نوداد:وقتی که عملیات میشد، دیگر خواب و خوراک نداشت. از سه بعدازظهر تا سه صبح جلسه میگذاشت. همه را یکی یکی صدا میزد و توجیه شان میکرد. گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمیخوابید. حتی بعضی وقتها سه چهار شب اصلاً نمیخوابید.
روز پنجم عملیات «خیبر» بود که دنبالش میگشتم. توی جیپ پیدایش کردم. گفتم: «کارت دارم حاجی.» گفت: «صبر کن اول نمازمو بخونم.» منتظر شدم نمازش را خواند. بعد چراغ قوه و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است.
چراغ قوه را روشن کردم و روی نقشه انداختم و گفتم: «کارور از اینجا رفته، از همین نقطه، بقیه هم…» نگاهی بهش انداختم، دیدم سرش در حال پایین آمدن است.
گفتم: «حاجی، حواست با منه؟ گوش میکنی؟» به خودش آمد و گفت: «آره، آره بگو.»
ادامه دادم: «ببین حاجی، کارور از اینجا…» که این دفعه دیدم با سر افتاد روی نقشه و خوابید.
همان طور که خواب بود، به او گفتم: «نه حاجی، الآن خواب از همه چیز برای تو واجب تره. بخواب، فردا برات توضیح میدم.»