معجزه شیخ صدوق زندگی من است
مرد 65 سالهای که بالغبر 40 سال است به شیخ صدوق خدمت میکند. آدرس خانه که نه! اتاقش را در قبرستان ابنبابویه میپرسیم. روبه روی آرامگاه شیخ صدوق همراه با خانوادهاش زندگی میکند؛ درست در مجاورت اتاقکی که پهلوان تختی را در آن غسل دادند. جوان که بود گذرش به قبرستان ابنبابویه افتاد. با زن و بچه آمده بود اینها را یکی دیگر از خادمان تازهوارد، برایمان تعریف میکند و انگشت اشارهاش را به سمت اتاقکی میگیرد و میگوید: «این همخانه جوکار.» در میزنم، خانمی در آنسوی در نیمهباز میپرسد بله؟ چهکار دارید؟ همسر حسن جوکار، قدیمیترین خادم شیخ صدوق است. دوست ندارد حرف بزند. میپرسم؟ شما که سالها همسایه داری میکنید از شیخ صدوق معجزه دیدهای؟ میگوید: «معجزه این است که من اینجا هستم در قبرستان. سالهاست که اینجا هستم با خانوادهام. بچههایم تا وقتی در این خانه بودند گلایه میکردند که چرا باید در قبرستان زندگی کنیم؟ حالا که ازدواجکرده و رفته و خوشبخت شدهاند دلشان برای اینیک وجب خانه تنگ میشود. بچههای حالا به همسایگی شیخ صدوق افتخار میکنند. آنچه که روزگاری درد و غم من بود حالا به قول فرزندانم مایه خوشبختی من شده است. زندگیام برکت دارد برکت همیشه به مالومنال نیست بخت خوب برای فرزندانم بهترین برکت زندگی خانوادهام بوده و این معجزه شیخ صدوق در حق من است.» زن همه اینها را از نیم لای در میگوید که بهیکبار ه مردی درشت قامت از فاصله 50 متر مانده به خانه، همانطور که بیل بر دوش میآید فریاد میزند: «فرمایش؟» این را که میگوید زن در را میبندد. حسن جوکار قدیمیترین خادم ابنبابویه در این قبرستان به جدیت و چهره عبوسش معروف است.
اسم شیخ که بیاید دلش نرم میشود
چند قدمی مانده که به ما برسد، از همسایگیاش با شیخ صدوق میپرسیم. از ارادت او به شیخ قبلاً شنیده بودیم. انگار در این روزها فقط شنیدن نام شیخ صدوق او را آرام میکند. کمی مکث میکند و راه میافتد و ما به دنبالش. 20 قدمی رفته و یککلام هم نگفته است! بیل را در جوی آب میزند و لب به سخن باز میکند «روز بزرگداشت آقا شیخ صدوق که میشود از یک هفته قبل شروع میکنم طور دیگری تمییز کردن، جاهایی که ازنظرها پنهان است را تمیز میکنم، اینها که میگویم رابطهای است بین من و شیخ من. من که سواد درستوحسابی ندارم آن کاری رو که بلدم انجام میدهم و سعی میکنم تا رسیدن 15 اردیبهشت روز بزرگداشت آقای شیخ صدوق ،خاک را از سر و کول این قبرستان بگیرم. من که سواد درستوحسابی ندارم اما میدانم نام پدر شیخ صدوق علی ابن الحسین بن بابویه بوده از فقیهان بزرگ اسلام. در زمان امام حسن عسگری (ع) و امام زمان (ع) زندگی میکرده خیلیها از قم برای زیارت شیخ صدوق میآیند. از زائران قم پرسیدم و متوجه شدم که شیخ صدوق اصالتش قمی بوده است. پدر شیخ 50 ساله بوده؛ اما هیچ فرزندی نداشته تا اینکه به امام زمان متوسل میشود تا برایش دعا کند که صاحب اولادی شود. جوکار نگاهی به آرامگاه و گلدستهها میاندازد و میگوید: «یعنی شیخ ما با دعای امام زمان پا به این دنیا گذاشت اسمش را محمد گذاشتند. یک بزرگی میگفت شیخ بارها فرموده «من به دعای آقا امام زمانم متولد شدم.»
برای قبولی دانشگاه به شیخ متوسل میشوند
حسن آقا همانطور که تعریف میکند لابهلای گفتههایش تأکید میکند من که سواد درستوحسابی ندارم اما اینها را که میگویم از باسوادها شنیدهام. بیل را در جوی آب میزند و آبی که میرود صاف و روانتر میشود. آب روان را در پای درخت زبانگنجشک میریزد و نگاهش را میدوزد به شاخ و برگ درخت و میگوید: «راستش زائران آقا اهل سوادند و مطالعه. شنیدم که هر شخصی حاجت علماندوزی داشته باشد به شیخ صدوق متوسل میشود دانش آموزان زیادی را دیدهام که برای قبول شدن در کنکور به آقا شیخ صدوق متوسل میشوند و به زیارت میآیند.
آقا معروف شده به حاجتروا کردن آنهایی که به دنبال سواد و علم هستند. خودش در دوران حیاط بیش از 200 استاد دیده است. معروفترین استاد او شیخ کلینی است که کتاب اصول کافی را نوشته. شیخ مفید هم یکی از معروفترین شاگردان شیخ صدوق است. شیخ صدوق کتاب اربعه شیعه را نوشته است این را یکی از طلبههایی که چند سال متوالی برای زیارت شیخ صدوق میآمد برایم تعریف کرد.»
شیخ صدوق حالا بچهمحل ما شده
حسن آقا جوکار همانطور که گفته بودند فقط زبانش به تعریف از شیخ صدوق باز میشود و لا غیر. بسیار کمحرف است و بازهم میگوید: «من که کتاب نمیخوانم، اما همیشه برایم این سؤال بوده که چطور گذر شیخ صدوق به شهرری افتاد؟ از خیلیها پرسیدم و این جواب را گرفتم ک«شیخ به دنبال جمعکردن احادیث از اهلبیت بود بنابراین به شهرهای زیادی مثل نیشابور، بغداد، طوس اصفهان و بخارا سفر کرده آن زمان سفر کردن به این راحتیها نبوده با مشکلات زیادی دستوپنجه نرم کرده تا نقل احادیث را بداند و آنها را به دلسوختگان اهلبیت انتقال دهد.»
حسن آقا حالا به ضریح شیخ صدوق وارد میشود و ادامه میدهد: «شیخ به دعوت مردم شهرری و نخستوزیر دولت آلبویه به شهرری میآید و همینجا زندگی میکند. فقه و احادیث اهلبیت (ع) را درس میدهد. گاهی فکر میکنم یکی از دلایل مذهبی بودن اهالی شهرری حضور این انسان عالم در خاک شهرری است هرچند که حالابیشتر جمعیت شهرری مهاجر هستند.
باغ مستوفی و بیسوادی من
شیخ سن و سال زیادی نداشته که فوت میکند حدود 70 یا 75 ساله بوده همینجا در این باغ او را به خاک میسپارند. حسن آقا به اینجای حرفهایش که میرسد انگار زیر لب زمزمه میکند میرود در حال و هوای خودش. میپرسم شما شنیدهای که میگویند بعد از 900 سال از خاکسپاری شیخ،قبرش پیدا می شود و بدنش طی این سال ها سالم مانده بوده ؟ این روایت را شنیدهای؟ حالا صدای نجوایش به گوش میرسد: «کیمیایی است عجب بندگی پیر مغان»
و ادامه می دهد:«راستش اینجا که الآن ایستادهایم باغ مستوفی بوده من که سواد ندارم در کتابی خوانده باشم اما این قصه را هزار بار از زائران بامعرفت شیخ شنیدم :«بعد از خرابیهای دوران مغول و زلزله بزرگ شهرری آرامگاه شیخ صدوق تخریب میشود و هیچ اثری از آن بر جا نمیماند تا اینکه حدود 200 سال پیش در دوره قاجاریه و بهوقت سلطنت یک شاهی به نام فتح علی شاه؛ در شهرری سیل میآید و خرابیهایی بهجا میگذارد براثر آب باران، حفره و شکافی عمیق، در باغ مستوفی به وجود میآید و سرداب از زیرخاک بیرون میآید داخل سرداب جسدی پیدا میشود که همه اندامهای جسد سالم بوده حتی حنایی که بر ناخنهایش گرفته بوده از بین نرفته بوده. از زائران شنیدم که حتی ناخنهای یکدست را گرفته بود و دیگری را نگرفته بوده خلاصه خبر سالم بودن جسد دهانبهدهان میچرخد جمعی از عالمان آن زمان جمع میشوند و شخصیت او را شناسایی میکنند.»
قصه کیفقاپ و زیارت شیخ
حسن آقا حالا جارو به دست گرفته است و فضای گلکاری شده را جارو میکند لبش به خنده باز میشود و برایمان روایتی میگوید:« همین چند سال پیش در بارگاه شیخ صدوق اتفاق افتاده: «شخصی برای زیارت آمده بود و حال خوشی را در آرامگاه شیخ صدوق پیداکرده بود وقت رفتن از قبرستان ابنبابویه متوجه میشود کیف قابی کیف جیبش را زده است بهقدری عصبانی و دلخور میشود که به زیارتگاه برمیگردد و رو به ضریح میگوید: «شیخ صدوق برای دیدن شما آمده بودم کیف پولم را زدند و حالا باید با خفت و خواری از کسی پول قرض کنم تا به خانهام برسم؟ این چه زیارتی است که نصیب من شد؟تا کیفم را به من برنگردانی ازاینجا نمیروم !» حسن آقا با آبوتاب این قصه را تعریف میکند و میگوید حالا بشنوید از شخص جیپ قاب که تعریف میکرد: «سوار تاکسی شدم که به میدان شوش بروم تا آمدم سوار تاکسی شوم فردی جلویم را گرفت و گفت: «برو کیف آن بنده خدا را بده» بیتفاوت سوار ماشین شدم. به شوش رسیدم و قصد رفتن به میدان خراسان را داشتم که شخص دیگری در خیابان جلویم را گرفت که «برو کیف پول بنده خدا رو بده» دیگر ترسیده بودم بهسرعت از راهرفته برگشتم و دیدم که همان بنده خدایی که کیفش را قاپ زده بودم کنار ضریح ایستاده تا به او رسیدم کیفش را دادم و گفتم چند نفر را میفرستی دنبال کیفت؟بعد که ماجرا را فهمیدم داشتم قالب تهی میکردم. از ترس و از شرمندگی.»
حسن آقا جوکار حرفهایش که تمام میشود بدون اینکه خداحافظی کند شیلنگ آب را در باغچه میگیرد و راهش را میگیرد و میرود و زمزمه میکند:
«کیمیایی است عجب بندگی پیر مغان»