ماهان شبکه ایرانیان

گفت‌وگو با علی شاه‌نظری که در کربلای ۴ اسیر شد؛

بعثی‌ها به اسرای کربلای۴ چه گفتند؟

بین راه هر کدام از بچه‌ها که زخمی می‌شدند را داخل سنگرها می‌گذاشتم تا منطقه را تأمین کنند. دنبال خودم بچه‌های سالم را روانه کرده بودم تا با سرعت بیشتری منطقه را پاکسازی کنیم.

به گزارش مشرق، کربلای 4 در سوم دی ماه 1365 یکی از پرحاشیه‌ترین عملیات‌های دفاع مقدس است. عملیاتی که بر آن بود سرنوشت جنگ را رقم بزند، به دلایلی که هنوز تمامی ابعاد آن مشخص نشده است، لو رفت و با عدم‌الفتح روبه‌رو شد. در این عملیات اغلب نیروهایی که به خط دشمن زدند یا به شهادت رسیدند یا به اسارت درآمدند و تعدادی نیز توانستند به عقب برگردند. یکی از اسرای کربلای 4 علی شاه‌نظری جانشین گردان امام رضا (ع) از لشکر 14 امام حسین (ع) است که از نگاه یک فرمانده رده میانی جنگ، با اشراف قابل توجهی رویدادهای منتهی به کربلای 4 را روایت می‌کند.

بیشتر بدانیم:

داستان‌هایی «هیچ» در برابر شجاعت غواصان

قَدّم به نگهبانی دادن در سنگر قد نمی‌داد

ساعتی با شاه‌نظری همکلام شدیم تا آنچه عدم ملاحظات حفاظتی در کربلای 4 عنوان شده است را مروری دوباره کنیم. شاه‌نظری می‌گفت: وقتی به اسارت درآمدیم عراقی‌ها در بازجویی از ما می‌پرسیدند چرا اینقدر منتظرشان گذاشتیم و زودتر عملیات را آغاز نکردیم! عصبانی بودند که چند روزی است در آماده‌باش به سر می‌برند و انتظار آمدن ما را می‌کشند! گفت‌وگوی ما با این رزمنده و آزاده کشورمان را پیش رو دارید. 

اگر بخواهیم مقایسه‌ای بین کربلای 4 با عملیات قبلش والفجر 8 داشته باشیم، رعایت اصول حفاظتی در هر دوی این عملیات چه نمره‌ای می‌گیرند؟

قبل از هر صحبتی باید توجه داشته باشیم منطقه‌ای که این دو عملیات انجام گرفتند با هم تفاوت‌هایی دارند. شاید 70 الی 80 کیلومتر بیشتر بینشان فاصله نباشد، ولی هرکدام ملاحظات خاص خودشان را دارند. اولین چیزی که والفجر 8 را متمایز می‌کند، بکر بودن منطقه عملیاتی‌اش است. از اول جنگ تا سال 64 هیچ عملیاتی در آن منطقه انجام نگرفته بود. مسلماً دشمن روی منطقه‌ای که از آن ضربه خورده حساسیت بیشتری نشان می‌دهد. اتفاقاً یک نکته‌ای که کربلای 4 را سخت‌تر کرد، ریشه در والفجر 8 داشت. عملیات ایذایی والفجر 8 درام‌الرصاص صورت گرفت. یعنی همان منطقه‌ای که در کربلای 4 جزو محورهای اصلی عملیات بود؛ لذا دشمن حداقل درام‌الرصاص هوشیارتر شده بود. در کربلای 4 قرار بود حدود 240 گردان در منطقه‌ای وارد عمل شوند که دارای ارتفاع نبود. حاشیه اروند، خرمشهر یا آبادان قابلیت‌های لازم برای مخفی ماندن این همه نیرو را نداشت. برخی نقاط مسکونی بودند و نفوذ ستون پنجم راحت‌تر صورت می‌گرفت. اروند و منطقه عملیاتی والفجر 8 هم می‌توانست این شرایط را داشته باشد، ولی آنجا بکر بود. محل جنگ نبود و از اول جنگ دشمن حساسیت ویژه‌ای روی منطقه شرق بصره داشت.

یعنی صرفنظر از مسائل حفاظتی، دشمن حساسیت بیشتری نسبت به منطقه عملیاتی کربلای 4 داشت؟

بله، اگر عکس‌های هوایی را که در دوران جنگ از جنوب گرفته شده است، مرور کنیم، می‌بینیم بعثی‌ها عمدتاً روی منطقه شرق بصره که همان منطقه عملیاتی کربلای 4 است توجه خاصی داشتند. بصره فی‌نفسه برای عراقی‌ها مهم بود. به آن مدینه‌المدن یا شهر شهرها می‌گفتند. آن‌ها در طول جنگ برای حفظ بصره نسبت به نقاط دیگر سرمایه‌گذاری بیشتری انجام می‌دادند. دژهای اسطوره‌ای عراق در شرق بصره که برگرفته از طرح‌های اسرائیلی بود، معروف است. از طرفی دشمن یکی از محورهای هجومش به ایران را از شلمچه انجام داده بود. وقتی که اوضاع جنگ تغییر کرد و ما او را تعقیب کردیم، مطمئناً منتظر تعقیب شدن از همین منطقه بود. مهم‌تر از همه، منطقه عملیاتی کربلای 4 محل الحاق دو تا از مهم‌ترین سپاه‌های عراق بود. سپاه هفتم به فرماندهی ماهر عبدالرشید که حدوداً از شرق بصره به سمت‌ام‌القصر امتداد داشت و سپاه سوم به فرماندهی ژنرال الدوری که از شرق و شمال بصره امتداد پیدا می‌کرد. تلاقی این دو سپاه که هرکدام خودش را قهرمان‌تر از دیگری می‌دانست، باعث می‌شد که نیروهایشان در محل تلاقی هوشیارتر باشند و امکانات بیشتری را در آن منطقه مستقر کنند.

گذشته از حساسیت منطقه‌ای، گفته می‌شود که اصول حفاظتی در کربلای 4 خوب رعایت نشده بود؟

من هم در والفجر 8 حضور داشتم، هم در کربلای 4. چون جانشین گردان بودم روی جابه‌جایی نیروها و مسائلی از این دست اشراف داشتم. در والفجر 8 برای اینکه دشمن متوجه جابه‌جایی نیروها نشود، شیشه اتوبوس‌ها را با گل کاملاً استتار می‌کردیم و سپس اتوبوس‌های خالی را به منطقه هور می‌فرستادیم. بعد با کانکس بچه‌ها را به حاشیه اروند انتقال می‌دادیم، اما در کربلای 4 اینطور نبود. خیلی علنی نیروها با اتوبوس جابه‌جا می‌شدند. یا وقتی قرار شد 400 کیلومتر جاده در حاشیه اروند و منطقه عملیاتی والفجر 8 ایجاد شود، بچه‌های مهندسی با آرم و لباس جهاد سازندگی وارد عمل شدند. عنوان می‌شد که جهاد می‌خواهد برای عشیره‌ها جاده درست کند. در حالی که این جاده برای عملیات ساخته می‌شد. موردی حفاظتی که متأسفانه در کربلای 4 رعایت نشد. کلی بولدوزر رفتند تا مقدمات عملیات را از بعد مهندسی انجام بدهند. به نظر من اوضاع دو طرف در والفجر 8 و کربلای 4 برعکس بود. در والفجر 8 ما سعی می‌کردیم همه چیز را عادی نشان بدهیم. در کربلای 4 دشمن چنین کاری می‌کرد! خوب یادم است قبل از کربلای 4 من به همراه شهید خرازی به خرمشهر و امامزاده شهرک ولیعصر (عج) در حاشیه اروند رفتیم. آنجا با دوربین کاتیوشا خط دشمن را نگاه کردم. سرباز عراقی داشت خیلی عادی سنگرش را تمیز می‌کرد و پتویش را می‌تکاند. وانمود می‌کرد عین خیالش نیست، در صورتی که عین خیالش بود! آن‌ها می‌دانستند که خبرهایی است و عن قریب عملیاتی انجام می‌دهیم ولی خودشان را به ندانستن زده بودند تا ما متوجه سطح هوشیاری و آمادگی‌شان نشویم.

دلیل سهل‌انگاری امنیتی در کربلای 4 چه بود؟

شاید یک دلیلش غرور بود. مثلاً اتکا به نیروهای بسیار و داشته‌های مادی می‌توانست عاملی بر این اعتماد به نفس باشد. سپاه محمد (ص) را که یادتان است. سال 65 یک اعزام سراسری از همه استان‌ها صورت گرفت و سپاه یک صد هزارنفری محمد (ص) مهیا شد. تدارک چنین سپاه عظیمی در کنار تبلیغات گسترده‌ای که صورت می‌گرفت، اینطور نشان می‌داد که پس از پیروزی در والفجر 8 در عملیات آتی سرنوشت جنگ یکسره خواهد شد. 
البته در کنار همه این مسائل، یک دلیل عدم‌الفتح در کربلای 4 را لو دادن آن توسط برخی از نیروهای خودی معرفی می‌کنند. 
اتفاقاً در جلسه‌ای که با سردار رحیم صفوی داشتیم، ایشان گفتند عملیات را یک شیر ناپاک خورده‌ای لو داد. از ایشان پرسیدم نام این شخص چیست؟ گفتند مصلحت نیست نامش برده شود. در کل باید اذعان داشته باشیم که مجموعه‌ای از عوامل مثل عدم رعایت اصول حفاظتی، ستون پنجم، عکس‌های هوایی و مواردی که ذکر شد منجر به لو رفتن عملیات و نهایتاً عدم‌الفتح کربلای 4 شدند.

خود شما کی متوجه شدید که عملیات لو رفته است؟

من، چون تجربه عملیات‌های متعددی را داشتم، از همان اولین ساعات شروع کربلای 4 احساس کردم که آمادگی دشمن نسبت به عملیات‌های دیگر متفاوت است. با شروع عملیات آنقدر منور زدند که منطقه مثل روز روشن شد. یا برای مسلسل‌هایشان آنقدر نوار آماده کرده بودند که گلوله‌هایشان تمام نمی‌شد. چنین جوی را در عملیات قبلی ندیده بودم. همان اولین ساعات برایم مسجل شد که کربلای 4 لو رفته است. فرماندهان هم این را متوجه شدند که طی تنها چند ساعت دستور توقف عملیات صادر شد.

دوست داریم بیشتر برایمان بگویید. مأموریت گردان شما در این عملیات چه بود؟

غواص‌ها حدود ساعت 8 شب سوم دی ماه 1365 به خط دشمن زدند. بعد از غواص‌ها، از لشکر 14 امام حسین (ع) گردان امام حسین (ع)، گردان امام محمد باقر (ع) و گردان حضرت ابوالفضل (ع) حرکت کردند. گردان ما هم که امام رضا (ع) بود باید به جزیره بلجانیه می‌رفت. ما از نهر عرایض با قایق حرکت کردیم تا به دماغه‌ام‌الرصاص رسیدیم. بچه‌ها آنجا درگیر بودند. یک تعدادی از رزمنده‌ها هم از نهرخین به بوارین رفته بودند و آنجا عملاً در دست نیروهای خودی بود، اما جزیره ماهی همچنان در دست دشمن بود. این جزیره بعد از بوارین است. وقتی ما می‌خواستیم به بلجانیه برویم باید از جلوی چشم دشمن که در جزیره ماهی مستقر بود عبور می‌کردیم. همانجا ما را به رگبار بستند. امکان نداشت قایقی از این دهانه عبور کند و گلوله نخورد. از یک گروهان 80 نفره تقریباً 40 نفری توانستیم خودمان را به بلجانیه برسانیم، اما سایر نیروها به همراه شهید محمد زاهدی فرمانده گردان مجبور شدند به جزیره‌ام‌الرصاص بروند. ساعت تقریباً یک و نیم شب بود که عقبه ما بسته شد و در بلجانیه ماندیم. هیچ نیرویی نمی‌توانست به ما ملحق شود.

چرا عقب‌نشینی نکردید؟ چطور اسیر شدید؟

تصور ما این بود که اگر تا صبح مقاومت کنیم، سایر نیروها هم درام‌الرصاص، بوارین و نقاط دیگر مقاومت کنند، حداقل به اهداف اولیه عملیات دست پیدا می‌کنیم. غافل از اینکه به دلیل آمادگی صددرصدی دشمن، عملیات صبح روز بعد کاملاً متوقف شد. البته ساعت حدود 3 بامداد شهید زاهدی با بی‌سیم به من اطلاع داد که بلجانیه سقوط کرده است و باید عقب‌نشینی کنیم. چون حداقل 70 درصد از بچه‌های همراهم زخمی بودند و نمی‌توانستند روی آب شنا کنند، تصمیم گرفتم تا آخرین لحظات در کنار نیروها بمانم و اگر شد از روی خشکی راهی برای عبور پیدا کنم. البته شهید زاهدی راهکار برگشت را به من اطلاع داده بود. ایشان با بی‌سیم گفت: به موازات رودخانه تا پلی که بلجانیه را به جزیره کوچک‌ام‌بابی می‌رساند بیاییم. خودش هم درام‌الرصاص به موازات ما حرکت می‌کرد تا به سرپلی که‌ام‌الرصاص را به‌ام بابی متصل می‌کند، برسد. آنجا ما به همدیگر می‌رسیدیم و می‌توانستیم از روی پل به نیروهای خودی ملحق شویم، اما تا بخواهیم به پل برسیم، ساعت تقریباً 6 صبح شد. با روشنایی هوا دیگر نمی‌شد از اصل غافلگیری استفاده کرد. همچنین دشمن مکالمات بی‌سیم ما را شنود کرده بود. وقتی به پل رسیدیم دیدیم حداقل دو سه گردان از نیروهای دشمن آنجا آماده هستند. همراه من سه یا چهار نفر نیرو بیشتر باقی نمانده بودند. بین راه هر کدام از بچه‌ها که زخمی می‌شدند را داخل سنگرها می‌گذاشتم تا منطقه را تأمین کنند. دنبال خودم بچه‌های سالم را روانه کرده بودم تا با سرعت بیشتری منطقه را پاکسازی کنیم. قرار بود بعد از اینکه به پل رسیدیم، برگردیم و مجروحین را با خودمان بیاوریم که به محاصره تعداد زیادی از نیروهای دشمن درآمدیم. اینجا بود که به ناچار فدای یکی از لازمه‌های دفاع مقدس یعنی اسارت شدیم. پس از اسارت ما، عراقی‌ها به سراغ مجروحین رفتند و آن‌ها را هم اسیر کردند. این طرف ما اسیر شدیم و آن طرف شهید زاهدی درام‌الرصاص به شهادت رسید.

شهید زاهدی از شهدای شاخص کربلای 4 هستند. اگر می‌شود یادکردی از ایشان داشته باشیم.

ایشان یک بسیجی مخلص و یک فرمانده بی‌نظیر بود. شهید زاهدی چند سال در لشکر 25 کربلا سابقه فرماندهی گردان داشت، ولی، چون بچه مخلصی بود، می‌خواست به صورت یک بسیجی وارد جبهه شود؛ لذا اوایل سال 64 به صورت گمنام وارد لشکر 14 و گردان یازهرا (س) شد. همان زمان یکی از بچه‌ها به عمو صادقی فرمانده گردان یازهرا اطلاع داده بود که احتمالاً یک شخصی به نام محمد زاهدی که چشم چپش مصنوعی است و سابق فرمانده گردان بوده، به صورت گمنام به گردان شما بیاید. خلاصه شهید زاهدی وارد گردان یازهرا می‌شود و مدتی به عنوان یک بسیجی ساده خدمت می‌کند. یک روز در ورزش صبحگاهی وقتی می‌خواهد از روی دوش یک رزمنده بپرد، چون یک چشمم نابینا بود، به آن بسیجی می‌خورد و هر دو روی زمین می‌افتند. آن بسیجی به مسئولش می‌گوید این بنده خدا که چشمش نمی‌بیند اصلاً چرا جبهه آمده است. همین اتفاق باعث شناسایی شهید زاهدی می‌شود. یک روز من در کادر گردان بودم که دیدم یک بسیجی با چشم مصنوعی و چهره‌ای نورانی آمد. از عمو صادقی پرسیدم ایشان کیست؟ گفت: بعداً می‌شناسی‌اش. بعدها عمو صادقی، ایشان را به ما معرفی کرد. من با شهید زاهدی رابطه دوستانه عمیقی برقرار کردم. بعد از عملیات هزارقله که به مرخصی آمدیم، ایشان گفت: احتمالاً گردانی به من واگذار شود. اگر واگذار شد به کمکم می‌آیی؟ با اشتیاق قبول کردم و وقتی شهید زاهدی فرمانده گردان امام رضا (ع) شد، من هم جانشین ایشان شدم. زاهدی در عملیات والفجر 8 یکی از پاهایش روی مین رفت و پنجه پای چپش قطع شد. هنوز کامل خوب نشده بود که دوباره به منطقه آمد. یکی از دست‌هایش هم ترکش خورده بود. خلاصه کلی مجروحیت داشت. موقع عملیات کربلای 4 آخرین مکالمه بی‌سیممان این بود که ایشان خواست به عقب برگردیم. وقتی گفتم کار از کار گذشته و دیدارمان به قیامت باشد، احساس کردم آن طرف بی‌سیم خیلی غصه‌دار شده است. شهید زاهدی همیشه می‌گفت: اگر مسئولیت عده‌ای از بچه‌ها را برعهده گرفته‌ایم، هرچه بر سر آن‌ها بیاید، باید بر سر خودمان هم بیاید. نمی‌شود که بچه‌ها اسیر یا مجروح بشوند و فرمانده‌شان سالم برگردد. به تأسی از همین حرفش بود که من هم در بلجانیه تا آخرین لحظه همراه نیروهایم ماندم. در طی سال‌ها اسارت همین حرف ایشان بهترین دلداری برایم بود.

سخن پایانی

هرچند کربلای 4 با عدم‌الفتح روبه‌رو شد، ولی مقدمه‌ای برای پیروزی در کربلای 5 شد. اگر کربلای 4 انجام نمی‌گرفت، کربلای 5 هرگز موفق نمی‌شد. در کربلای 5 همان مدیریتی که دانسته یا ندانسته سهل‌انگاری‌هایی را در کربلای 4 انجام داد، این بار نمره قبولی گرفت و در حالی که دشمن فکر می‌کرد هرگونه عملیاتی از سوی ما منتفی شده است، دو هفته بعد کربلای 5 را آغاز کرد. فرماندهان بعد از توقف کربلای 4 گردان‌ها را عقب فرستادند ولی مرخصی ندادند. 15 روز بعد ما هنوز در ریف بصره بودیم که غرش توپخانه‌های خودی آرامش بعثی‌ها را برهم زد. صبح همان روز بعد با دستپاچگی ما را به عقب منتقل کردند. ما آنجا بودیم و دیدم که دشمن سرمست از پیروزی جشن گرفته بود و در یک بی‌خیالی به سر می‌برد. سربازان و فرماندهانشان تند تند به مرخصی می‌رفتند تا از صدام تشویقی بگیرند. سپاه سوم و هفتم هرکدام ادعا می‌کردند که آن‌ها ما را اسیر کرده‌اند. این می‌آمد برای بازدید و آن یکی می‌آمد. خلاصه همین اطمینان آن‌ها از پیروزی‌شان در کربلای 4 باعث شد در کربلای 5 غافلگیر بشوند و یکی از سخت‌ترین شکست‌هایشان را متحمل بشوند.

نمای نزدیک: 

علی شاه‌نظری معتقد است موضوع غواص‌های دست‌بسته در عملیات کربلای 4 احتمالاً مربوط به تعداد معدودی از غواص‌هاست که بر اثر مجروحیت به شهادت رسیده‌اند. شاه‌نظری می‌گوید: عراقی‌ها طبق عادتی که داشتند (شاید بر اساس آموزش‌هایی که دیده بودند) دست تمامی اسرا را می‌بستند. چه این اسیر مجروح بود یا سالم برایشان فرقی نمی‌کرد. معمولاً هم دست اسرا را ازجلو می‌بستند. پیش می‌آمد دست یک مجروح را می‌بستند و چند ساعت بعد آن مجروح بر اثر خونریزی به شهادت می‌رسید. با همان دست‌های بسته، او را داخل چاله‌ای می‌انداختند و رویش خاک می‌ریختند. معمولاً هم چند شهید را با هم دفن می‌کردند. احتمال دارد موضوع غواص‌های دست‌بسته به همین ترتیب باشد. مجروح یا مجروحانی به شهادت رسیده و آن‌ها را با دست بسته خاک کرده باشند. چون من خودم در کربلای 4 به اسارت درآمدم، دیدم که اتفاقاً در این عملیات عراقی‌ها به اسرای مجروح تیر خلاص نمی‌زدند؛ چراکه از پیروزی خودشان مطمئن بودند و بدون اینکه عجله‌ای در کارشان باشد، سعی می‌کردند هرچه می‌توانند تعداد بیشتری از نیروهای ما را به اسارت بگیرند.

منبع: روزنامه جوان

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان