خبرگزاری فارس: شب است. باران بی امان می بارد. صاعقه سینه آسمان را میشکافد و آب از زمین میجوشد. انگار قرار است همین امشب دنیا به پایان برسد. اما خانه گرم و صمیمی است؛ پدر چای مینوشد و مادر مشغول آشپزی است. زمین که قالب تهی میکند و سقف آوار می شود و گرمای خانه به سردی مطلق مبدل می شود، ماتم را می توان از در و دیوار روستا معنا کرد. وقتی از یک خانواده 5 نفره تنها دختر بچهای معلول زنده میماند: «سیده زهرا». آن شب گویی آخر دنیا بود.
چرخ روزگار سیده زهرا را میگرداند و میگرداند و سختی ها او را بزرگ میکنند؛ آنقدر بزرگ که میشود چشم و امید یک شهر. حالا که 8 دهه از آن زمان می گذرد همچنان روی ویلچر است. حالا دیگر قادر به حرف زدن نیست. اما وجودش سایبانی بر سر ایتام و زنانی است که جز خدا و او پناهی ندارند. کسی که طول عمر 90 سالهاش همه پر از برکت و خیررسانی بوده؛ همچنان با این حال و روزش معتمد خیران است و پناه نیازمندان و هرکسی که مشکل دارد. کافی است کار کسی در شهر گره بخورد و با یکی از دخترانش هماهنگ شود تا او را با ویلچر به مجلس خواستگاری یا هر جلسه دیگری ببرند. آن وقت به برکت وجودش زبانها بند میآید و گرهها باز میشود. سالهاست «سیده زهرا حسینی» خانهاش را به حسینیه تبدیل کرده است و زندگیاش را وقف زنان بیسرپرست، ایتام و هزار و یک کار خیر دیگر کرده است که فقط و فقط با اعتبارش بین مردم پاسخگوی همه اینهاست.
عطر چای دارچین و فضای دلنشین حسینیه
مسیر را گم کردهام و هرچه میگردم خانه را پیدا نمیکنم. شنیده ام تقریباً تمام شهر «املش» سیده خانم را میشناسند. از اولین فردی که سراغش را می گیرم با احترام از جایش بلند میشود و بعد از توضیحات فراوان، خودش با موتور همراهم میآید تا راهنماییام کند. باور توصیفاتی که شنیده بودم کمی برایم سخت است؛ ولی شنیدههایم گام به گام تا ملاقات با سیدهخانم به باوری قلبی تبدیل میشود.
مسیر زیبای رشته کوه های لاهیجان که پاییز هزار رنگش کرده است خیلی زود تمام میشود. موتورسوار جلوی در سبز بزرگی توقف میکند که روی سردرش نوشته شده: «به هیئت حضرت رقیه(س) خوش آمدید.» او با مهربانی تمام میگوید: «بفرمایید اینجا خانه سیده خانم است.» این را میگوید و در میزند و یاالله گویان وارد خانه میشود. از پلهها بالا میرود. مرتب سیدهخانم را صدا می زند. سیدهخانم هم با زحمت ویلچر را تا جلوی تالار خانه میکشاند و دستی به نشانه سلام تکان میدهد و لبخندی به موتورسوار میزند. خانه سیدهخانم همچون بهشت کوچکی است در میان درختان میوهای که سالها پیش خودش کاشته.
مکثی وسط حیاط میکنم. همچنان محو سادگی و زیبایی منحصر به فرد خانه قدیمی با نردههای سبزش هستم. وقتی به خودم میآیم که سیدهخانم برای استقبال همراه مرد از پلهها پایین آمده و با چهرهاش به گرمی خوشامدگویی میکند. آن وقت به آن مرد موتورسوار اشاره میکند تا ما را به داخل راهنمایی کند. خودش اما در حیاط میماند. انگار منتظر آمدن کسی است.
بوی عود داخل خانه آنقدر خاص است که یاد حرم ارباب میافتم. فضای داخل خانه به همان اندازه خوشایند و دلچسب است. سماوری که همیشه برای روضه میجوشد و پرچمهای دستدوزی که دورتادور اتاق، نام اهل بیت (ع) را تزئین کرده و صدای نوای قرآن حال خوش فضای خانه را دوچندان کرده است. عطر چای دارچین که آن مرد موتورسوار جلویم میگذارد آرامش بخش است. سکوت عجیبی در خانه حکمفرماست. انگار بدموقع به این خانه زیبا آمدهام.
سیده خانم همچنان در حیاط است و با یک نفر که از ظاهرش با لباسهای محلی به نظر میرسد روستایی است صحبت میکند. آنان را از پنجره چوبی قدیمی که شیشههایش مثل آینه برق میزند میبینم. سیده خانم به حرفهای مرد که فقط زمزمههایش به اتاقی که نشستهام میرسد خوب گوش میدهد و هر از گاهی حرفهایش را با تکان دادن سر تأیید میکند. وقتی حرفهای مرد تمام میشود سیدهخانم دفترچهای به او میدهد تا چیزی برایش بنویسد.
همیشه در خانهاش سفره روضه پهن است
ناگهان سر و صدای جابه جا کردن دیگ از آشپزخانه به گوش میرسد. بلافاصله مرد موتورسوار سرش را از چارچوب در آشپزخانه بیرون میآورد و میگوید: «لطف میکنید چند لحظه بیایید کمک؟» داخل آشپزخانه تعدادی خانم مشغول تهیه غذا هستند و آن مرد موتورسوار در حالی که یک طرف یک دیگ بزرگ ایستاده است از من میخواهد در جابه جا کردنش کمک کنم. بعد از جابه جا کردن دیگ دوباره همراه مرد موتورسوار به داخل حسینیه میرویم. نامش «علی سلیمانی» است. برای بالا آوردن سیدهخانم به پایین میرود. توی پلهها دلیل آمدنم را با صدایی بلند به سیده خانم توضیح میدهد و در حالی که نفس نفس میزند سیده خانم را وارد حسینیه میکند.
سیده خانم با دیدن من دوباره لبخند دلنشینی می زند. آنقدر درست حجاب گرفته که از چنین آدمی با آن شرایط معلولیت بعید است. علی آقا اما بیمقدمه درباره سیده خانم توضیح میدهد: «وقتی 8 ساله بود زلزله آمد و پدر و مادرش فوت میکنند. خدا رحمتشان کند؛ آدمهای بیآزاری بودند. سیده خانم پیش یکی از اقوامشان زندگی میکند و بزرگ میشود. 18ساله که میشود به خانه پدریاش میآید و اینجا را تبدیل به حسینیه میکند. تماموقت در خانههای مردم کار میکرد؛ بخشی را صرف زندگیاش و بیشترش را برای کمک به نیازمندان صرف میکرد. وقتی نوجوان بودم یادم میآید چند دختر روستایی را که پدر و مادرشان قدرت نگهداری از آنها را نداشتند تحت پوشش گرفته بود. خودم شاهد بودم که سیده خانم، خیاطی میکرد و سر زمین مردم کار میکرد تا هزینه این بچهها را دربیاورد. همیشه در خانهاش سفره روضه پهن است. مردم در کارهای خیرش سهیم هستند و پول نذری هایشان را به او میدهند تا صرف هر کاری که خودش صلاح میداند کند.»
کمک رسانی به کودک بیمار
نگاه سیده خانم تمام زمانی که آن مرد صحبت میکند به اوست. اما نگاهش معنادار است. انگار میخواهد چیزهایی را نگوید. مرد هم به سیده خانم نگاه میکند و با لهجه گیلکی میگوید: «خوب اینطوری نگاه نکن. بگذار حرفهایم را بزنم.» بعد رو به من میکنند: «از همان کودکی ویلچرنشین بود. با این وضعیتش افراد زیادی را تحت پوشش دارد. با همین حالش هنوز به روستا سر میزند و از نیازمندان دیدن میکند و پای درددلهایشان می نشیند. این زن به اندازه صد مرد اعتبار و وجود دارد. یک بار وقتی به یکی از خانههای روستایی سر میزند به پسر بچهای برمیخورد که به شدت بیمار بود و پدر و مادرش به دلیل شرایط زندگی و سن بالا نمیتوانستند او را برای درمان به شهر بیاورند. از طرفی هم دوست نداشتند فرزندشان از آنها دور باشد. این موضوع شاید برای 40سال پیش است که در کل شهر چند ماشین بیشتر وجود نداشت. با این وضعیت خانه به خانه روستا رفت و از مردم پول یک گاری با اسب را تهیه کرد و با این وضعیتش سوار بر گاری شد و پسربچه را از ده به شهر برد تا معالجه شود. 5سال متوالی این کار را انجام داد تا بالاخره آن پسربچه درمان شد. هرچه مردان روستا از او میخواهند تا اجازه دهد کمکش کنند نمیپذیرد و میگوید باید این کار را خودش انجام دهد. خلاصه حدود 5سال آن پسربچه را برای معالجه به شهر میبرد و برمیگرداند تا حال آن پسر خوب میشود. اکنون آن پسربچه مدیر یک شرکت بزرگ و یکی از خیرانی است که به سیده خانم در کارهایش کمک می کند.»
زندگی که وقف مردم است
بوی خوش غذا فضای حسینیه را پر کرده است؛ سیده خانم هر از گاهی نگاهی به علی آقا میاندازد و نگاهی به من. وقتی درباره رسیدگی به امور مردم در این وضعیت از علی آقا میپرسم میگوید: «تمام زندگی سیدهخانم وقف مردم است. تا همین چند سال پیش حالش خوب بود و به تمام امور رسیدگی میکرد ولی بیماری قلبی که از استرس های بسیار به او دست داد باعث شد اینگونه ویلچرنشین شود. البته به صحبتهای پزشک که میگفت باید کارهایش را کم کند هم توجه نمیکرد و مرتب به روستاها سر میزد و به کشاورزان، کمک و به ایتام و نیازمندان رسیدگی میکرد و پای درددل مردم مینشست که حالا این چنین شد. گاهی چند شبانهروز با حداقل استراحت برای مردم کار میکرد ولی اکنون هیچ کاری نمیتواند بکند. خدا این جنبه زندگی این انسان باخدا را هم نشان همه کسانی داد که او را میشناسند و نشان داد که بعضی از آدم ها وجودشان می تواند برای همه پربرکت باشد. سیده خانم اکنون میشنود و عمل میکند. مثل همه دورانی که فقط به حرف و خواسته مردم عمل میکرد. خدا خیرش بدهد. نمیتوانم بگویم چقدر کار خیر کرده و چند نفر را از بدبختی نجات داده ولی تعدادشان غیرقابل شمارش است. کار کردن برای مردم و دست گرفتن سرمایه نمیخواهد، فقط یک نیت پاک میخواهد که سیدهخانم با آن به مردم خدمت می کند.»
صف اول همه کارهاست و عامل اتحاد
سیده خانم دیگر به کسی نگاه نمیکند. سرش پایین است و تلاش میکند جلو بغضش را بگیرد. خانمهایی که در آشپزخانه هستند دور تا دور حسینیه مینشینند و برای چند لحظه سکوت سنگینی فضا را دربر میگیرد که یکی از آنها میگوید: «امروز سه شنبه است و زنان کارگری که از ییلاق برای فروش محصولاتشان به بازار میآیند مهمان ما هستند. اکثر آنها سرپرست خانوادههایی هستند که هرکدام حکایت و مشکلاتی دارند و سیدهخانم به تک تک آنان رسیدگی میکند. به آنها کمک خرجی میدهد و اقلام مورد نیازشان را تأمین میکند و اگر بیماری داشته باشند برای درمانشان کارهای لازم را انجام میدهد و از خیران هزینهاش را میگیرد. تمام موضوعاتی که از سیده خانم باید پیگیری شود در یک دفترچه نوشته می شود. چون او نمیتواند صحبت کند. البته ماجرای کمکهای سیده خانم به همینجا ختم نمیشود. او به تکتک ما لطف دارد و ما را بزرگ کرده و حکم مادری بر گردن تکتک ما دارد. زمانی بزرگترین گرفتاریها با کلام و قدم این خانم حل میشد و اکنون کافی است کسی او را به یک خواستگاری یا یک دعوایی که راهحلی برایش وجود ندارد ببرد آن وقت همهچیز حل می شود. این موضوعات را مردم با ما در میان میگذارند و ما سیده خانم را به مجلس میبریم. کارهایی که او نمیتواند انجام دهد اکنون توسط افرادی که زمانی کمکشان کرده انجام میشود. خلاصه بگویم سیده خانم برکت است.»
یکی دیگر از خانمها دنبال این حرفها را میگیرد: «صحبت کردن درباره سیده خانم کمی سخت است؛ چون آدم نمیداند درباره کدام جنبه زندگیاش صحبت کند. یک بار یکی از مزارع اهالی روستا را آفت زد. سال بعد آن کشاورز ناامید از اینکه نمیتواند کارهای مزرعهاش را انجام دهد پیش سیدهخانم آمد. همین که مشکل را گفت سیدهخانم داسش را از پایین پله برمیدارد و به آن مرد کشاورز میگوید: برویم سر زمین. آن مرد میگوید: چطور میخواهی با این وضعیت کمک کنی؟ مگر میشود؟ او میگوید: برای کمک به کارت از خودم شروع میکنم. خدا بزرگ است. تو نیروی کار میخواهی من اولین نفر هستم. ما هم همراهشان رفتیم و چندنفر دیگر از اهالی روستا هم آمدند. خلاصله اینکه کاری را که در چند هفته قرار بود انجام شود با همکاری طی چند روز انجام شد. اینطوری مشکل آن کشاورز حل شد. اتفاقاً آن سال محصول زیادی نصیب آن کشاورز شد که بخشی از آن را به سیده خانم بخشید تا خرج نیازمندان کند. اینطوری سیدهخانم خیرخواهی را به دیگران یاد میدهد و با هم مهربان بودن را می آموزد.»
پناه بی پناهان
کارهای خداپسندانه سیده خانم به همینجا ختم نمیشود؛ یکی از دختران که اشک از چشمانش جاری است زاویههای جدیدتر زندگی این زن باخدا را بازگو میکند: «سالها پیش پدر و مادرم بیماری سختی گرفتند و فوت کردند. هیچ کسی را نداشتم. هرکدام از اهالی روستایمان از روی دلسوزی چند روز از من نگهداری میکردند. شرایط برای خودشان هم سخت بود چه برسد که از من هم نگهداری میکردند. حکایت زندگیام خیلی تلختر از این چیزی است که تعریف میکنم. تمایل به بازگو کردنش ندارم. تا اینکه سیده خانم به دادم رسید و به آن روزهای سخت پایان دادم. خدا حفظش کند. هیچ وقت با وجود او کمبود مادر و پدرم را احساس نکردم. به جز من خیلیهای دیگر مدیون او هستند؛ افرادی که اکنون برای خودشان کسی هستند و در کارهای خیر سیدهخانم را یاری می کنند. اینها را هم باید بگویم که رازهای زیادی در دل سیده خانم است که با وجود سکته مغزی و حرف نزدنش به هیچ وجه بازگو نخواهد شد. ولی افراد زیادی مثل من هستند که میتوانند بخش کوچکی از آنها را بازگو کنند.»
«فاطمه» که از 3 سالگی در خانه سیده خانم بزرگ شده و حالا 18 ساله است میگوید: «سیدهخانم مثل مادر برای همه ماست. در این خانه تا امروز از 50 دختر جوان و زن بیسرپرست حمایت کرده و برایشان سرپناه ساخته است.» قطرات اشک از چشمان سیدهخانم جاری می شود که یکباره صدای در میآید. یکی از خانمها پایین میرود تا در را باز کند و چند نفر هم دور سیده خانم را میگیرند تا اشکهایش را پاک کنند. آنها زنان روستایی هستند که بعد از کلی کار سخت برای صرف ناهار به اینجا آمدهاند.