به گزارش ایسنا، با مروری بر رمانهای «سووشون» از سیمین دانشور، «سالمرگی» از اصغر الهی و داستان کوتاه «معصوم دوم» از مجموعه داستان «نمازخانه کوچک من» هوشنگ گلشیری میشود به تفاوت دیدگاه این نویسندگان به عاشورا پیبرد. نگاهی که در رمان دانشور بهغایت اسطورهانگارانه است، در «سالمرگی» الهی به شباهتهای نمادین حوادث در گذر زمان تاکید دارد و گلشیری در داستان خود به چگونگی بازسازی حادثه در اجتماع و نیاز به دوباره و دوباره مواجه شدن جامعه با آنچه در ضمیر ناخودآگاهش شکل گرفته میپردازد.
«سووشون» را شاید بتوان معروفترین اثر داستانی ایرانی در دهه 40 دانست که مستقیما به اشغال ایران در دهه 20 شمسی پرداخته است، اما دانشور با استفاده از مضامین و مراسم محلی که هنوز در موطن خود یعنی شیراز برگزار میشده وجه گستردهتری از تاثیرات این تجاوز به خاک ایران را به نمایش درآورده است.
این نمایش هم در عمق اثر با نشان دادن و آوردن نمایههای اسطوره "سوگ سیاووشان" آورده شده و هم در صحنههایی از رمان که شخصیتهای اصلی (زری و یوسف) به چادر ایل رفتهاند به صورت عیان با نقوش روی پرده اینهمانی دو حادثه صورت میگیرد، جایی که به نقش سر بریدهای در یک تشت پر از خون اشاره میکند که «دور تا دور تشت پر از خون، لاله روییده بود و یک اسب سیاه داشت لالهها را میبویید» و زری به اشتباه ابتدا نقش را یحیای تعمیددهنده میپندارد و بعد حسین بن علی(ع) و بالاخره این یوسف است که به سیاوش اشاره میکند و سوگ سیاوشان.
نکته بارز دیگر را میتوان در برگزاری مراسم تشییع جنازه یوسف جست، آنجا که مو به موی نشانههای مراسم شبیه به عاشورا و سوگ سیاوش ترتیب داده میشود، دیوارها و ملحفهها تماما سیاه میشوند، بازار تعطیل میشود، دستههای سینهزنی و زنجیرزنی به راه میافتد، اسب که یکی از وجوه اسطوره سیاووش است به مراسم آورده میشود و بالاخره «علامت و جار و چلچراغ از جلو و حجله قاسم به دنبال تابوت» یوسف به راه میافتد. این گره در گره شدن اسطوره و حال را میتوان در دیالوگ زری جست که در عزای یوسف میگوید که برای «سیاوش گریه میکردم»، یوسفی که دیگر معلوم نیست یوسف باشد یا سیاوش و یا حسین(ع).
اصغر الهی اما در رمان تحسینشده خود «سالمرگی» باز هم از یک واقعه اجتماعی مانند جنگ ایران و عراق به حادثه عاشورا نقب زده و از آن برای نشان دادن تاثیرات عمیق تاریخی بر روح و روان این قوم استفاده میکند. آنجا که در ابتدای کتاب این نفوذ را تا به آنجا میداند که حتی در خوابهای نسلهای قبلتر هم آن سر بر نیزه حضور همیشگی دارد «چه شبها که خواب ندیده بودم که سر مبارکشان را بر سر نیزه شهر به شهر بردند. کوچه به کوچه، خونافشان. این سر بریده را من همیشه در خوابهایم دیدهام و میبینم. در خوابهایمان دیدهایم. از خیلی وقتها پیش در خواب اجدادم دیدهام و میبینم...سر بریده در تشت. سر بریده بر دار. سر بریده در دست جلادی. سر بریده بر سر نیزه...حتی سوار ملعون روسیاهی که آن کاکل پر خون را بر سر نیزه میبرد».
الهی این پیوند خوردن عاشورا با جنگ را به خوبی در صحنه ورود شخصیت اصلی رمانش یعنی "عمرانی" به معراج شهدا برای یافتن پیکر فرزند شهیدش نشان میدهد «آنچه که میدیدم، باورم نمیشد. اجساد متلاشیشده، مثلهشده، صورتهای لهشده، تنهای بیسر، سرهای بریده، دست و پاهای قلمشده، تکه تکهشده، تنهای سوخته، کاکلهای خونین، خونهای دلمهشده» و جالب آنجا که نام فرزند شهید عمرانی هم سیاوش است و باز در مراسم تشییع او هم از نمادهای عزاداری عاشورا استفاده میشود «علم و کتل آورده بودند در کوچه...علامت آورده بودند و جلو جلو میبردند. علامت جرینگ جرینگ صدا میکرد» و یا «سنج میزدند. طبل میزدند...هفت روز عزاداری کردیم. روضه خواندیم. خرج دادیم. اهل محل مغازهها را تعطیل کردند. علم و کتل برداشتند. عزاداری کردند. سینه زدند. نوحه خواندند».
انگار که الهی میخواهد روایتگر این تداوم تاریخی باشد و گواهی دهد بر این مسیر همیشگی برای انسان ایرانی «انگاری خط قرمزی از ازل تا ابد کشیده بودند. خط سرخی که همچنان ادامه دارد. برای زنده ماندن آدمی این خط همیشه باید بماند...این صحنه خونین دهشتآور تا انسان بر خاک مانده است، خواب آدمی را به هم میزند».
و اما هوشنگ گلشیری در داستان کوتاه «معصوم دوم» به چرایی و چگونگی بازتولید حادثه کربلا در زمان حاضر میپردازد، به این موضوع که انگار باید این چرخه هنوز که هنوز است ادامه پیدا کند، آن هم عین به عین تا با میراندن دوباره به زنده کردن و یا زنده نگاه داشتن آن کمک شود. در «معصوم دوم» گلشیری به این چرخه همیشه ناقص اشاره میکند، اینکه همیشه باید این چرخه تاریخسازی ادامه پیدا کند حتی اگر شده بازسازی شود تا بعدها بتوان به آن استناد کرد. شاید به همین دلیل باشد که گلشیری تمام تلاش خود را به کار میگیرد تا حادثه اتفاقافتاده را جزء به جزء از روایت کربلا الگوبرداری کند، تا این نسخه جعلی را کپی برابر اصل حادثه اصلی بیافریند و به نوعی زنهار دهد جامعه را از حوادث در پیش رو.
این شباهت دو روایت را چه در لباس پوشاندن به «مصطفی شمر» راوی داستان میتوان دید که کلاه، چکمه، زره، شلوار قرمز و حتی پر روی کلاهخود را هم همانند شمر برایش فراهم میآورند و چه در رفتاری که با خانواده او همانند اسرای عاشورا میشود و یا صحنه بریده شدن سر سید پیر از قفا که یادآور سر بریدن حسین بن علی (ع) در روز واقعه است.