این هفته «رانده شده» ساکتتر از همیشه بود، اما به نظرم این اپیزود را حتی بیشتر از اپیزود افتتاحیه دوست دارم. تمامش به خاطر این است که با یکی از آن اپیزودهای مقدمهچینِ جذابی طرف هستیم که از این سکوت برای یک سری شخصیتپردازیهای عالی استفاده میکند و واقعا آدم را برای ادامهی داستان کنجکاو و هیجانزده میکند. مثلا برخلاف مراسم جنگیری هفتهی پیش که به آشکار شدن اطلاعات زیادی ختم نشد، این هفته کایل و اندرسون برای بررسی یک پروندهی احتمالی جنگیری راهی خانهی یکی از پیرزنهای شهر میشوند. اگرچه همهچیز مثل گذشته به بستن دست و پای پیرزن به تختخوابش و بیرون آمدن صلیب و آب مقدس منجر نمیشود، اما همین ماجرا سوالات بیشتری را دربارهی چگونگی کار شیاطین و اینکه آیا واقعا مراسمهای جنگیری قدیمی اندرسون موفقیتآمیز بوده یا نه، به وسط میکشد. این اتفاق بزرگی برای اندرسون و تخریب تمامعیار باورهایش است. اینکه بفهمی روحِ یکی از کسانی که به دست تو از محاصرهی شیاطین نجات پیدا کرده بود، در تمام این مدت تو را گول میزده تا تو به قدرتهای توخالیات بنازی، یعنی وضعیت بدتر و سیاهتر از چیزی است که فکرش را میکردیم.
به همین دلیل ما به درستی این اپیزود را با یک مراسم خاکسپاری آغاز میکنیم. این شاید مراسم خاکسپاری یک همسایهی تنها و بیکس باشد، اما در واقع استعارهای از این حقیقت است که تمام مردم شهر یا در حال نبرد با غم و اندوهشان هستند، یا در حال مبارزه با یک فاجعهی بد در گذشتهشان. وقتی میگویم این اپیزود تا این لحظه بهترین اپیزود سریال است، به خاطر این است که در این اپیزود اگرچه حضور نیروهای ماوراطبیعه حس میشود، اما سریال بیشتر روی تاریکی و زخمهای واقعی درون شخصیتهایش تمرکز میکند. چیزهایی که راه فراری از آنها نیست. تابوت همسایهی کایل در اولین نمای اپیزود، تمام قاب را پر میکند. مرگ همهجا است. بهطوری که خیلی زود سروکلهی مرد سیاهپوش که خودش را سیدنی معرفی میکند، پیدا میشود و حتی کایل و اندرسون هم با شخص شخیص مرگ دست میدهند. چون بالاخره تا این لحظه فکر میکنم همه قبول داریم که او همسایهی کایل را کشته است.
سکانس افتتاحیه اما آخرین صحنهای نیست که شخصیتها را در وضعیت شکننده و غمزدهشان به تصویر میکشد، بلکه این اولین صحنه از بسیاری است که با کندو کاو در درون مرگ و اندوه و ضربات روحی آدمهای شهر رُم کار دارد. دوباره به خاطر همین است که میگویم این اپیزود موردعلاقهام است. چون برخلاف اپیزود اول اگرچه خبری از مراسمهای جنگیری پرجوشوخروش نیست، اما سر کشیدن باطمانینهی دوربین به درون زندگی شخصی و ذهن کاراکترهایش، به خیزش حس پارانویا و تنش خاموشی ختم شده که در همهجای این اپیزود احساس میشود، اما به ندرت دیده میشوند. مثلا در قرار شام اندرسون و پاتریشیا، وقتی این زن دربارهی آتوآشغالهایی که اندرسون در طاقچهاش گذاشته میپرسد، با فلشبکی کوتاهی که به گذشته میزنیم، با همان تنش و پارانویای خاموشی روبهرو میشویم که برای چند ثانیه فرصتی برای فوران پیدا میکند. اندرسون از مراسمهای جنگیری گذشتهاش چیزی را به یادگار پیش خودش نگاه میدارد. یادگارهایی که برای آن خانوادهها به معنای پایان یک دوران بد است، اما برای اندرسون نشانهای از حضور پرقدرت شر و زخمهایی است که شیطان بر او وارد کرده است. او نمیتواند بدون اینکه به یاد چیزهایی که در گذشته با آنها روبهرو شده بیافتد، این یادگاریها را لمس کند. اما خب، شاید ته دلش خوشحال است که او این زخمها را حمل میکند، تا کس دیگری مجبور نباشد. اما اندرسون خیلی زود خواهد فهمید که تمام اینها برای هیچ و پوچ بوده و شاید تسخیرشدگان قبلی هنوز تسخیرشده باشند.
مگان فرد دیگری است که باید با سنگینی گذشته دست و پنجه نرم کند. بعد از یادگاریهای اندرسون، این بار پریدن ناگهانی دانی به میان شام مگان و مارک است که گذشتهی تهوعآور این زن را به زمان حال وارد میکند. ما چیز زیادی دربارهی مگان نمیدانیم، اما اپیزود قبل به این نکته اشاره کرده بود که او در گذشته از مگان سوءاستفاده کرده بوده و این اپیزود طی فلشبکی فاش میکند که دانی پسربچهی قلدر یتیمی بوده که مگان را در کودکی بهصورت مداوم مورد آزار و اذیت قرار میداده و کایل هم زور مقابله با او را نداشته است. اپیزود چهارم بالاخره ثابت میکند «رانده شده» همان سریالی است که آرزو میکردم: یک وحشت روانکاوانه. چون درست مثل کشیش اندرسون که یادگاریهایش فیتیلهی زخمهای گذشته را آتش میزنند، گذشتهی فاجعهبار مگان نیز با چیزهای فیزیکی فعال میشوند. مثل وقتی که او از لای در به بیرون نگاه میکند و یاد تمام وقتهایی که باید از لای در دانی را زیر نظر میگرفته میافتد. «رانده شده» در طول چهار اپیزود آغازینش به خوبی نشان داده که ترس واقعی این آدمها اصلا یک موجود فراطبیعی نیست، بلکه ترسی است که در لحظه لحظهی زندگی عادیشان جریان دارد. این باعث شده که این روزها فضای امن خانه برای مگان یادآور خاطرات دیگری باشد. بهطوری که او کماکان نمیتواند حتی در خانهی خودش هم یک نفس راحت بکشد. چون تمام درها و دیوارها و پنجرهها او را یاد گذشته میاندازند.
سر کشیدن باطمانینهی دوربین به درون زندگی شخصی و ذهن کاراکترهایش، به خیزش حس پارانویا و تنش خاموشی ختم شده
نکتهی دیگری که دربارهی مگان در این اپیزود شاخکهایم را تکان داد، مربوط به یکی از سکانسهای دونفرهی مگان و مارک بعد از قرار شامشان میشود. مارک به شوخی میپرسد: «خب، پس من شوالیهی رویاهای توام؟» و مگان هم با تندی جواب میدهد که: «فکر کردی من به خاطر اینکه تو پلیس هستی و میتونی ازم مراقبت کنی با تو ازدواج کردم؟». خب، سوال این است: آیا واقعا مگان به این دلیل با مارک ازدواج کرده و واقعا او را دوست نداشته؟ یا شاید خودش هم مطمئن نیست. از اینکه شاید ترسی که در ناخودآگاهاش لانه کرده، باعث شده تا او بهطرز ناخواستهای ازدواج با مارک را به خاطر پلیسبودنش به کس دیگری ترجیح بدهد. نهایتا اگرچه دانی از شهر میرود و در راه از مارک هم یک کتک حسابی میخورد، اما حضور گذرای او در زندگی مگان اثر منفی خودش را بر جای میگذارد. اولین سکانس مگان و مارک در این اپیزود آنها را در حال خندیدن و آماده شدن برای قرار شامشان نشان میدهد، اما در سکانس آخرشان، نه تنها آنها مثل غریبهها و به سختی با هم صحبت میکنند، بلکه فاصلهی آنها از طریق ایستادن هرکدام در یک سوی آشپزخانه به تصویر کشیده میشود و مارک هم که بهطرز آشکاری با ور رفتن با حوله، در حال مخفی کردن چیزی از همسرش است. بهعلاوه مگان هم با خرد کردنِ آن کریستالها و بطریها با چکش نشان میدهد که ظاهرا برخلاف چیزی که به دانی دربارهی کنار آمدن با گذشته گفته بود، هنوز عذاب میکشد و اصلا آن دختر قدرتمندی که میگفت نیست.
در خط داستانی کایل و اندرسون چیزی که داستان را وارد مسیر باریکتری میکند، این حقیقت است که از قرار معلوم جنگیریهای قبلی کشیش اندرسون که به از بین رفتن خانوادهاش ختم شده بود، ممکن است بدون تاثیر همیشگی بوده باشند. وقتی کایل همراه با اندرسون به دیدار با آن پیرزن میروند، نحوهی صحبت کردن پیرزن و سوختن دست او بر اثر لمس کایل، نشان میدهند که او هنوز تسخیرشده است. ابتدا اندرسون بهطرز قابلدرکی نمیتواند قبول کند تمام کارهایش برای هیچ و پوچ بوده است. «رانده شده» وقتی به اوج پتانسیلهایش میرسد که به تقلاهای درونی کاراکترهایش میپردازد. بعد از مگان، حالا این اندرسون است که باید با غرورش بجنگند تا بتواند حرف کایل را قبول کند. که شاید هنوز شیطان در وجود کسانی که نجاتشان دادهایم باقی مانده باشد. از همین رو، او و کایل ماشین را برمیگردانند تا سری به همسر کایل بزنند. بله، ظاهرا گذشته و تمام متعلقاتش دارد با تمام قدرت به زمان حال نفوذ میکند.
در خط داستانی موازی کایل/اندرسون و مگان/مارک، رییس پلیس گیلز نه تنها متوجه میشود ساعت مچی پیدا شده از آن تریلرِ رهاشده، متعلق به دوستش است، بلکه گیلز با دیدن دوستش که برای آتش زدن تریلر از راه میرسد، مطمئن میشود که کاسهای زیر نیمکاسه است. این خط داستانی به اندازهی دیگر بخشهای این اپیزود عمیق نیست. فقط فعلا باید صبر کنیم و ببینم آیا جنازههای حیوانات و مدارکی که از تریلر کشف شده ربطی به دیگر اتفاقات عجیب شهر و تسخیرشدگان دارد یا با تهدید متفاوتی سروکار داریم. اما از من میشنوید، فکر میکنم سگ گیلز الکی پاچهی آن یارو را نگرفت.
تهیه شده در زومجی