مریم و ملیکا دو دختر 5 و 6 ساله انواع مخدرها را میشناختند، مثلاً میدانستند مادرشان وقتی شیشه میکشد چهرهاش چطور میشود اما غذاها و میوهها را اصلاً نمیشناختند.
به گزارش به نقل از ایران، ملیکا و مریم تازه ترک کردهاند. ملیکا شش ساله و مریم پنج ساله است. به تریاک، متادون و شیشه معتاد بودند. روی تخت بیمارستان میبینمشان. تازه اندکی درد خماری فروکش کرده.
رنگ و رویشان هنوز پریده است. دو دختر بچه لباس صورتی رنگ بیمارستان به تن دارند. روی تختها چند عروسک رها شده اما حس و حال بازی ندارند. چند استیکر خرس هم هست که بالای تخت چسبیده. چند دقیقه کنارشان مینشینم و چند کلمهای باهم حرف میزنیم.
میپرسم بچهها بدن دردتان بهتر شده؟ ملیکا سرش را با بیحالی این سو و آن سو تکان میدهد. لبخند کمرنگی روی لب دارد: «آره خاله یک کمی.» پاهایش را نشانم میدهد، یعنی خیلی درد داشته.
اعتیاد کودکان برایم غریبه نیست اما کلمات کجا و آن چه به چشم میبینی کجا. این همه معصومیت، این همه زیبایی، چشمهای درشت، لبخندهای معصومانه، دستان کوچک، درد، خماری، مواد، کودکی… کنار هم گذاشتنشان هم حال آدم را دگرگون میکند. بچهها چند روزی هست در بخش روان یکی از بیمارستانهای تهران بستریاند.
هم اتاقی بچهها دختری نوجوان است مبتلا به افسردگی شدید. بخش اعصاب و روان کودکان به اندازه کافی غم دارد، چه برسد به ملاقات دو دختر بچه معتاد. اینجا آسانسور هم غل و زنجیر دارد و تنها جا برای هواخوری راهروهای دلگیر است.
مریم افرافراز، عضو داوطلب جمعیت امام علی (ع) همراهیشان میکند. او و دیگر اعضای داوطلب این جمعیت در حاشیه بومهن دو دختربچه و مادرشان را در حال گدایی دیده و تا اینجا همراهیشان کردهاند. یاد رؤیا میافتم، نوزادی که از درد خماری مرد و دو سال قبل داوطلبان جمعیت امام علی برایش مراسم سوگواری گرفتند با شمعهای سیاه و عکس قاب گرفته او و صورتی که در کودکی پیر شده بود.
داوطلبان جمعیت تلاش میکنند قصه تلخ رؤیا دوباره تکرار نشود. برای ملیکا و مریم، برای نوزادی که مادر این دو دختر در شکم دارد و… طبق آمارهای غیر رسمی گفته میشود روزانه سه تا چهار نوزاد معتاد در تهران متولد میشود.
مریم برایم توضیح میدهد که چطور بومهن از توابع شهرستان پردیس در 50 کیلومتری تهران فراموش شده و کودکان در فقر و اعتیاد پیر میشوند. متعجب است که چرا کسی این همه آسیب اجتماعی را در این شهر کوچک نمیبیند.
از کودکان بیشناسنامه و کودکان معتاد گرفته تا ازدواج اجباری کودکان و… ملیکا و مریم در یکی از محلات حاشیهای بومهن متولد شدهاند. مثل محلهای که علی، نوزاد معتاد را در آن پیدا کردند. بچه از شدت درد و خماری ناله میکرد که به دادش رسیدند. علی درمان شد و حالا سه سال و نیمه است و در بهزیستی زندگی میکند اما میثم، ملیکا و مریمهای دیگری در همین حاشیهها یا در خطر اعتیادند یا از خماری به خود میپیچند.
حالا بچهها در اتاق کوچک بیمارستان راه میروند در حالیکه دمپاییهای بزرگشان یکسره از پا درمیآید و سکندری میخورند. میخندند، سر به سر هم میگذارند و لحظههای شادی را تجربه میکنند.
«اردیبهشت 97 بچهها را در حال گدایی دیدیم. روی دوربرگردان اتوبان نشسته بودند. وقتی سر صحبت را باز کردم، فهمیدم معتادند. بعد مادر بچهها را پیدا کردیم تا این که به پرونده مددکاریاش رسیدیم و متوجه شدیم باردار است و همچنان شیشه، تریاک، هروئین، شیره و کراک مصرف میکند.
مریم و ملیکا دو دختر 5 و 6 ساله انواع مخدرها را میشناختند، مثلاً میدانستند مادرشان وقتی شیشه میکشد چهرهاش چطور میشود اما غذاها و میوهها را اصلاً نمیشناختند. مادرشان به ما گفت بچهها معتاد به دنیا آمدهاند اما یک سال قبل آنها را با خودش به کمپ برده و ترک داده.
ادعا میکرد الان بچهها اعتیاد ندارند. ما به حرفهایش اعتماد نکردیم و بچهها را بردیم آزمایش تا این که اعتیادشان به تریاک و متادون مشخص شد. سهیلا گدایی میکرد و بچهها را هم با خودش میبرد. پدر خانواده هم مدعی بود بچهها و همسرش را ترک داده. یک بار دیگر دستهجمعی رفتیم خانهشان و تلاش کردیم به ما اعتماد کنند. این پروسه زمانبر بود و میدیدیم بچهها زیر بار اعتیاد چطور آب میشوند. اعتراض که میکردیم پدر میگفت اصلاً بچهها بمیرند هم برایش مهم نیست.
این حرفها واقعاً دردناک بود؛ بویژه این که جلوی بچهها گفته میشد. دوباره به بهزیستی اطلاع دادیم. متأسفانه دفعه اول نتوانستیم بچهها را نجات دهیم و بهزیستی هم نتوانست کاری کند. این مدت به گوش خانواده رسیده بود که چه قصدی داریم برای همین هم مدتی متواری شدند. بعد از چند وقت که برگشتند دوباره پیگیر شدیم. بچهها هر هفته به کلاس نقاشی جمعیت میآمدند اگر هم نمیآمدند ما پیگیرشان بودیم تا اینکه بردیمشان دکتر.
یک بار بچهها از خانه فرار کردند و به دفتر ما آمدند. موقع برگشتن جیغ میزدند که نمیخواهند دوباره به خانه برگردند و گدایی کنند. یکی از بچهها به بغل من چسبیده بود و جدا نمیشد. ما نگران نوزاد توی راه هم بودیم. پدرشان بارها گفته بود این بار دختر نمیخواهد و ما میترسیدیم بچه را بفروشد. حواسمان به بچهها هم بود.
مادرشان منکر گدایی میشد اما بچهها میگفتند مادرشان دروغ میگوید و هر شب ما را میبرد دوربرگردان گدایی. آنها پناهی جز ما نداشتند. ما دوباره بچهها را بردیم آزمایش و این بار بجز متادون و تریاک، شیشه یا همان متامفتامین هم تشخیص داده شد تا این که در نهایت اورژانس اجتماعی مداخله کرد و بچهها راهی بیمارستان شدند.»
مریم که شب و روزش را با بچهها گذرانده از لحظههای دردناک ترک اعتیادشان میگوید: «نمیتوانم روزی را که این دو بچه به بیمارستان آمدند برایتان توصیف کنم، هر دو بچه در شوک کامل بودند.
نمیتوانستند حرف بزنند. حالا بماند داستانهایی که برای بستری کردنشان داشتیم. درد شروع شده بود و ما معطل بستری کردن مانده بودیم. درگیر مسائل اداری بودیم. چون هنوز بخشنامه مشخصی درباره کودکان معتاد وجود ندارد. نامه دادستان را داشتیم و مددکاران اورژانس و بهزیستی هم کنارمان بودند. شب بچهها دیگر درد شدید داشتند.
شب دوم من و یکی دیگر از بچههای داوطلب پیش بچهها بودیم. ترک اعتیاد بچهها درست مثل بزرگسالان است، بدون داروی خاصی. بچهها تا صبح از درد داد میزدند و بیقراری شدیدی داشتند.
یکی از بچهها تا صبح از درد خماری سرش را به دیوار میکوبید. من سر بچهها را میگرفتم اما بچه سرش میخورد به میلههای تخت. چشمهایشان قرمز بود و نگاهشان خالی.
بیست روزی در بیمارستان بستری بودند. بعد از ترک اصلاً متفاوت شدند. نقاشی میکشیدند، پرخاش نمیکردند… بچهها الان بهزیستی هستند اما متأسفانه نتوانستیم برای نوزاد توی شکم مادر کاری کنیم.
با این که با نهادهای مختلف در این باره تماس گرفتیم. باز هم فرار کردند و ما نتوانستیم ردشان را بگیریم. میخواستیم هر سه را نجات دهیم اما موفق به نجات دوتا شدیم.»
مریم این روزها به ملیکا و مریم فکر میکند و این که این روزها در بهزیستی چه کار میکنند؟ راستی ارشیا، یاسین، بهنام و علی… این روزها چه میکنند؟ آنها چند سال دیگر زندگی بهتری خواهند داشت؟ به آرزوهایشان خواهند رسید؟ به مرگ تلخ رؤیا فکر میکنم. آیا رویاهای دیگری قربانی خواهند شد؟ چند ملیکا و مریم دیگر نجات خواهند یافت؟»