به گزارش مشرق، خسرو رحمتآبادی را شاید شما نشناسید اما اگر گذرتان به کرمانشاه بیفتد، به شهرستان کنگاور و روستای پل شکسته و سراغش را از هرکسی بگیرید، همه شما را به یک آدرس مشخص میرسانند؛ به خانهای که سالهاست رنگ و بوی شهادت دارد، خانهای که یکی از اتاقهایش پر از تصویر شهداست.
خسروی گزارش ما یک رزمنده است، یک رزمنده بازمانده، یک بازمانده عاشق؛ عاشقی که دلش را در روزهای جنگ و مبارزه جا گذاشته و خودش را کشیده و آورده تا امروز؛ همین امروز که
6 روز از آبان 97 میگذرد و 30 سال و دو ماه از پایان جنگ تحمیلی .
اینجا زیر سقف خانه خسرو اما جنگ هنوز ادامه دارد. زمان اینجا، کنج یکی از اتاقهای این خانه بیاعتبارتر از عددهای نشسته روی تن تقویمهاست، جنگ هنوز اینجا در این اتاق 12 متری زنده است و نفس میکشد؛ اینجا کنج این اتاق پر از عکس که بایستید، گوش که تیز کنید، هنوز صدای مهیب انفجار مین میشنوید و سوت تیز خمپاره و آقا خسرو، مردی است که عاشقانه راوی همه این لحظات شده است. راوی روزهایی که برای خیلیها خاطره شده و برای او هنوز حکم زمان حال را دارد.
محفلی آسمانی در بزرگراه کربلا
بزرگراه کربلا، کیلومتر 14 جاده اسدآباد همدان به کنگاور، روستای پل شکسته، جنب مسجد ابوالفضل، نمایشگاه محفل یازهرا(س)؛ برای زائران اربعین حسینی، همه آنهایی که مرز مهران را برای خروج از کشور انتخاب کردهاند، این نمایشگاه یک جای دنج و آشناست. جایی که شبیه هیچ جای دیگر نیست و این را وقتی فهمیده اند که چند دقیقهای را زیر سقف یکی از اتاقهایش ایستادهاند. نمایشگاهی که از 25 سال پیش به پاتوق جماعتی تبدیل شده که هنوز با خاطرات دفاع مقدس زندگی میکنند. آدمهایی که هروقت دلشان هوای شهدا را میکند، یک سر به محفل یازهرایی که خسرو رحمتآبادی کنج خانهاش برپا کرده، میزنند. بعد از سلام و احوالپرسی با صاحب خوشذوق این محفل، رو برمیگردانند سمت تصاویر روی دیوار، چشمهایشان بین قابعکسها، بین اسامی شهدای نشسته روی تن دیوار، میچرخد تا برسد به یک اسم آشنا؛ یک تصویر آشنا. بعد همانجا مینشینند روی زمین بین دیوارهای قاب گرفته شده با عکس، چای داغ مینوشند و باصاحب مهربان این نمایشگاه و این خانه، یاد ایام میکنند، یاد روزهایی که هنوز آدمهای قابعکسها زنده بودند، روزهایی که تکتکشان برای رفتن به جبهه سرودست میشکستند .
خسرو رحمتآبادی از این رفت و آمدها خاطره بسیار دارد: «از شنبه تا جمعه یعنی همه روزهای هفته من مهمان دارم، مخصوصا این روزها که ایام اربعین است، زائرانی که از استانهای مازندران و گیلان عازم کربلا هستند و از این مسیر میگذرند، حتما وقتی به مسجد ابوالفضل میآیند به محفل یازهرای من هم سر میزنند، من هم تا جایی که در توانم است به تکتک آنها خدمت میکنم، برایشان غذا تهیه میکنم، وسایل آسایششان را فراهم میکنم و معتقدم اگر گردوغبار این زائران در خانه من بماند، انگار من پای پیاده به زیارت رفتهام.»
درددلهای تمامنشدنی یک رزمنده با رفقای شهیدش
حکایت آقا خسرو و عکسهایی که تمام این سالها روی دیوار یکی از اتاقهای خانهاش چیده، حکایت یک عشق قدیمی است، یک رفاقت از آن رفاقتهای خاص که نمونهاش فقط در شبهای عملیات دیده میشد. خودش اینطور توصیف میکند: «خیلی شبها وقتی هوا تاریک میشود و خانوادهام همه میخوابند، میآیم داخل این اتاق و یک نوار نوحه قدیمی از همان روزها را گوش میکنم و بعد مینشینم با این رفقای شهیدم صحبت میکنم، میگویم خدایا چه شد؟ چرا من جا ماندم؟ مگر من و شما با هم در یک سنگر نبودیم؟ مگر شبهای عملیات را با هم صبح نمیکردیم؟ چرا من ماندم، چرا من الان اینقدر غریبم ...»
بین تمام این تصاویر روی دیوار، تصاویری است که به اسم، تاریخ شهادت و محل شهادت و نحوه شهادت شهدا ختم میشود، خسرو رحمتآبادی، دو تصویر هم از همرزمانش دارد، از دو شهید یکی بچه تهران و یکی بچه کنگاور: «شهید حاج روحا... اصل تهران، بچه ساوجبلاغ بود، فرمانده گردان ما بود که در عید قربان سال 66 شهید شد، شهید حاج رضا رحمتیزاده هم که از بچههای استان خودمان بود، از همرزمانم هستند که عکسشان را دارم و خیلی وقتها با آنها درد دل میکنم.»
من هنوز رزمندهام
آقا رحمتآبادی گزارش ما، متولد 1344 است، یعنی وقتی جنگ شروع شد، 15 ساله بود و از همان زمان دلش لرزید برای بودن در جبهه و دفاع از کشور: «سن و سال زیادی نداشتم، بچه مدرسهای بودم اما به فرمان امام و با علاقه قلبی خودم از سال 60 وارد پایگاه بسیج کنگاور در غرب کشور شدم، خدا آن موقع یک جرقهای در وجود من گذاشت تا در این پایگاه ثبت نام کنم، حتی به خاطرش ترک تحصیل کردم و خوشبختانه پدرومادرم هم هیچ مخالفتی نداشتند چون بحث دفاع از کشور مطرح بود.»
بالاخره حضور فعال او در پایگاه بسیج، او را به جبهه میرساند، به سال 61 که اولین اعزام او به جبهههای گیلانغرب انجام شد: «من از سال 61 رفتم جبهه و تا آخر جنگ ماندگار شدم و همیشه اعتقاد قلبیام این بود که باید حتما در خط مقدم باشم... مادر و پدرم هم هردو با اینکه میدانستند این راه شهادت دارد، اما پشتیبان من بودند. یادم است مادرم به هرسختی بود خودش را به کنگاور میرساند تا اتوبوسی را که ما رزمندهها را به جبهه میبرد بدرقه کند، با عشق و علاقه مادرانه مرا از زیر قرآن رد میکرد و من هرچه اصرار میکردم تا اینجا نیا، راهت خیلی دور است، اذیت میشوی، میگفت نه تا تو راهی نشوی من نمیروم؛ شاید این آخرین دیدار ما باشد شاید شهید شدی و برنگشتی...»
برای همه آن رزمندههایی که چند ماه از زندگی شان را در جبهه گذراندهاند، خاطره آن روزها خاطرهای عزیز است؛ خاطرهای فراموش نشدنی که هرچند یک بار میتواند بیاید و سرک بکشد به روزگارشان؛ این خاطره برای خسرو رحمتآبادی اما یک طعم متفاوت دارد، طعم دلتنگی و حسرت؛ حسرت به خاطر شهادتی که نصیبش نشده و دلتنگی به خاطر دوستانی که گوی سبقت را در شهادت از بقیه ربودند: «از فضای آن روزهای جبههها هرچقدر تعریف کنم نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم، حال و هوای آن روزها اصلا گفتنی نیست، ارادتی که بچهها به همدیگر داشتند، شبزندهداریهایشان، گذشت و ایثارشان اصلا با معیارهایی که الان در این دوره زمانه حاکم شده یکی نیست. یادم است
در جبهه رزمندهای داشتیم به اسم حاج علی اسحاقی، از شیراز آمده بود و تکفرزند یک خانواده خیلی باصفا و متمول هم بود، اما این بنده خدا، تمام درآمدی را که داشت شبها بین سربازها تقسیم میکرد و واقعا دل از دنیا بریده بود که در عملیات کربلای 5 آسمانی شد.»
آشنای جنگ
پای صحبتهای این رزمنده قدیمی که بنشینید، محال است حرف به عملیات معروف دوران جنگ تحمیلی نرسد، به عملیات کربلای 4 و 5، عملیات والفجر 5 که در محور مهران و دهلران انجام شد و عملیات والفجر 9 در منطقه عملیاتی سلیمانیه و چوارتا؛ به جبهههای سومار و مریوان و قصر شیرین، خاکی که وجب به وجبش را هنوز هم که هنوز است مثل کف دست میشناسد، آنقدر که بگوید: «باور کنید من شاید در خیلی از شهرهای کشورمان مسیر را بلد نباشم و گم بشوم اما اگر مثلا به یک منطقه عملیاتی مثل قصر شیرین بروم، هرجا باشم میدانم موقعیت جغرافیاییام چیست، جناح چپ و جناح راست چه چیزی است. من وجب به وجب این مناطق را از بر هستم.»
80 ماه حضور مستمر در مناطق عملیاتی برای او بی مجروحیت هم نبوده، اما او هم جزو آن رزمندههایی است که هیچوقت دنبال مدرک جانبازی نرفته است: «در عملیات کربلای 4 در چهارم دی65، هنوز صبحانه را تمام نکرده بودیم که عراقیها شیمیایی زدند، من فقط یادم است که یک دفعه هوا مه شد، یک مه غلیظ که در لحظه اول ما اصلا تصورش را هم نمیکردیم شیمیایی باشد، اما آمبولانسها که با آژیر خطر از راه رسیدند و هشدار شیمیایی دادند ما هم فهمیدیم که گاز اعصاب و شیمیایی زدهاند.»