دفاع پرس: زین الدین را اگر بیشتر از برادرش نه، ولی اندازه برادرش دوست داشت، کسی که در حدود یک سال و نیم هر روزش را با او گذرانده و به خوبی از خلق و خوی شهید باخبر بود. وقتی از میزان صمیمیتش با شهید زین الدین میپرسم اثبات این ادعا را که مثل برادر برای یکدیگر بودند حضورش در مراسم خواستگاری شهید عنوان میکند. معتقد است بهانه این صمیمیت پدر شهیدش بود که ماجرای شهادتش را یک بار در سفری که با زین الدین داشت برای او تعریف کرد، از آن روز به بعد رفتار زین الدین هم با او فرق کرد. برای یک برادر سختترین لحظه زمانی است که خبر پرکشیدن برادرش را میشنود، ناراحت از اینکه دیگر او را با چشم مادی نمیبیند و خوشحال از اینکه به آنچه لیاقتش بود رسیده است. بحث و گفتگو با «مهدی صفاییان» دوست صمیمی شهید زین الدین درباره ماجراهای پیش آمده بین آنها زیاد است، اما قسمت زیبای این صحبتها حضور صفاییان در مراسم خواستگاری شهید و زندگی پاک و بی آلایش آقای فرمانده است. در ادامه ماحصل این گفتگو را میخوانید.
اکثرا وقت نماز در قرارگاه کنار هم مینشستیم. آن روز در قرارگاه پاسگاه زید بودیم. بعد از نماز مهدی رو کرد و به من گفت: «امشب میآی بریم قم؟» گفتم: «قم چه خبره؟» جواب داد: «چقدر بهت گفتم سوال نکن؟ نمیدونی نباید از فرمانده ات سوال بپرسی؟! سفارش کرده اند چیزی نگم.» قبول کردم، قرار شد غروب راه بیفتیم. خواست تا قبل رفتن ماشین را از ستاد بگیرم، برادرم آن زمان معاون ستاد لشکر 17 علی بن ابی طالب بود، نزد برادرم رفتم و ماشین را گرفتم، توضیح دادم که زین الدین ماشین را میخواهد، بعد هم سراغ ماشین رفتم و سر و دستی روی آن کشیدم، کلمنی هم از تدارکات گرفتم و مقداری آب میوه و خوراکی با یخ را توی ماشین گذاشتم تا در راه استفاده کنیم.
تا به قرارگاه در اهواز برسیم و کارهای رفتن را بکنیم طول کشید. ساعت تقریبا 9 شب بود که تازه از اهواز راه افتادیم. چون مهدی خسته بود از من خواست رانندگی کنم. نزدیکیهای اراک که رسیدیم من حین رانندگی خوابم برد و ماشین از جاده منحرف شد، ماشین با سرعت زیاد در حرکت بود و زمانی چشم هایم را باز کردم که نزدیکی دکل برق بودیم. سریع فرمان را چرخاندم و به جاده برگشتیم. یا اباالفضلی گفتم و در وسط جاده ایستادم. به مهدی که هنوز کنارم خوابیده بود نگاه کردم، حرصم درآمده بود، توی تکانهای شدید ماشین حتی چشم باز نکرده بود، با پا به پهلویش زدم و گفتم: «بیدار شو مهدی» چشم هایش را باز کرد و گفت: «چی شده؟» گفتم: «داشتیم چپ میکردیم» گفت: «خوب زودتر میگفتی. برو بخواب من رانندگی میکنم.» من رفتم پشت ماشین و خوابیدم، مهدی حدود 150 کیلومتری را رانندگی کرد تا اینکه ماشین را نگه داشت و من را بیدار کرد و گفت: «خب من خوابم میاد پاشو تو پشت فرمون بشین.»
چیزی که برای رزمنده هاست ما نباید استفاده کنیم
به خاطر خواب و استراحتی که کرده بودم کمی سبک شدم. به عقب ماشین رفتم و خوراکی و وسایلی که همراهم آورده بودم را آوردم، مهدی تا خوراکیها را دید و با تعجب پرسید: «اینها را از کجا آوردی؟» گفتم: «از بچههای تدارکات گرفتم.» هرچه اصرار کردم، تا مدتی که به مقصد برسیم لب به خوارکیها نزد، گفت: «اینها برای ما نیست، برای رزمنده هاست، تو اگر میخواهی بخور» خدا میداند که حتی لب هم نزد.
صبح بعد از رفتن به حمام عمومی و خوردن کله پاچه به منزلشان رسیدیم. در خانه اش را زدیم، پدرش در را باز کرد. برادر مهدی خانه نبود. مادر پرسید صبحانه که نخوردید؟ با اینکه مهدی سفارش کرده بود چیزی از کله پاچه نگویم، چون مادرش به غذای بیرون حساس بود. گفتم: «فقط یک دست کله پاچه» مادرش هم شروع کرد به سرزنش کردن مهدی که مگر نگفتم بیرون غذا نخور، ممکن است مسموم شوید. مهدی رو کرد به من و گفت: «عجب آدم نامردی هستی، مگر نگفتم نگو؟» گفتم: «چیزی نگفتم، همش یک دست کله پاچه بود، خب باز هم میخوریم» او هم نامردی نکرد و به مادرش گفت: «همش تقصیر مهدی بود وگرنه من که اهل غذای برون نیستم.»
من اعتراف میکنم قبلا یکبار ازدواج کردم
ظهر چندجایی سر زدیم و به حرم رفتیم. غروب که به خانه برگشتیم دیدم همه، لباسهای تمیز پوشیده اند، از مهدی پرسیدم چه خبر است؟ گفت: «می رویم خواستگاری، توام حاضر شو با ما بیا» گفتم: «آخر من کجا بیایم؟!» گفت: «تو هم مثل برادرم هستی» آماده شدم و به همراه پدر، مادر و برادرش به خواستگاری رفتیم. نکته خاص خواستگاری مهدی این بود که بعد از صحبتهای اولیه توسط خانوادهها نوبت به حرفهای مهدی رسید، او هم گفت: «من باید یک اعترافی بکنم، اینکه قبلا یک بار ازدواج کرده ام!» همه تعجب کردیم، من میدانستم مهدی مجرد است، سیر تا پیاز زندگی اش را به من گفته بود، مادر رو کرد به مهدی و گفت: «مهدی چی داری میگی؟!» مهدی ادامه داد: «ازدواج اول من با جنگ و جبهه است و ازدواج دومم شما هستید، اگر با این موضوع مشکلی ندارید ما ادامه صحبتها را بگوییم وگرنه که ازدواج اصلی من با جبهه است.»
همسرش که از خانواده خوبی بود قبول کرد. فردای همان روز 2 خانواده برای مراسم عقد به حرم حضرت معصومه رفتند و ازدواج مهدی زین الدین به سادگی انجام شد.
حدود یک ماه بعد باز مهدی من را دید و گفت: «می روی قم خانمم را بیاوری؟ میخواهم عروسی کنم.» تعجب کرده بودم، گفتم: «یعنی چه؟! خب خودت برو، ماشینی گل بزن یه مراسم هم بگیر» گفت: «برو خدا بیامرزدت، اینهمه کار اینجاست، برو همسرم را بیار» گفتم: «باشه، مشکلی نیست، ولی باید یک هفتهای به سمنان بروم» خانواده ام در سمنان بودند و همیشه وقتی مهدی کاری داشت که میخواست برایش انجام دهم از او باج میگرفتم که سری به خانواده ام بزنم. یک هفته در سمنان بودم، بعد از یک هفته به همسر مهدی زنگ زدم و قرار گذاشتیم که فلان روز و فلان ساعت به سمت اهواز حرکت کنیم.
نماز مغرب و عشا را در حرم خواندم و به درب منزلشان رفتم. بقچهای از وسایل مختصری که طبق سفارش شهید زین الدین آماده کرده بود را پشت ماشین گذاشتم و ایشان در صندلی عقب ماشین نشست. بین راه یکی دیگر از بچههای لشکر را هم سوار کردیم و به سمت اهواز راه افتادیم. بعد از قم این دوستمان خوابش برد، اما همسر مهدی تا خود اهواز چشم روی هم نگذاشت. هر چند دقیقه یکبار هم حرفی میزد تا خوابم نبرد.
نزدیکی اهواز دوستمان پیاده شد تا با ماشینهای بین راهی به قرارگاه برود و ما به سمت اهواز حرکت کردیم. از کوچه پس کوچهها گذشتیم و به خانهای در وسط شهر رسیدیم. این خانه را به سفارش مهدی به همراه یکی دیگر از بچهها پیدا و اجاره کرده بودیم. مهدی خواسته بود منزلی مناسب حقوقش بگیریم. قبل از ازدواج حقوق مهدی هزار تومن بود که با ازدواج 900 تومن به آن اضافه شد، حقوق من هم همین مقدار بود، در واقع حقوق او با حقوق من به عنوان یک رزمنده عادی فرقی نداشت.
همسر مهدی با دیدن خانه محقر هیچ گلهای نکرد!
وسایل را از ماشین پایین آوردم. در کوچک خانه را باز کردم و از پلهها بالا رفتیم. توقع داشتم خانم مهدی با دیدن منزل به آن کوچکی و ساده چیزی بگوید و گلهای کند، دختری از خانواده متدین با وضع مالی مناسب هیچ عکس العمل منفی از خودش نشان نداد، سریع با یک نگاه خانه را دید و موقعیت آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام را فهمید بعد هم از من خواست نانوایی و قصابی و مغازههای دیگر محل را نشانش بدهم. بیرون که آمدیم موقعیت مغازهها را به او گفتم، تشکر کرد و پرسید: «آقای صفاییان من دوربین عکاسی میخواهم، اینجا میتوان دوربین پیدا کرد؟» گفتم: «اتفاقا من یک دوربین در مقر دارم که میدهم آقا مهدی بیاورد.» قبل از رفتن به مقر کمی مایحتاج اولیه را خریدم و به همسر مهدی دادم.
به مقر برگشتم. آنقدر خسته بودم که فقط با ایما و اشاره به مهدی که در جلسه بود گفتم همسرت را آوردم و میروم بخوابم. نیمه شب بعد از شام ماشین مهدی را دیدم که جلوی سنگر فرماندهی پارک است، فکر میکردم باید پیش همسرش رفته باشد، اما نرفته بود. به آقای حسینی که از فرماندهان لشکر بود و سنش بیشتر از بچهها میشد گفتم: «امشب عروسی مهدی است و من خانمش را از قم به اینجا آورده ام، خانمش منتظر است، بگذارید برود خانه.» حسینی همانجا جلسه را تمام کرد. مهدی رو کرد به من و گفت: «نمی توانستی جلوی دهانت را بگیری؟» گفتم: «یعنی چه؟! دختر مردم را از قم به اینجا آوردی، اگر اینها بفهمند تا صبح از تو کار میکشند.» گفت: «پس من خسته ام توام همراه من بیا باهم برویم» به اصرار مهدی همراه او رفتم. 11 شب بود که از اهواز راه افتادیم. دم منزل رسیدیم، میخواست برود بالا اول تعارف کرد که بروم، قبول نکردم گفت: «پس یک لحظه وایسا» با یک قابلمه پایین آمد، گفت: «حالا که بالا نمیایی فردا صبح این قابلمه را حلیم بخر و بیا» فردا صبح همراه با حلیم، نان سنگکی گرفتم و به منزلش رفتم. به اصرار زیاد من را به خانه دعوت کرد. اولین صبح عروسی که مراسم پاتختی باید باشد با پهن شدن یک سفره کوچک و خوردن حلیم گذشت. من در یک بشقاب و مهدی و همسرش در یک بشقاب صبحانه را خوردیم در خانه همین 2 بشقاب بود. بعد هم همسرش از من پرسید: «آقای صفاییان دوربینی که گفته بودم را آوردید؟» گفتم: «بله اتفاقا توی ماشین است، الان میارم» دوربین را آوردم و با آن چند عکس گرفتیم، عکسهایی که تنها تصاویر عروسی شهید زین الدین بود.