به گزارش ایسنا، شهید حسین دلحامد از جمله تیزپروازان دوران هشت سال دفاع مقدس است. هواپیمای این خلبان پیش از شهادت در پی انجام یک مأموریت دچار سانحه شد و همین مساله باعث میشود که او نزدیک به دو روز در آبهای خلیج فارس سرگردان بماند. شهید حسین دلحامد در همین رابطه در خاطرهای روایت کرده است: مأموریتی به من محول شده بود. به اتفاق یکی از همرزمان، باند هواپیما را به قصد بمباران اهداف از پیش تعیین شده ترک کردیم. نزدیک مرز بود که به چند هواپیمای «میگ» دشمن برخوردیم. کابین عقب گفت: «حسین دنبالشان کنیم؟» موافقت کردم و به تعقیب شان پرداختیم، همان طور که میگها را دنبال میکردیم، بدون این که متوجه شویم از مرز کشور خارج شدیم. درحالی که مأموریت ما چیز دیگری بود ولی در آن حال مجبور به تعقیب میگها بودیم.
هر لحظه بر سرعت و ارتفاع میگها افزوده میشد. مثل این که صدها فروند جنگنده آنها را دنبال کرده باشند، به سرعت از دید ما پنهان شدند. به رضا که در کابین عقب نشسته بود گفتم: «رضا برگردیم؟» او گفت: «بله دیگه خبری نیست بهتره برگردیم.» چند دقیقه بعد وارد فضای کشورمان شدیم و با خیال راحت به پرواز ادامه دادیم. از این که نتوانسته بودم مأموریت اصلی ام را انجام دهم ناراحت بودم، ولی از طرف دیگر به دلیل این که توانسته بودم مأموریت دیگری را انجام داده و باعث متواری شدن هواپیماهای دشمن شوم، خوشحال بودم. تصمیم گرفتم بعد از سوختگیری، دوباره برگردم و مأموریتم را انجام دهم. سوئیچ رادیو را فشار دادم و کابین عقب را نیز از تصمیمم با خبر کردم.
«اِجکت» در دل خلیج فارس
هواپیمایم مورد هدف قرار گرفت و ناگهان صدای انفجار شدید و تکانهای هواپیما باعث شد جمله «یا حضرت عباس» را به زبان بیاورم و تا خواستم به خودم بیایم، همه چیز تمام شده بود. هواپیما با شتاب شدیدی به سمت آبهای خلیج فارس در حال سقوط بود. از رضا هیچ خبری نداشتم. تنها راه باقی مانده، خروج با چتر بود. لذا با کشیدن دستگیره پرتاب خود را در آسمان معلق دیدم. در حین فرود، به دنبال رضا گشتم اما جز چتر خودم، چتر نجات دیگری باز نبود. هواپیما هم که در آتش میسوخت با به جا گذاشتن دود سیاه و غلیظی مانند شهابی آسمانی، به قعر آبهای خلیج فارس فرو رفت و لحظاتی بعد نیز دود حاصله از آتش در آسمان منطقه محو شد.
نزدیک بود خوراک ماهیها بشوم
پاهایم در آب فرو رفت و چتر نجات نیز به آرامی روی آب قرار گرفت. یک لحظه زیر آب رفتم. سنگینی پوتینها و لباس پرواز، شنا را برایم مشکل میکرد اما با تمرین هایی که قبلا داشتم، خیلی زود توانستم به این مشکل فائق آیم و خودم را از قید و بند چتر نجات که هر چند لحظه یک بار بر اثر بادی که در آن میافتاد مرا یدک میکشید، رها سازم. قایق نجات در فاصله کمی از من در میان آب بالا و پایین میرفت. (منظور قایق کوچکی است که هنگام پرتاب خلبان در لحظههای اضطراری همراه خلبان وجود دارد.) ماهیها رهایم نمیکردند شنا کنان به سوی قایق لاستیکی به حرکت درآمدم. هنوز کمی به قایق فاصله داشتم که احساس کردم لباس پروازم از هر طرف به سویی کشیده میشود. با وحشت نگاهی به اطرافم انداختم. ماهیهای ریز و درشتی دورم حلقه زده بودند و هر کدام گوشهای از لباس پروازم را به دهان گرفته و به سویی میکشیدند. از ترس این که مبادا خوراک ماهیها شوم، با سرعت بیشتری به سمت قایق شنا کردم ولی انگار ماهیها نمیخواستند لقمه چرب و نرمی را که به دست آوردهاند به راحتی از دست بدهند.
هر بار که دستم را برای شنا بالا میآوردم چندین ماهی کوچک را در میان انگشتانم میدیدم. خوشبختانه دستکشهای پروازی دستم بود وگرنه با آن انبوه ماهیهای ریز و درشت اگر چه خطرناک نبودند، ولی نوک زدن مرتبشان به دست و بدنم احساس ناخوشایندی برایم به وجود میآورد.وقتی دستم به قایق نجات خورد رمق تازهای گرفتم. آب را به زیر پایم حلقه کردم و با شدت خود را به داخل قایق انداختم. میدانستم که تا ساعتی دیگر برای نجات من اقدام خواهد شد. پس با خیالی آسوده به بررسی وضع موجود پرداختم.
ارسال پیام از دل دریا به هواپیما
اولین کاری که باید می کردم خالی کردن آب داخل قایق بود. اما وقتی چشمم به رنگ قرمز آب افتاد ترسیدم زیرا نمی دانستم که کدام قسمت بدنم زخم برداشته است. دستم را به صورتم کشیدم چانهام زخم برداشته بود. رنگ آب هر لحظه تیرهتر می شد ولی چارهای نداشتم باید تحمل میکردم. در همین اثنا از دور چشمم به یک قایق موتوری افتاد. با خوشحالی از کف قایق بلند شدم و فریاد زدم: «آهای من این جام!» اما قایق با سرعت زیادی از من دور شد. با چشمانم قایق را که تنها امید نجاتم بود تعقیب کردم تا به نقطهای تبدیل شد و سرانجام در بینهایت دریا گم شد. نگاهی به اطرافم انداختم تا شاید رضا را بیابم، اما هیچ خبری از او نبود. با خودم گفتم: «شاید رضا شهید شده باشد.»
شروع به فرستادن علائم برای نجات کردم ولی نگاهی به آبهای اطراف خود انداختم از سیاهی آب که بر اثر موج به وجود آمده بود ترسیدم. خدا خدا میکردم تا هر چه زودتر هلی کوپتر نجات برسد وگرنه با شروع طوفان یا حتی یک باد ضعیف، مشکل میتوانستم درون قایق لاستیکی خود را کنترل کنم. سرم را به سوی آسمان گرفتم و گفتم: «خدایا شکر!» همان طور که سرم به سوی آسمان بود و نجوا میکردم، چشمم به نقطهای سفید افتاد. فورا رادیو را در دست گرفتم و گفتم: «هواپیمایی که پرواز میکنی، صدای مرا میگیری؟» چند لحظه صبر کردم ولی خبری نشد.
دوباره پیامم را تکرار کردم. در گیرندهام صدایی طنینانداز شد:«صدای تو را گرفتم کجایی؟» جواب دادم: «من زیر پاتم حدود یک ساعت پیش هواپیمای عراقی من رو زد.» توصیه کرد: «مقاومت کن هلی کوپتر نجات توی راهه.» از خوشحالی دیدن هواپیما و ارسال پیام در پوست خودم نمیگنجیدم. نمیدانم چقدر طول کشید تا هلی کوپتر نجات رسید اما هر چه بود زمان برایم بسیار طولانی گذشت. با شنیدن صدای هلی کوپتر، رادیوی اضطراری را به دست گرفتم و با فشار دادن دکمه آن شروع به صحبت کردم.
در حین نجات مجدد داخل آب سقوط کردم
لحظاتی بعد هلی کوپتر نجات را بالای سرم دیدم. دستهایم را به طرف آسمان گرفته و بار دیگر خدا را شکر کردم. به دنبال طنابی بودم که از هلی کوپتر پایین میآید. رادیوی اضطراری و دیگر وسایلم را برداشتم و طناب را که در آن زمان بالای سرم بود، گرفتم. آرام آرام خود را بالا میکشیدم. کسانی که داخل هلی کوپتر بودند نیز کمکم میکردند، در فاصله کمی از هلی کوپتر احساس کردم دستهایم توان نگه داری وزن بدنم را ندارند. عضلات بدنم به سختی گرفته بودند. گویی میخواستم به خواب بروم. انگشتانم را در هم فشردم و طناب را محکم چسبیدم. اما سر خوردن طناب از میان دستانم حرارت زیادی را به وجود آورد و باعث سوزش شدید میشد. هر چه سعی کردم نتوانستم از سر خوردن طناب جلوگیری کنم. لذا از فاصله بسیار زیادی مانند سنگی که از آسمان رها شده باشد به داخل آب سقوط کردم.
چند لحظه کوتاه در آب فرو رفتم چشمانم را باز کردم و با دیدن روشنایی سطح آب به طرف بالا شنا کردم. باد ایجاد شده توسط ملخهای هلی کوپتر امواج تندی را در سطح آب به وجود آورده بود که برای من مشکل ایجاد میکرد. قایق از من فاصله زیادی داشت. هلی کوپتر نجات قدری ارتفاع گرفت و سپس شروع به دور زدن کرد. با آرام شدن آب به سمت قایق شنا کردم و بار دیگر به داخل آن رفتم. تصمیم گرفتم این بار طناب را به دور کمرم ببندم تا دوباره در آب سقوط نکنم. برای بار دوم طناب را بالای سرم دیدم. دستم را دراز کردم تا شاید آن را بگیرم اما هنوز طناب را نگرفته بودم که هلی کوپتر اوج گرفت و با سرعت از من دور شد.
دچار آفتاب سوختگی شده بودم
دستی به صورتم کشیدم. گویی مشتی آتش بر آن نهاده باشند سوزش شدیدی احساس کردم. فهمیدم بر اثر تابش مستقیم خورشید دچار آفتاب سوختگی شدهام. هوا کم کم داشت تاریک میشد و این امر نجات یافتنم را توسط هلیکوپتر مشکل میکرد اما با داشتن رادیوی اضطراری این مشکل قابل حل بود. وقتی به فکر رادیو افتادم لرزش شدیدی بر من عارض شد. تازه یادم آمد که رادیو و دیگر وسایل از جمله غذاهای داخل کیف را به هنگام سقوط در آب از دست دادهام باید خود را برای حوادث بعدی و تنهایی طولانی شب آماده میکردم اما امید به برگشت مجدد هلی کوپتر را نیز در دل داشتم.
برای بار دوم هلی کوپتر آمد اما من را ندید برای آرامش پیدا کردن تا آمدن هلی کوپتر، پاهایم را روی لبه قایق انداختم، دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. بار دیگر صدای چرخش ملخهای هلی کوپتر که فضای اطرافم را میشکافت به گوش رسید و جان تازهای در من دمید اما در آن تاریکی نمیتوانستم ببینمش. سرم را به اطراف چرخاندم اما به جز صدایش هیچ اثری از آن نبود. یک بار از فاصله نه چندان دور سایهای را دیدم، اما نه صدا و نه حرکات دستم هیچ کدام برای آگاه کردن آنان از موقعیتم موثر نبود. چند لحظه بعد آرام آرام گوشم از شنیدن باقی مانده صدای هلی کوپتر قاصر ماند و تنها امواج حاصله از باد ملخ را که مدتی قایق را در تلاطم بیثمری فرو برد، شاهد بودم. خسته از تلاش کوتاه اما پر هیاهوی خود، در گوشهای از قایق لاستیکی در رویا فرو رفتم، به آسمان چشم دوختم تا با خدا حرف بزنم.
نمازی متفاوت خواندم
«الهی و ربی من لی غیرک» اولین جملهای که گفتم همین بود. شاید ساعتها فکر کردم تا توانستم با بیرون ریختن افکار دنیوی و فراموش کردن آنهایی که فکر میکردم مرا نجات خواهند داد. بقیه دعای کمیل را به یاد بیاورم. هر چند لحظه یک بار به آسمان خیره میشدم و تکرار میکردم «الهی و ربی من لی غیرک اسئله کشف ضری و النظر فی امری ...» نمازی متفاوت هنوز نمازم را نخوانده بودم. نمیتوانستم با زخم عمیق زیر چانهام وضو بگیرم. تنها دستها را و بخشی از صورتم را با آب خیس کردم و خواندن نماز را بدون توجه به سمت قبله، شروع کردم. نمازی که تنها یک بار در تمام عمرم توانستم به مفهوم واقعی آن پی ببرم و با تمام وجودم به راز و نیاز با خدا بنشینم!
نماز را تمام کردم اما احساس خوش ارتباط با مبدأ هستی در من تمام شدنی نبود. دلم گرفته بود و شاید این دل شکستگی بهترین توفیق برای نزدیکی با خدا بود، زیرا گفتهاند خدا درون دلهای شکسته است. گویی روی صحنه تئاتر بودم و برای ادای نقش خود در مقابل تماشاچیها میبایست از احساساتم مدد میگرفتم. چه نمایش پر شوری بود! احساس کردم فرشتگان خدا به تماشایم ایستادهاند، تکبیر میگویند و برایم صلوات میفرستند و آفرین میگویند. هیچ وزنی را در خود احساس نمیکردم. سبک بودم، خیلی سبک با اتمام نماز، آرام آرام از آن حالت روحانی فاصله گرفتم، به شخصیت مادی خود بازگشتم و با ایجاد این فاصله، سرما را که تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود حس کردم.
خشکی لباس پروازم که بر اثر نمک آب دریا مانند چوب شده بود، سخت ناراحتم میکرد. اما جرأت خیس کردن مجدد آن را نداشتم زیرا دیگر نمیتوانستم در مقابل سرمای شب با لباس خیس مقاومت کنم. پلکهایم سنگین شده بودند و چشمانم میسوختند. کم کم خوابم برد. وقتی چشمانم را باز کردم جز دریا و قایق و افق تازه روشن شده چیزی ندیدم. از شدت سرما بدنم منقبض شده بود و گردنم به شدت درد میکرد. مثل این که خداوند در آن شب سرد هم به نجات من آمده بود و تمام شب را به خواب رفته بودم. دریا هنوز آرام بود و خورشید در آخرین امتداد دریا، به آرامی چشمان خود را به روی دریا میگشود. با بالا آمدن خورشید و احساس گرمای آن، خون در رگهایم به جریان افتاد. به امید آمدن هلی کوپتر نجات، احساس گرسنگی و تشنگی را فراموش کرده بودم و با تمام اشتیاق منتظر رسیدن تیم نجات بودم.
هواپیمای دشمن هلیکوپتر نجات را فراری داد
هلی کوپتر چند بارآمد ولی هنوز خورشید چند متری از افق بالا نیامده بود که در میان شعاعهای نور آن، هلی کوپتر نجات را با فاصلهای زیاد درحال گشت زنی دیدم. وسیلهای برای علامت دادن نداشتم. با تکان دادن دستهایم منتظر شدم تا نزدیکتر شود. هر چه این فاصله کمتر میشد احساس خوشحالی را در من افزونتر میکرد. در تمام این مدت سرم را بالا گرفته بودم و هر چند لحظه یک بار خدا را شکر میکردم و او را به بزرگی و عظمت میستودم. هلی کوپتر به من نزدیکتر می شد. شاید اگر فقط چند دایره دیگر را طی میکرد درست بالای سرم قرار میگرفت. اما ناگهان با شنیدن صدای غرش هواپیمای دشمن، دور شدن سریع آن را دیدم. هواپیمای عراقی قصد انهدام هلی کوپتر نجات را داشت و من شاهد این تلاش بودم. ولی گویی خدا نمیخواست من شاهد مرگ کسی باشم.
با دیدن ماهیها تشنگیام بیشتر میشد
با دور شدن هلیکوپتر به معنای واقعی تنها شدم. اما در آن تنهایی مطلق، کسی را داشتم که این احساس را در من کاهش میداد و نمیگذاشت که خود را بی یار و یاور احساس کنم. دوباره با او به راز و نیاز نشستم. ساعتها گذشت و چندین بار هلی کوپتر تا نزدیکی من پیش میآمد اما هر بار با رسیدن هواپیمای دشمن مجبور به ترک منطقه میشد و مرا که دیگر حالت دیوانهای را داشتم، رها میکرد. تمام پوست صورت و گردنم بر اثر تابش نور خورشید میسوخت. شدیدا تشنه بودم اما با وجود آن همه آب در اطرافم، هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. زبانم از خشکی به سقف دهانم چسبیده بود. به ماهیهایی که در اطراف من با ولع آب دریا را به دهان میبردند، حسودیام میشد و با دیدن این منظره تشنگی در من شدیدتر میشد. اما زمانی که به خدا فکر می کردم و از او استمداد می خواستم، تشنگی ام رفع می شد.
شبی دیگر آمد و خود را به تقدیر سپردم خورشید کم کم غروب میکرد و بار دیگر سنگینی ظلمت شب بر همه جا سایه میگسترد . پوست بدنم بر اثر کمی آب، کاملا خشک شده بود. دیگر حتی چشمه زلال اشکهایم نیز به خشکی گراییده بود. صدایم گویی از ته چاه بیرون میآمد و تنها به گوش خودم میرسید. اما میدانستم که خدای مهربان احتیاج به تکلم من از طریق تکه گوشتی به اسم زبان ندارد، بلکه او حرف مرا از قلبم خواهد شنید. لذا دهانم را بستم و قلبم را به روی آبهای پر تلاطم آن شب ریختم.
ماهی بزرگی من را یدک کرد
ساعتها گذشت و یک بار هلی کوپتری را از دور دیدم. نمیدانم خیال بود یا واقعیت! حالا دیگر کمر و بخشی از رانهایم درون آب قرار داشت و گاه نوک زدن ماهیها را به لباس پروازم حس میکردم. حتی یک بار ماهی بزرگی را دیدم که سعی داشت لباسم را به داخل آب بکشد اما به علت شناور بودن قایق مرا تا فاصله زیادی یدک کشید. در آن لحظه خود را به دست تقدیر سپرده بودم و هیچ تلاشی برای نجات خود انجام نمیدادم.
آب کاملا روی شکمم را فرا گرفته بود. دست چپم از روی سینهام به داخل آب افتاده بود و دستکش پروازی ام به علت خیس شدن قدری گشاد شده بود. دست راستم را نیز به داخل آب انداختم. با خیس شدن دستکشها، گویی فشار زیادی از روی دستم برداشته شد. با دندانهایم دستکش هایم را در آوردم. گویی اثری از انگشت در دست هایم نبود. آنها مثل یک توپ گرد باد کرده بودند. هر دو دستم را به روی سینهام گذاشتم و با نگاهی به آسمان گفتم: «خدایا خودت میدانی هر دردی را که به من بدهی با جان و دل میپذیرم. خدایا تو خودت میدانی که این دردها برایم بهترین لذتها را دارد. خدایا حرفی برای گفتن ندارم و فقط تو را شکر میکنم.»
لحظه نجات
قایق که تا این لحظه آرام روی آب قرار داشت، زیر پیکر ناتوانم به جنب و جوش شدیدی افتاد، بالا و پایین می رفت و آب را تا روی سینهام بالا میداد. یک موج دو موج و سومین موج و همراه با آن باد گرم تندی به صورتم وزید. به سختی میتوانستم خود را درون قایق کم باد که نیمی بیشتر از پیکرم را درون خود جا نداده بود، کنترل کنم. هلی کوپتر آمد و دوباره به داخل آب سقوط کردم چشمانم را به سختی باز کردم. ناگهان چرخش ملخهای هلی کوپتر را در نزدیکی خود دیدم. آن جسم سخت و زمخت را برای نجات من فرستاده بودند! دیدم که پرسنل آن در چه تب و تابی برای نجات من به سر میبرند. قطره اشک به زحمت از گوشه چشمم جاری شد و بر اثر باد شدید ایجاد شده از ملخ هلی کوپتر، به روی صورتم پخش شد. از این که داشتم نجات می یافتم خوشحال بودم و لبخند شادی بر لبانم نقش بسته بود اما این شادی بسیار کوتاه بود و من به درون آب افتادم. چند جرعه آب شور دریا به گلویم سرازیر شد.
سوزش شدیدی سرتا سر بدنم را فرا گرفت. پاهایم به قدری سنگین شده بودند که مرا به پایین می کشیدند. اما به هر زحمتی بود توانستم گوشه قایق لاستیکی را در میان دستانم بگیرم. لحظات به کندی میگذشت و من به علت ضعف شدید، قدرت ادامه زندگی بر روی آب را از دست میدادم. هر بار که دهانم را برای تک سرفهای باز می کردم، مقداری آب همراه با دم پایین می دادم.
ماهیها مجدد به من حمله ور شدند
ماهی ها بهم حمله کردند ماهی ها هم که گویی منتظر فرصتی بودند تا به روی آب بیفتم، دسته جمعی به من هجوم آوردند و هر کدام گوشه ای از لباس پاره پاره ام را گرفته و می کشیدند. تعدادی از ماهی ها به درون لباس پروازم رفته بودند و با نوک زدنهای شان به پوست بدنم، مرا دچار عذاب شدیدی میکردند. دست چپم هم که که داخل آب قرار داشت، مورد هجوم چند ماهی قرار گرفت. حتی یک بار احساس کردم که یک ماهی دستم را تا مچ به درون دهانش فرو برده. فشار دندانهای تیغی اش را بر مچ دستم حس کردم.
با تلاش زیادی دستم را از دهانش بیرون کشیدم و گوشهای دیگر از قایق لاستیکی را گرفتم. از مرگ هراسی نداشتم. چند بار به زیر آب رفتم اما قایق نجات را رها نکردم. از آن چه بالای سرم میگذشت هیچ اطلاعی نداشتم تا این که دستی به کمرم خورد و لحظاتی بعد درون تور نجات قرار گرفتم و یک نفر که برای نجات من به درون آب آمده بود و تلاش میکرد مرا نجات دهد، اولین کلام را در گوشم زمزمه کرد: « سلام.» با لطف خدا نجات پیدا کردم.
هر چه از سطح آب فاصله میگرفتم، قلبم بیشتر می گرفت. گویی مرا از عزیزترین کسم جدا میکنند. با بیرون آمدن از داخل آن آبهای سرد و بی روح، انگار از خدا فاصله میگرفتم. اصلا دلم نمیخواست از آن جا، جایی که چندین بار با معبودم به راز و نیاز عاشقانه نشسته بودم، جدا شوم. گوی از دنیایی که پر از محبت خدا بود دور میشدم و به دنیای دیگری وارد میشدم که فرسنگها با آن چه در قلبم میگذشت، فاصله داشت. اما آن احساس خوش روحانی دیگر مهار شدنی نبود. مشکل بود که بتوان او را با چند روز و چند ماه به زنجیر این جهان کشید.
شهید سروان خلبان«حسین دلحامد» پس از این که از این سانحه نجات یافت، در بهمن ماه سال 1361 در حوالی جزیره خارک و بر روی آب های نیلگون خلیج فارس، مورد هدف قرار گرفت و متاسفانه موفق به اجکت نشد و به شهادت رسید.