روزنامه همشهری - مرضیه موسوی: «عبدالله امیدوار» 87 ساله ساکن یکی از آپارتمانهای برجهای آ. اس. پ است و چند روزی در هفته، خود را به کاخ سعدآباد و موزه برادران امیدوار میرساند؛ جایی که ثمره 10 سال از بهترین روزهای جوانیاش و حاصل سفر به دور دنیا و زندگی در میان قبایل ناشناخته در آن به نمایش درآمده است.
«عیسی» و «عبدالله امیدوار» سال 1333 سفری تحقیقاتی به دور دنیا را با 2موتورسیکلت از تهران آغاز کردند. راهی که پا در آن میگذاشتند برای تمام دنیا پر از شگفتی بود و به هر شهر و کشوری که میرسیدند مورد استقبال مردم و چهرههای سرشناس بودند. موزه برادران امیدوار در دهه80 افتتاح شد؛ فضای کوچکی در کالسکهخانه سلطنتی کاخ سعدآباد که بخشی از یادگاریهای سفر این 2برادر در آن به نمایش گذاشته شده است. عیسی و عبدالله امیدوار نخستین مؤسسان باشگاه کوهنوردی دماوند، نخستین ایرانیانی که به قله هیمالیا راه پیدا کردند و نخستین جهانگردانی بودند که پا به زندگی قبایل بدوی میگذاشتند. عیسی امیدوار 90سالگیاش را در شیلی میگذراند و عبدالله امیدوار خیابانهای شمیران را برای رفتن به موزهای که با آمالش فاصله زیادی دارد طی میکند.
او میگوید: «وقتی ما سفر خود را آغاز کردیم در هر گوشه از دنیا مردم و قبایلی را دیدیم که چقدر شبیه قصههای کودکی ما زندگی میکردند. این یکی از ذوقهای پنهان من و عیسی در هر سفر بود که آنچه را میدیدیم با قصههایی که در کودکی از پدر و مادر شنیده بودیم منطبق میکردیم و در واقعیت دنبال آن افسانهها میگشتیم.»
سفر تحقیقاتی شما به نقاط کمتر دیده شده دنیا، نیاز به شناخت اولیه و همچنین آمادگی جسمانی بالایی داشت. امکانات دهه30 تهران چگونه این فرصت را برای شما فراهم کرد تا ذهن و بدن شما برای چنین سفری آمادهباشد؟
ما از ابتدا تصمیم به سفری تحقیقاتی داشتیم. قصد ما از سفر، دیدن جزئیات زندگی قبیلههای دورافتاده بود و پژوهش در مورد آنها. بنابراین باید خودمان را برای هر اتفاقی آماده میکردیم. ما 3سال قبل از شروع سفر، تمرینات سختی را در زمینه ورزشهای استقامتی شروع کردیم. آن زمان هنوز در تهران هیچ باشگاه کوهنوردی وجود نداشت. ما همراه جمعی از علاقهمندان به کوهنوردی در تهران به صخرهنوردی و کوهنوردی میرفتیم و بعدها در سال 1332 تعدادی از نخستین مربیهای کوهنوردی تهران از جمله برادرم، عیسی باشگاه کوهنوردی دماوند را افتتاح کردند. فتح قلههای بلند ایران و صخرهنوردی به همراه اعضای باشگاه بخشی از برنامه آمادگی جسمانی ما بود. از نوجوانی در مورد نحوه زندگی انسان در مناطق مختلف کنجکاو بودم. به همین دلیل ماهها وقت، صرف و همراه عشایر، کوچنشینی را تجربه میکردم.
بیش از یک ماه با عشایر زندگی کردم و از ابعاد مختلف زندگی آنها عکس گرفتم و آن را به مجله اطلاعات هفتگی دادم. آنها با استقبال فراوان چاپش میکردند. ما برای آمادگی این سفر سخت باید به سفر میرفتیم و شرایطی مشابه آنچه را که در سفرها قرار است تجربه کنیم برای خودمان پیاده میکردیم. گرچه راه و روشی که ما برای آمادگی انتخاب کرده بودیم با هم تفاوت داشت اما من و عیسی هر دو در ذهنمان یک هدف و یک برنامه مشخص داشتیم و از همان زمان، یک روح در 2بدن شدیم تا به هدفمان برسیم. نکته جالب اینکه وقتی ما سفر خود را به سمت آسیای شرقی آغاز کردیم بعد از گذر از مرزها تازه دیدیم که جادههای کشور ما چقدر وضع بدی داشتند و درواقع سفر بعد از خروج از مرزها از نظر تردد در جادهها راحتتر هم شده بود.
ما تنها 300کیلومتر از مسیر را رفته بودیم و تازه از تهران خارج شده بودیم که موتورسیکلت ما آسیب دید. دلیلش هم خرابی جاده بود. اما تصمیم گرفتیم هرگز به پشت سر خودمان نگاه نکنیم. به همین دلیل من به جای اینکه به تهران برگردم با موتور عیسی به مشهد رفتم و قطعهای را که خراب شده بود تهیه کردم و برگشتم. همان موقع یک قطعه یدکی از آن میله شکسته هم سفارش دادم تا با خود همراه داشته باشیم. چون ممکن بود دوباره آسیب ببیند. اما با خارج شدن از جادههای ایران، چون وضع جادهای بهتر شد آن قطعه دوباره خراب نشد.
در کتاب خاطراتتان از تهران و شبهای پر رمز و رازش بهعنوان مشوقی برای سفر و کشف دنیا یاد کردهاید.
بله. تهران آن زمان هوای تمیزی داشت. تابستانها خبری از کولر نبود. شبها با پدر و مادر در پشتبام خانه میخوابیدیم. ستارهها آنقدر شفاف دیده میشدند و آنقدر درخشان و نزدیک بودند که فکر میکردی میتوانی یکی از آنها را در مشتت بگیری. پدرم هر شب برای ما قصه میگفت و ما انگار در میان آن همه ستاره، در دنیای قصه پدر غرق میشدیم. مادرم با اینکه از تحصیل محروم بود اما قصه و افسانههای زیادی از مادر و مادربزرگش در خاطر داشت و برای ما تعریف میکرد. ما همیشه برای شنیدن قصههای آنها سراپا گوش بودیم؛ قصههایی که اغلب مردم تهران آن را سینه به سینه شنیده بودند اما نمیدانستند ریشه آن دقیقاً کجاست. قصههایشان همیشه اینطور شروع میشد که «در سرزمینهای دور مردمی بودند که فلان ویژگی را داشتند...»
وقتی ما سفر خود را آغاز کردیم در هر گوشه دنیا مردم و قبایلی را دیدیم که چقدر شبیه این قصهها زندگی میکردند. این یکی از ذوقهای پنهان من و عیسی در هر سفر بود که آنچه را میدیدیم با قصههایی که در کودکی از پدر و مادر شنیده بودیم منطبق میکردیم و در واقعیت به جستوجوی افسانهها بودیم.
بعد از 10 سال که سفرتان به پایان رسید و به تهران برگشتید چه تغییری در بافت اجتماعی و شهر تهران به چشمتان خورد؟
تغییرات خیلی واضح و آشکار بود. وقتی ما به تهران برگشتیم اینجا دچار تحولات اجتماعی و سیاسی زیادی شده بود. یکی از مهمترین تغییرات تهران در دهه40 که در بدو ورودمان با آن روبهرو بودیم وضع راهها بود. وقتی ما تهران را ترک میکردیم تنها جاده نسبتاً هموار شهر، جادهای بود که به سمت خراسان میرفت؛ آن هم هنوز آسفالت نشده بود و صدمه زیادی به موتور ما زد. اما بعد از برگشت با جادههای هموار و نسبتاً بهتری روبهرو شدیم. یکی از اتفاقهای جالب این بود که وقتی ما تهران را ترک میکردیم هنوز مردم تلویزیون نداشتند.
حداقل در خانواده و همسایههای ما کسی تلویزیون نداشت. چند سال بعد از آغاز سفر ما، برای نخستین بار تلویزیون وارد خانههای مردم تهران شده بود. آن زمان کشورهای دیگر تلویزیون داشتند و وقتی ما وارد شهر و کشوری میشدیم دوربینها را میدیدیم که از ورود ما فیلمبرداری میکردند و گاهی مصاحبه میکردیم و در جلسات دیدار ما با شخصیتهای مهم گاهی دوربینهای فیلمبرداری حضور داشتند.
تلویزیون دیرتر از شهرهای اروپایی به تهران رسید. از دوستان و آشنایان شنیده بودیم که وقتی ما را در تلویزیون ایران نشان داده بودند مادرم تلویزیون را بغل کرده و چون دستش بهصورت ما نمیرسید شیشه تلویزیون را نوازش کرده و بوسیده بود.
در مدت 10 سال دوری از خانه و خانواده به دلیل محدودیتهای ارتباطی که آن زمان وجود داشت چگونه از حال خانواده خود باخبر میشدید؟
به محض ورودمان به هر منطقه سریع نامهای به تهران مینوشتیم و به وسیله پست ارسال میکردیم. به دلیل کم بودن وسایل ارتباطی، پست آن زمان با ساز و کار مرتبی کار میکرد. بیشتر از یک ماه طول میکشید که نامه ما به تهران برسد و 3ماه هم زمان میبرد تا جواب نامه را دریافت کنیم. بسیار دلمان برای خانه و مادر و پدرمان تنگ میشد اما موضوعاتی مثل دلتنگی و ترس از خطر چیزهایی است که اگر میخواستیم به آن فکر کنیم باید قید سفر را میزدیم.
مثلاً در طول 8ماهی که در قطب بودیم 2، 3بار برای خانواده نامه نوشتیم و نامه دریافت کردیم. از ابتدای سفر قصدمان این بود گنجینهای از زندگی قبایل مختلف با خود به همراه بیاوریم. اشیای ارزشمندی هم از سراسر دنیا جمع کرده بودیم که باید با خود به تهران میآوردیم. موتورسیکلتها که جایی نداشتند. بنابراین مجبور بودیم آنها را با پست به ایران بفرستیم. تعدادی از آنها را که ارزش بیشتری داشتند در صندوقهای امانات بانک نگهداری میکردیم و بقیه را در انباری خانه نگه میداشتیم.
از همان ابتدا تصمیم داشتید این اشیا را در موزه به نمایش بگذارید. اما چرا افتتاح این موزه تا دهه80 به طول کشید؟
این اشیا هم از نظر تاریخی ارزشمند هستند و هم جنبههای انسانشناسی دارند. ما برای به دست آوردن هرکدام از این اشیا زحمت زیادی کشیدهایم. بعد از بازگشت از سفر، دیداری در کاخ سعدآباد با پهلوی اول داشتیم و دغدغه خود را در مورد تأسیس موزه و نمایش آثار مطرح کردیم. متأسفانه آن زمان این دغدغه اصلاً درک نشد و به جای آن وعده زمینی در عباسآباد را به ما دادند. ولی ما گفتیم که این زمین بدون هیچ ساختمانی که بتوانیم اشیا را در آن نگهداریم و به نمایش بگذاریم به درد ما نمیخورد. اشیا سالها در زیرزمین خانه و صندوق امانات بانک باقی ماند. تا اینکه در دوره مدیریت آقای عبدالعلیپور در کاخ سعدآباد یک روز از ما، دعوت و نسبت به دایر کردن این نمایشگاه و موزه ابراز علاقه کردند.
یک سال این آثار در نمایشگاهی که مورد تأیید ما هم بود نمایش داده شدند. این، نخستین موزه دنیاست که چنین آثار ارزشمندی از زندگی قبایل مختلف در آن گرد آمده. بعد از مدتی نمایشگاه تعطیل شد و کالسکهخانه سلطنتی که ساختمان نسبتاً کوچکی داشت برای نمایش آثار انتخاب شد. اکنون اشیا در این ساختمان تنها پشت ویترین ها به نمایش گذاشته شده است؛ در حالی که کاربرد هیچکدام از آنها برای مخاطبان مشخص نیست. تعداد خیلی زیادی از اشیا هنوز در انباری شخصی من وجود دارد و جایی برای نمایش آنها نیست. ما برای نمایش کامل آنچه از ابتدای سفر در سر داشتیم به فضایی بیش از 10برابر اینجا نیاز داریم. من در خانه مراقبت بهتری از آنها میکنم. متأسفانه کسی قدر این اشیا را نمیداند.
هنوز هم از سراسر دنیا مقالات و گزارشهایی از سفر من و عیسی در نشریات مهم دنیا چاپ میشود. با وجود گستردهتر شدن وسایل ارتباطی و راحتتر شدن سفر هنوز کسی در دنیا دست به چنین سفر اکتشافی و تحقیقاتی نزده و همچنان مقالات ما منبعی برای آموزش در دانشگاهها و کرسیهای بزرگ علمی دنیا هستند.
چه شد که بعد از پایان سفر به تهران برگشتید و به جای زندگی در شیلی و کشورهای دیگر، تهران را برای سکونت انتخاب کردید؟
من و عیسی با این شهر خاطرات زیادی داریم. ماه رمضان رسم این بود که هر شب بعد از افطار به دید و بازدید میرفتیم. پدرم چراغ فانوسی در دست میگرفت و کوچهها و خیابانهای گلی را پشت سر میگذاشتیم. خاطره رفتن به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) و سوار شدن به ماشین دودی همیشه با ما میماند. من شهرم را دوست دارم و هر روز از همصحبتی با مردمش انرژی میگیرم. ما هر دو اصالتمان را دوست داریم و به آن عشق میورزیم. عیسی هم قصد داشت به تهران بیاید اما در شیلی اسیر عشق دختری شد و ازدواج کرد و همانجا ماندگار شد.
سختی سفر دلسردتان نکند
جوانان خیلی زیادی هستند که به من میگویند قصد سفر به دور دنیا را دارند. از من میخواهند تجربیاتم را در اختیارشان قرار دهم. من هم آنها را راهنمایی میکنم. مدتی میگذرد اما خبر از سفر هیچ کدامشان به گوشم نمیخورد. خیلیها میروند و در میانه راه خسته میشوند. مهمترین توصیه من این است که سختیها دلسردشان نکند و هیچوقت به عقب برنگردند. سفر کردن به دور دنیا تنهایی ممکن نیست.
بیش از یک همراه هم برای این سفر توصیه نمیکنم. من و عیسی اگر توانستیم سفرمان را به پایان برسانیم به این دلیل بود که از ابتدا هدفمان را یکی کردیم. منیت در سفر ما معنایی نداشت. این، موضوعی است که خیلیها از آغاز سفر به آن بیتوجه هستند. ما برای تأمین هزینههای سفر مجبور به کار در معدن و زمین کشاورزی و... بودیم. بارها مرگ را به چشم دیدیم. ما تجربه سختترین شرایط را داشتیم. اما هدفمان بیش از هر چیز دیگری برایمان مهم بود.