روزنامه شهروند - به ناز مقدسی: نعمت الله پاکدامن، پستچی قدیمی محلههای جنوبی تهران با آن موتور دندهای قدیمیاش ٢٨ سال تمام روزی ٢٥٠ تا ٣٠٠ نامه و روزنامه را به دست گیرندهها رسانده و پا به پای تک تک مردم نواب و سلسبیل زندگی را تجربه کرده است.
او سردی و گرمی زیادی را در دوران کاریاش چشیده و با درایت و صداقت خیلی از ماجراهای سخت زندگیاش را حل کرده، از دخالتهای ساواک در کار پستچیها که مجبورشان میکرد تا قبل از رساندن نامهها، آنها را باز کنند تا وقتی که برای حفاظت از مردم راهکار خطرناکی به ذهنش رسید.
پاکدامن حالا سالها است که بازنشسته شده اما خاطرات روزهای کاریاش را در ذهنش حک کرده و قرار است تمام خاطراتش را در قالب یک کتاب بنویسد و به چاپ برساند. او که طبع لطیفی برای سرودن شعر دارد شعرهای زیادی در وصف پستچیها و کارش سروده که چند بیت از آنها را در پاسخ به سوالهای مصاحبه، خواهیم خواند.
بنابراین به مناسبت روز جهانی پست، پای حرفهای پستچی قدیمی تهران نشستیم و این گپوگفت، نابترین لحظههای مردی را به تصویر میکشد که در دوران نبود تکنولوژی و شبکههای اجتماعی و تلگرام و واتساپ، بدون شک نقش تاثیرگذاری را در حفظ ارتباطات بین مردم ایفا کرد.
آقای پاکدامن چند سال پستچی بودید؟
حدود ٣٠ سال نامهرسان بودم. یک دورهای از کارم قبل از انقلاب بود و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم همین کار را داشتم تا سال ٨١ که بازنشسته شدم.
آن موقعها پستچیها دوچرخه داشتند یا موتور؟
موتور گازی و دندهای داشتیم. اداره پست به آنهایی که گواهینامه موتورسیکلت داشتند موتور دندهای میداد و پستچیهایی هم که گواهینامه نداشتند با موتور گازی تردد میکردند. من هم چون گواهینامه گرفته بودم یک موتور دندهای داشتم و با آن نامهها را به دست صاحبانش میرساندم.
شما پستچی کدام محلههای تهران بودید؟
محلههای نواب، سلسبیل و خوش.
خودتان هم ساکن این محلهها بودید؟
نه، خانه ما در افسریه تهران بود و من هر روز برای رفتن به محل کار مسافت زیادی را طی میکردم.
مردم این محلهها شما را به عنوان «آقای پستچی» میشناختند؟
بله به هر حال ٢٨ سال پستچی محلهشان بودم. مثلا از زمانی که کودکی به دنیا میآمد و شناسنامهاش را با پست در خانهاش میبردم تا زمانی که سرباز میشد یا نامهای از دانشگاهش ارسال میشد را دیدهام.
زمان قدیم که هنوز کدپستی وجود نداشت، پیدا کردن آدرس خانهها سخت نبود؟
سخت بود. اوایل خیلی راحت آدرس خانهها را پیدا نمیکردم ولی کمکم که با محلهها آشنا شدم پیدا کردن آدرس هم راحتتر شد.
قصه زندگی روزمره یک پستچی چه شکلی است؟
خب ما صبحها باید اول به اداره پست میرفتیم و نامههای محله خودمان را سوا میکردیم و در خورجین موتور میگذاشتیم و بعد راه میافتادیم و نامهها را میرساندیم تا زمانی که پاکت نامهها تمام شود بتوانیم به خانهمان برگردیم.
آن زمانی که نامه نوشتن و نامهنگاری مُد بود و نامه یک وسیله ارتباطی بین مردم تلقی میشد، حدودا روزی چند نامه برای رساندن داشتید؟
آن موقعها حدودا روزی ٢٥٠ تا ٣٠٠ نامه، مرسوله و روزنامه را به جاهای مختلف میبردم.
ضربالمثلی میگوید: «کوزهگر از کوزه شکسته آب میخورد» یک پستچی خودش اهل نوشتن نامه برای خانه و خانواده خودش بوده؟
بله اوایل که به تهران آمده بودم و خانوادهام در شهرستان بودند نامه مینوشتم، اما کم کم تلفن جای نامه نوشتن را گرفت و من هم دیگر نامه ننوشتم (می خندد). اما اهل نوشتن هستم، شعر میگفتم و خاطراتم را مینوشتم و برای خودم جمعآوری میکردم و تا الان هم ٦ جلد کتاب چاپ کردهام.
شما به عنوان یکی از قدیمیترین پستچیهای تهران قطعا روزهای سخت ٨ سال جنگ تحمیلی را به یاد دارید. روزهایی که باید نامههای تلخ و شیرین رزمندهها و حتی اسرا را به دست خانوادههایشان میرساندید. از آن روزها بگویید.
راستش رساندن نامه رزمندههایی که به جبهه جنگ رفته بودند جزو بهترین دوران کاریام بود. بگذارید جواب این سوال را با چند بیت شعری که در وصف حال آن روزهایم سرودهام، بگویم:
یاد آن دوران دلم را کرده تنگ/ نامه میبردیم در دوران جنگ
بین پست و جبههها پیوند بود/ پستچی یک هدهد خرسند بود
نامه رزمندگان قهرمان/ در وجود ما فزون میکرد توان
نامه میبردیم بهر مادران/ مادران قهرمان در آن زمان
خط مردان خدا در نامه بود/جز خدا، با نامهها بیگانه بود
پیک شادی بودیم اندر روزگار/ میکنیم در کار خود ما افتخار
پیش آمده بود که نامهای ببرید که خبر تلخی در آن نوشته شده باشد؟
راستش در سالهای جنگ خانوادهای را میشناختم که پسرشان در ١٦ سالگی به جبهه رفت و بعداز مدتی خبری از او نشد. مادرش همیشه چشم انتظار خبری از پسرش بود، خیلی وقتها که صدای موتورم را در کوچه میشنید از خانهشان بیرون میآمد و منتظر بود تا نامه یا خبری از طرف پسرش آورده باشم. به هر حال این خانواده به صلیب سرخ هم نامه فرستاده بودند و دنبال این بودند تا این سازمان خبری از پسرشان بدهد. از آنجایی که نامههایی که از طرف اُسرا به پستخانه میآمد، مهر صلیب سرخ و هلال احمر داشتند یک روز نزدیک عید نوروز دیدم نامهای با مهر صلیب سرخ برای این خانواده آمده است.
بلافاصله نامه را برداشتم و سوار موتورم شدم، وقتی رسیدم و زنگ خانهشان را زدم مادرش در را باز کرد. به او گفتم شما اسیر دارید؟ حال این زن دگرگون شد، پر پر میزد و اشک ریزان گفت باز کن باز کن نامه بچهام را! نامه را باز کردم و شوکه شدم! داخل پاکت نامه بن خرید خواربار بود که هلال احمر به خاطر عید برای آنها فرستاده بود و من به اشتباه چون مهر هلال احمر داشت فکر کردم نامهای از طرف پسرش است.کاش خبری از پسرش به او می دادم.
دلخوشیهای یک پستچی که در سرما و گرما باید راهی خیابانها شود و خبرهای خوب یا حتی بد را به دست مردم برساند، چیست؟
راستش تحصیلات من سیکل بود، اما تمام این ٢٨ سالی که به عنوان پستچی کار میکردم، احساس میکنم در بین مردم درس خواندم. دانشگاهی که من در آن درس خواندم مردم بودند که از آنها و زندگیهاشان زیاد آموختم. چون به هر حال محرم زندگیهایشان شده بودم و خیلی از مردم این محله حتی مشکلاتشان را با من در میان میگذاشتند و پای حرفهایشان مینشستم. همین دستاوردها و تجربیات بود که توانستم کتاب بنویسم.
نامههای بدون پاکت بدترین نامهها هستند
پستچیها کارشان در خیابان است و در سرما و گرما باید نامههایشان را به دست مردم برسانند و البته اینکه چرا پستچیها به جای یک خودروی راحت باید موتورسیکلت داشته باشند هم خودش جای سوال دارد. برای شما کارکردن و نشستن پشت موتور در تابستانها سختتر بود یا زمستانها؟
راستش تابستانها خیلی بهتر بود. زمستان به خاطر سرما و یخبندان در کف خیابانها خطر تصادف هم ما را تهدید میکرد. یادم است در یکی از زمستانها وقتی در راه محل کارم بودم، موتورم روی برف لیز خورد و با شدت به زمین کوبیده شدم. ٦ روز هم بیهوش بودم. راستش اصلا همین اتفاق و روزهای سختی که در دوران نقاهتم گذراندم، باعث شد تا طبع شعر بگیرم و شعر بسرایم.
بدترین نامههایی که رساندید، کدام نامهها بودند؟ مثلا نامههایی مثل اخطار بانکی یا پرداخت قسط...
راستش در آخر زمان خدمتم نامههای دادگستری را ما میبردیم. متاسفانه این نامهها در داخل پاکت گذاشته نمیشوند، درحالی که حکم دادگاه روی آنها نوشته شده و راز زندگی و آبروی خیلی از مردم است. یادم است که یکبار یکی از همین نامهها را بدون پاکت به من دادند و ناگهان چشمم به حکم روی آن افتاد و خیلی ناراحت شدم. زنگ در خانه را زدم ولی کسی در را باز نکرد، روز بعد دوباره رفتم ولی کسی در را باز نکرد؛ ما هم یک قانونی داشتیم که اگر ٣بار نامه را میبردیم و در خانه را باز نمیکردند، باید نامه را میانداختیم داخل خانه.
وقتی برای روز سوم رفتم و کسی در را باز نکرد، تصمیم گرفتم نامه را پیش خودم نگه دارم تا زمانی که بتوانم به دست یکی از اهالی خانه برسانم. راستش حکم بدی در نامه نوشته شده بود و چون پاکت نداشت، فکر کردم اگر در حیاط خانه بیندازم، ممکن است همسایههایشان هم ببینند و آبرویشان برود. به هرحال سرآخر بعد از چندبار رفتن به این خانه توانستم نامه را به دست گیرنده نامه بدهم. این موضوع واقعا یکی از ایرادات بزرگ نامههای دادگستری بود که فکر میکنم هنوز هم بدون پاکت به درخانهها میرود و آبروی مردم را به خطر میاندازد.
زمان قدیم رسم بود که وقتی پسر و دختری به اصطلاح خاطر یکدیگر را میخواستند و عاشق هم میشدند، برای هم نامه مینوشتند. تا بهحال نامههای عاشق و معشوقها به دستتان رسیده بود؟
یادم است نامهای را میبردم که روی آن نوشته شده بود: «نامهبر گر نامه را بردی، زبانی هم بگو، نامه را آهسته بگشا دل در آن پیچیدهام.» (میخندد) این نامه یک عاشق بود که برای معشوقش نوشته بود. برای همین وقتی نامه را به دست گیرنده دادهام، زبانی هم این شعر را به سفارش فرستنده برایش خواندم. (میخندد)
شعری که نعمتالله پاکدامن در وصف شغلش سروده است:
بسی نامه بردم در آن سالها
چه خوشحال گشتم ز خوشحالها
کبوتر نبودم ولی پر زدم
چه جانها که بر جان دلبر زدم
پیامی چو بردم سوی مادری
برون رفت از قلب او هم غمی
به من گفت ایزد نگهدار تو
خدا هست راضی از این کار تو
به فصل زمستان در آن سوز برف
درون رفت مرکب به گودال ژرف
سیهموی بودم در آن روزگار
سفیدروی هستم، نیم شرمسار
چو سیسال در پست در جا زدم
موتور یا دوچرخه بس پا زدم
بخود بنگرم من چو در روزگار
به کارخودم میکنم افتخار
ساواکی ها نامههای خارج از کشور را باز می کردند
اولین حقوقی که بهعنوان یک پستچی میگرفتید، چقدر بود؟
حقوقم ٩٠٠تومان بود؛ البته به این دلیل که گواهینامه موتورسیکلت داشتم، بیشتر از پستچیهایی که گواهینامه نداشتند، حقوق میگرفتم.
از درآمدتان راضی بودید؟
راستش آن زمان به نسبت خرج و مخارج زندگی حقوق خوبی بود. یادم است که اجارهخانهام ٢٥٠هزارتومان بود و به هرحال از حقوقم ٦٥٠تومان برای هزینههای زندگی باقی میماند. این نسبتها امروز بین حقوق یک کارمند با هزینه اجارهخانه و خرج و مخارج دیگر زندگیاش کمتر شده اما آن زمان حقوقمان نسبت به هزینهها متناسب بود.
وقتی نامهها را میبردید، کنجکاو نبودید که بدانید داخل پاکت چه مطلبی نوشته شده؟
هرگز، من رازدار مردم بودم و نیازی هم به این کار نبود، چون خیلیهایشان وقتی من را میدیدند، راز دلشان را با من در میان میگذاشتند و درددل میکردند. یادم است در دهه٥٠ و ٦٠ در خیلی از پاکتهای نامه که از خارج کشور ارسال میشد، فرستنده دلار را هم به همراه نامه برای خانوادهاش میفرستاد. ما پستچیها میدانستیم که داخل این پاکتها پول و دلار است اما هرگز حتی برای یکثانیه هم وسوسه نشدم.
شنیدهام که قبل از انقلاب، ساواک از طریق پست تفتیش عقاید میکرد و در واقع قبل از رساندن نامهها به دست گیرنده آنها را باز میکرد تا ببیند چه چیزی در آنها نوشته شده است. شما هم با این موضوع برخورد داشتید؟
بله، در اداره ما هم یکی از ماموران ساواک را گذاشته بودند و بیشتر هم توجهشان به نامههایی بود که از خارج از کشور فرستاده میشد. مثلا فرزند یا پدری که برای کار و تحصیل به یک کشور خارجی رفته بود و برای خانوادهاش در ایران نامه مینوشت، برای آنها اهمیت زیادی داشت که در این نامهها چه چیزی نوشته میشود! این ساواکی هم در اداره پست به ما گفته بود که وقتی نامههای خارج از کشور دارید، قبل از اینکه به دست گیرنده برسانید، باید به من تحویل دهید و بعد این نامه را برسانید. البته خوشحالم من تا آنجایی که وظیفه داشتم، توانستم مامور ساواک را دور بزنم! (میخندد)
چکار کردید؟
یکی از ساکنان محلهای که من نامههایشان را میبردم، پسرش را به آلمان فرستاده بود و او هم هر ازگاهی برای پدر و مادرش نامه میفرستاد. وقتی متوجه شدم مامور ساواک نامههای خارج از کشور را باز میکند و میخواند، تصمیم گرفتم که یواشکی به این خانواده اطلاع دهم تا وقتی نامهای مینویسند یا برای شان میآید، مواظب باشند.
وقتی که انقلاب اسلامی پیروز شد، به آنها موضوع را واضح توضیح دادم و گفتم دیگر این ماموران از اداره رفتهاند و نگران نباشید و اتفاقا این آقا هم گفت من همان موقع پیامتان را گرفتم و تشکر کرد. به هرحال من محرم مردم بودم و بین آنها زندگی میکردم. حقوق اداره چیزی نبود که ما را قانع کند و فقط همین که مردم از ما راضی بودند، به من انگیزه کارکردن میداد.