به آسمان- از دو چشم ریزبینِ تنگدیدِ حسودِ خاکیِ آدمیزادهای چون من بدررفتند.
همچون تیری که "آرش کمانگیر" جان خود را به آن بست و آنچه اشک در چشم داشت، در آن گذاشت تا به نشانۀ گردوبُنی در کنارۀ جیحون سامانی بدهد به گفتگوی دیرینۀ منوچهر و افراسیاب.
هر کدام ازین دو تیر که نیمی از جان مرا با خود داشتند، چون پر سیمرغی سبکساز پرواز و دیرنشین و پرّنده بعمدا رفتند و رفتند...
... تا به نشانۀ خروس مؤذن عرش سامانی بدهند باین رفت و آمد دیرپای خستگی زای مداومتجوئی که میان نور و ظلمت است.
و اینک مؤذن عرش- کج خلق و بدقلق و ازخواب جسته از هیاهوی دوردست بانگ نابهنگام همجنسان خاکیِ خویش که چون مورمور مزمن دردی زیر پلکهای او می خزیدند- به سستی بالی گسترد همچون ساری زنان هندو بدور پای خویش و نالید که:
«از کجا می آید این بانگ و هیاهو؟»
«تا فراز کرسیِ عرشِ سماوات؟»
«نه شبی، نه روزی، آخر این چه سامانی است؟»
«وین چه نظمی اندرین کون و مکان بی مکافات؟»
که تیرها به هدف رسیدند.
آن همکار که نقصۀ دورپرواز در تن درخت فرورفت که آرش جان بدهد و این دو تیر نگاه ازخواب جستۀ شبرو- همچون دو پا- زیر تن خروس مؤذن عرش ایستادند که «برخیز...
«برخیز. گذشت آن زمانی که خاکیان بی اشارۀ بانگ تو از خواب چشم نمیگشودند. گذشت آن زمان که هر شهابی ثاقب جسد شیاطین پاازگلیم فراتر نهاده بود. گذشت آن زمان که پسر مریم را به تهمت سوزنی از کرۀ خاک در مرز چهارمین آسمان از عروج واداشتند. برخیز و بنگر که لاشۀ سگی در محفظۀ گردانِ مِجری جادوئی دستابزار خاکیان، فضای عرش را به عفونت کشیده است...»
و تا اینجا بود که ته کشید، یعنی دیگر حوصله هم نکردم که دنبالش کنم.
دیگر هم بس است. عهد و عیال آمده و باید ناهار خورد.