ماهان شبکه ایرانیان

بررسی فیلم سرخ‌پوست: فیلم‌سازی با طبل توخالی

نیما جاویدی با «ملبورن» در سینمای ایران شناخته شد. فیلمی که پیش از نمایش، صحبت‌های زیادی درباره‌اش شد و همه می‌گفتند فیلم‌نامه‌اش در همان مسیر «جدایی نادر از سیمین» پیش می‌رود و بسیار هم خوب نوشته شده است


نیما جاویدی با «ملبورن» در سینمای ایران شناخته شد. فیلمی که پیش از نمایش، صحبت‌های زیادی درباره‌اش شد و همه می‌گفتند فیلم‌نامه‌اش در همان مسیر «جدایی نادر از سیمین» پیش می‌رود و بسیار هم خوب نوشته شده است. البته که بعد از تماشای فیلم معلوم شد که نمونه‌ای از سندروم فرهادی بیش نبوده و شبیه به همه آثار دیگری که از روی دست فرهادی نوشته و ساخته شده‌اند، تنها یک تقلید دست چندمی است. این جو پیش از هر چیزی نشان‌دهنده این بود که جاویدی به‌خوبی می‌تواند یک جو تبلیغاتی در اطراف ساخته‌اش ایجاد کند و حتی پیش از ساخته شدن فیلمش صحبت از آن را در دهان سینما دوستان بیاندازد.

همچنین بخوانید:
بررسی فیلم «سرخ‌پوست»: یک تجربه فرمی جذاب

«ملبورن» داستان زن و شوهری بود که همسایه‌شان نوزادش را برای مدت کوتاهی به آن‌ها می‌سپارد. درحالی‌که این زوج قرار است تا چند ساعت دیگر خاک ایران را به‌قصد مهاجرت به استرالیا ترک کنند، نوزاد نفس نمی‌کشد و می‌میرد و درام اخلاقی و تردید بین گفتن واقعیت و پنهان کردن آن و رفتن و ماندن آغاز می‌شود و با فرمولی عیناً شبیه به آثار اصغر فرهادی جلو می‌رود. فیلم اساساً فاقد منطق دراماتیک بود: این زوج برای آن‌که سفرشان به مخاطره نیافتد مادام گفتن حقیقت را به تأخیر می‌اندازند و موقعیت را برای خود بغرنج و بغرنج‌تر می‌کنند. به لحاظ منطقی داستان نمی‌توانست ادامه پیدا کند و فیلم‌ساز مجبور بود با طراحی اکت‌هایی بیخودی و غیرعقلانی درام را به هر ضرب‌وزوری که شده ادامه دهد و فیلم رفته‌رفته فاجعه‌آمیزتر می‌شد.

پیش از «سرخ‌پوست» هم همین اتفاق عیناً تکرار شد. جاویدی با مهارت تبلیغاتی‌اش از زمان ساخت فیلم جوی را پشت سر فیلم به راه انداخت. او با یک اسلوب مشخص فیلم می‌سازد: بهترین عوامل و تکنسین‌های سینمایی را از بازیگران و سوپراستارها گرفته تا عوامل فنی چون طراح صحنه و فیلم‌بردار، انتخاب می‌کند و می‌خواهد به بهترین نتیجه ممکن برسد اما ازآنجایی که درک بالغانه‌ای از روایت و شکل گرفتن اتمسفر فیلم ندارد، عملاً ایده جمع کردن بهترین‌ها و معروف‌ترین‌هایش با مشکل مواجه می‌شود و به ثمر نمی‌رسد.
داستان فیلم حوالی دهه چهل، در زندانی در حاشیه صحرا می‌گذرد که رئیس آن نوید محمد زاده است. زندانی که از مختصاتش چیزی نمی‌دانیم. اشاره مستقیمی هم به تاریخ درون فیلم نمی‌شود و دهه چهل را هم تنها می‌توان از لباس‌ها حدس زد. این اولین مشکل فیلم است که مواجهه‌اش با تاریخ و جغرافیا در داستانی که شدیداً به این دو عامل وابسته است، تزیینی و سانتی‌مانتال می‌شود و هیچ کارکرد خاصی را نمی‌تواند از این عناصر مهم بیرون بکشد. زندان باید تخلیه و تخریب شود چراکه در هفته‌های آتی شهبانو فرح قرار است ازآنجا گذر کند و باید جاده بکشند و زندان تغییر کاربری دهد. گیر دراماتیک داستان در اینست که یکی از زندانی‌هایی که قرار است به‌زودی اعدام شود در زندان مخفی شده و اثری از او نیست و مأموریت پیدا کردن او آغاز می‌شود. فیلم لحنی ابزورد دارد و می‌خواهد فضایی شبیه به آثار نئوکلاسیک خلق کند اما مشکلی اصلی اینست که خود داستان در مسیر پیشروی‌اش و تقابل میان رئیس زندان با بازی نوید محمد زاده و زندانی مخفی‌شده، گیر مددکار زندان با بازی بد و ضعیف پریناز ایزدیار می‌افتد. عنصری که قرار است روایت را به تعادلی نسبی برساند:‌ محمد زاده آن آدم بد و خشن ماجراست که می‌خواهد قضیه را هرچه سریع‌تر فیصله ببخشد تا بدون آن‌که مجبور باشد گزارشی رد کند که روند ارتقای درجه‌اش را به مخاطره بیاندازد، عملیات تخلیه زندان را به پایان برساند. او قرار است رئیس پاسگاه شهر شود و از سوی دیگر صحبت‌ها حاکی از اینست که این زندانی گمشده قرار است بی‌گناه اعدام شود. حالا این وسط خانم مددکار با فاز رمانتیکی که با محمد زاده دارد عامل به تعادل رسیدن درام است اما جلوتر مشخص می‌شود که اصلاً دارد به زندانی کمک می‌کند.
شخصیت‌پردازی فیلم گیر دیگر ماجرا است. صحنه‌هایی که برای رئیس زندان طراحی شده و دیالوگ‌هایی که برای او نوشته شده اصلاً توان آن را ندارند که تماشاگر را به شناخت شخصیت نزدیک کنند. تماشاگر اخلاقیات او را نمی‌شناسد و پرنسیب نظامی و دیسیپلین او مانع از این می‌شود که با رومانتیک‌بازی‌های مددکار تماشاگر به او نزدیک شود. از طرف دیگر ایده مثلاً خیلی خلاقانه فیلم اینست که آن زندانی را هم در تمام مدت فیلم نبینیم، پس تماشاگر امکان نزدیک شدن به او را هم ندارد. ایزدیار هم که همان تیپ همیشگی است: زن مهربان ایرانی که در «ابد و یک روز» هم بود و همواره سعی می‌کند از بار تنش بکاهد و همه‌چیز را آرام نگه دارد؛ و این تیپ‌وارگی اجازه هیچ نزدیک شدنی را به او هم نمی‌دهد و تماشاگر در این میانه سرگردان می‌ماند. این تیپ‌ها پیچیدگی شخصیتی هم ندارند پس پایان‌بندی کار هم فاجعه از آب درمی‌آید جایی که محمد زاده بر سر دو راهی میان ول کردن زندانی یا گرفتنش تصمیم به رها کردن او می‌گیرد. فاجعه وقتی تکمیل می‌شود که این کار را نه از سر انسان‌دوستی یا تغییر و تحولاتی که در طول داستان برایش پیش آمده که تنها از سر رومانتیک‌بازی‌های بی‌احساسش انجام می‌دهد. فیلم در طول داستانش می‌خواهد با یکسری موقعیت‌های غریب و اگزوتیک آشنایی‌زدایی کند اما به لحاظ داستانی به همان انگاره‌های نخ‌نما و پوسیده‌ی سینمای ملودرام ایران رجعت می‌کند. بازی‌های فیلم متوسط و ناامیدکننده است.

کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریه‌ها، وبلاگ‌ها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان