(این متن، قسمتهایی از داستانِ فیلم را فاش میکند)
اصولا در میان بزرگترین ساختههای بزرگترین کارگردانان و فیلمسازان تاریخ سینما، میتوان آثاری را دید که مفهوم «ترس» را در جلوههایی گوناگون که تا به آن روز مثل و مانندش را ندیدهایم به تصویر میکشند. فیلمهایی که در اوج پردازش مفاهیمشان، تبدیل به ساختههای دهشتناکی میشوند که بدون بهرهبرداری از عناصر پیش پا افتادهی فیلمهای به ظاهر ترسناک، مغز مخاطب را به بازی میگیرند و وی را به شکلی انکارناپذیر تحت تاثیر قرار میدهند؛ آثاری مانند «پرندگان» (The Birds) آلفرد هیچکاک بزرگ و «درخشش» (The Shining) مریض و ساختارشکنی که استنلی کوبریک دوستداشتنی، تقدیم مخاطبان سینما در تمام دورهها کرده است. با این حال، حتی مخاطبی که با تمامی این آثار آشنایی کامل دارد و چنین ساختارشکنیهایی در تاریخ سینما را به خوبی میشناسد، ممکن نیست که پس از تماشای شاهکار بی چون و چرای دارن آرنوفسکی یا همان «قوی سیاه» (Black Swan)، از شدت ضربات دردناک فیلم و ترس زیرپوستی و دیوانهوارش، برای مدتی طولانی به فکر فرو نرود و سیلی حرفهای عمیق فیلمساز اثر را بر وجودش احساس نکند. علت این ماجرا هم چیزی نیست جز آن که حتی «پرندگان» آلفرد هیچکاک هم ترسناکترین لحظاتش را پشت در اتاقی تاریک و با یک موسیقی ترسناک رقم زده است، اما دارن آرنوفسکی نقطهی اوج ترسهای اثرش را در میان تشویق همگان و نور سفید تمامناشدنی سالن، بر صورت مخاطب میزند و قطعا چنین ضربهای، برای مدتی طولانیتر سرخیاش را بر گونهی بیننده باقی میگذارد.
فیلم فارغ از سکانس کابوسوار لحظات ابتداییاش، ساده آغاز میشود. به عنوان داستانی که قرار است روایتگر یک قصهی امیدوارکنندهی دیگر برای افرادی باشد که رویایی دارند. نقطهای بلند را در هنر میخواهند یا به دنبال جایگاهی ویژه هستند که به سبب رسیدن به آن، «عالی و بینقص» شوند و در کل، زندگی شگفتآورتری داشته باشند. بله، یکی از هنرهای آرنوفسکی همین است که در دقایق نخستین کار، فیلم خودش را به عنوان پردازشکنندهی چنین مفاهیمی معرفی میکند. اما کمی که میگذرد، مخاطب متوجه میشود که داستان به این سادگیها هم نیست و آرنوفسکی مسائل پیچیدهتری را در این فیلم به زیر ذرهبین خود برده است و نمایش «قوی دریاچه» قرار است بیش از یک کانسپت برای روایت داستان، بر لحظه به لحظهی این اثر تاثیر بگذارد. چون اگر حقیقتش را بخواهید، «قوی سیاه» جلوهی پست «بینقصی» را به تصویر میکشد. جلوهای که در آن جز سقوط و قتل و ترس را نمیتوان پیدا کرد. جلوهای که در آن، دختری به خاطر رسیدن به این «بینقصی» (که در ثانیهی آخر فیلم به شکلی کمالگرا معنی میشود) تمام قد در برابر مادری میایستد که تا دیروز، وی را به اندازهی یک دنیا دوست میداشت. جلوهای که در آن یک رویا پرداز تبدیل به انسانی پست میشود و تمام آن کارهایی را که روزگاری خود را از آنها مبرا میدانست با آغوش به زندگیاش راه میدهد.
چرا؟ چون «نینا» (با هنرنمایی فوقالعادهی ناتالی پورتمن) شخصی است که در تک به تک لحظههای زندگی، خود را «ناقص، پرعیب و آزاردهنده» میبیند. در میان انگشتان پایش به دنبال زشتی میگردد و تصور جاری شدن خونی بیپایان از پشتش مدام آزارش میدهد. این در حالی است که مادرش به هیچ عنوان چنین چیزی را به عنوان یک ضعف نگاه نمیکند و تنها نگران فشار و استرسهایی است که دخترش متحمل آنها شده است. او شب برای دخترک که حالا بیست و هشت سال دارد، به مانند یک کودک جعبهی موسیقی را روشن میکند. برای این که در خواب خودش را نخاراند، دستکش پارچهای به دستش میکند و مراقب است که هرگز ناخنهایش بلند نمانند. اما آنچه که فیلم را به چنین تجربهی شگرفی بدل کرده، آن است که تا پیش از آخرین ثانیهی فیلم، تمام اینها به عنوان چیزهایی آزاردهنده، کودکانه، مسخره و احمقانه یا به عبارت بهتر، دقیقا به همان شکلی که «نینا» به آنها مینگرد، تصویر میشوند و آرنوفسکی برای محکمتر کردن ضربهی نهاییاش، مخاطب را در تمامی این دقایق، فقط و فقط به همراهی با پروتاگونیست خاکستری و سرتاسر عیب داستانش دعوت میکند. این، همان چیزی است که باعث میشود که تمام شور و هیجانات او، کارهای زشتش، مخالفت جدیاش با مادر مهربانی که دارد و تلاشش برای یافتن دستگیرهی در و خروج از خانه و رسیدن به صحنهی اجرا، برای مخاطب ارزشی شگفتانگیز داشته باشد. اما نخستین تضاد در آنجایی رقم میخورد که طراح لباس در حال گرفتن اندازههای او است و برخلاف تصور وی، حتی برای لحظهای هم تصورش به آن زخم آزاردهنده در پشت کمر «نینا» جلب نمیشود؛ یعنی او تنها شخصی است که اینقدر خودش را «ناقص» و ملزم به رسیدن به «بینقصی» میداند.
نقطهی اوج این همراهی مخاطب با «نینا» در آن سکانس به خصوص است که بیننده همراه با او احساس میکند و ناگهان از حضور مادرش در اتاق میهراسد و کمکم بیش از پیش در باتلاق زندگی او فرو میرود؛ همان جایی که مخاطب بیتوجه به کارهای در حال انجام، فقط و فقط از همراهی با «نینا» لذت میبرد و مادرش را به عنوان سدی که شکستنش لذتی بیپایان دارد میشناسد. اصلا بگذارید راحتتر بگویم: جایی که شخصیتپردازی به نقطهی انتهایی کمال میرسد. نتیجهی چنین شخصیتپردازی فراموش ناشدنی و ترسناکی هم چیزی نیست جز آن که حتی در لحظهای که مخاطب باور میکند که نینا به شکل جدی مرتکب قتل شده است، او را قضاوت نمیکند. به مانند خود او آرایش روی صورتش را میپذیرد و با پشت سر گذاشتن همهچیز، فقط انتظار اجرایی قدرتمندانه بر پردهی نمایش را میکشد. بدتر از همه آن که وقتی بیننده موفقیت او را بر صحنه و در هنگام اجرای نقش «قوی سیاه» میبیند، این پیروزی وی را بدون هیچ شکی به جرئت او برای انجام تمامی آن کارها و فراموش کردن همهی ارزشهای دیگر نسبت میدهد. این یعنی خیلی ساده در پایان فیلم به خودمان میآییم و میبینیم که حس ما در آن لحظات، چیزی جز ستایش آن حجم از کارهای حیوانی و زشت نبوده است.
شگفتی کار در اینجا است که مخاطب تنها در ثانیهی پایانی فیلم است که میفهمد چگونه در حال تحسین زشتترین کارها و پستترین رفتارهای نینا بوده است
با این حال، پیش از صحبت در رابطه با آخرین نمای فیلم که با یک سفیدی محض، یکی از تاریکترین تصویرهای دیدهشده در تاریخ سینما را رقم میزند، پرداخت به موضوعی دیگر اجتنابناپذیر است. موضوعی که حجم بالایی از سکانسهای فیلم را معنی میکند و به بسیاری از دقایق آن، ارزشی دو چندان میبخشد. آن هم چیزی نیست جز این که دارن آرنوفسکی چگونه نشان میدهد که «نینا» در تمام طول فیلم، از سرنوشت تلاشهای احمقانهاش به خوبی آگاه بوده است. کافی است یک بار دیگر فیلم را در ذهنتان مرور کنید. «نینا» میداند که به دست آوردن چنین نقشی با چنان کارهایی، در پایان به چیزی جز چند تشویق در یک سالن و به پایان رسیدن تمامی آن رویاها برای همیشه ختم نمیشود. به همین سبب است که شخصیت «بث» را همواره به عنوان موجودی مهیب میبیند. چون «نینا» میداند که او نمایندهی چند سال آیندهی خودش است و به همین دلیل، حتی ملاقات با او آزارش میدهد. اصلا اگر دقت کرده باشید، در جایی از فیلم، «سوزی» به «نینا» میگوید که «زینپس» این اتاق تو و «بث» است. اما این دیالوگ در حالی رد و بدل میشود که دیگر حضور «بث» بر روی صحنه تقریبا برای همیشه به پایان رسیده است و در نتیجه، چنین حرفی آنقدرها هم اهمیتی برای بیان شدن ندارد. پس مشخص میشود که فیلمساز برای نشان دادن همین ارتباط نامستقیم مابین «نینا» و «بث» است که آن را در فیلمنامهی خود جای داده است. ارتباطی که برای «نینا» که تا به این اندازه در عمق کثافت فرو رفته و از دیدن چنین پایانی برای خود هراسان است، سایهی تمامناشدنی و عمیقی است که هر روز وجودش را میلرزاند.
بدتر از همه هم آن که به سبب وجود همین ترس آزاردهنده در وجود او، وی هر روز سطح زشتیهایش را از آن حد قبلی هم بالاتر میبرد و با توهین به مادش و تصورات زشت و رفتارهای مداوم کثیفی که از خود بروز میدهد، به عمقی دیوانهوار از حیوانیت میرسد. اینجا است که در آن اواخر کار، مخاطب به یاد اولین سکانس فیلم میافتد و میفهمد که چهقدر در رابطه با آن اشتباه کرده است. همانجایی که میبینیم رویاهای نینا تبدیل به همان کابوس آغازین میشوند و تمام زحمات او به رقص با دیوی کریه میانجامد. نینایی که از زندگی پستش و این «بینقصی» احمقانه آگاه است، آیندهای را که هر روز با دیدن آن زجر میکشید کنار میگذارد و با فرو کردن یک خنجر در شکم خود، سقوطش را که در نگاه خودش چیزی جز «بینقصی» نیست، ابدی میکند. او برای تبدیل شدن به «قوی سیاه» در تمامی این مدت، آنقدرها دست و پا زده است که نمیتواند آن را فراموش کند. اما با این حال، از تبدیل شدن به او میهراسد. از این که او نقش بد این دنیا باشد. از این که در ادامه از او به عنوان «قوی سیاه» یاد کنند و بس. پس برای پایان این کابوس و در «بینقصی» به انتها رسیدن و ماندن به عنوان «قوی سفید»، خنجری را بر میدارد و مرگش را رقم میزند. نینا نه جرئت فرار از «قوی سیاه» را دارد و نه به سبب زشتیهایی که در وجودش نفوذ کردهاند، حقیقت اعمال «قوی سفید» را میفهمد. و همین تناقضات، وی را مجبور به آن سقوط ابدی میکند. اوج سیاهی و ترس، در قلهی «بینقصی» و در میان سفیدی کورکنندهی نورهای سالن نمایش که با صدای بلند تشویقها حتی روشنتر از قبل به نظر میرسند رقم میخورد.
همین؛ نقطهی پایان. برداشت آن که چرا در تیتراژ پایانی نام آرنوفسکی با رنگ سیاه بر روی آن سفیدیها نقش میبندد هم با خودتان؛ این تراژدی تا همین نقطه هم به اندازهی کافی دردناک بوده است.