به گزارش مشرق، در یکی از روزهای گرم اوایل مرداد با هماهنگی انجمن نجات مرکز خراسان رضوی به سراغ یکی از جداشدههای گروهک منافقین رفتیم. گرمای مرداد ما و محمود رحمانی، این عضو جدا شده منافقین را به یاد روزهایی میاندازد که توهم فروغ جاویدان او و همقطارانش را به قتلگاه مرصاد کشاند. رحمانی سربازی 24 ساله صاحب یک فرزند سه ساله در پیرانشهر بود که در یکی از تکهای منافقین در آذر 1366 اسیر شد. به خیال خودش برای ماجراجویی به این گروهک پیوست. شغلش آشپزی بود و منافقین او را از پشت دیگ و قابلمه، پشت دوشکا نشاندند و راهی دروغ جاویدان کردند. محمود در این عملیات از آتش رزمندهها جان سالم به در برد و به عراق بازگشت تا 28 سال از عمرش را در باتلاق منافقین بماند و عمرش را تلف کند. سرانجام در اسفند 1394، محمود که به تعبیر خودش خسته شده بود، در تیرانای آلبانی از منافقین جدا شد و به ایران برگشت. در کمال ناباوری متوجه شد همسرش این همه سال منتظر او بوده و پسرش ازدواج کرده است. به تعبیر دوستانش، او صبح به تهران رسید و شب در کنار خانوادهاش بود! چرا که رأفت اسلامی شامل حال او و کسانی شد که به قول شهید صیاد شیرازی به «یاری اردوی خصم» شتافتند و حالا پشیمان و نادم به آغوش وطن بازمیگردند. گفتوگوی ما با این عضو سابق گروهک منافقین را پیش رو دارید.
چه شد که وارد اردوگاه نفاق شدید؟
من سرباز بودم که در تاریخ اول آذر 1366 در پیرانشهر توسط سازمان منافقین اسیر شدم. من را به منطقه سلیمانیه بردند و بعد به کرکوک منتقل شدم.
تیمهای منافقین در آذر 1366 در پیرانشهر مستقر بودند؟
نه، حمله کردند و یک منطقه را گرفتند.
چند وقت در کرکوک بودید؟ آنجا چه کار میکردید؟
حدود چهار، پنج ماه در کرکوک بودم. در آنجا آشپزی میکردم. از قبل هم در مشهد و پیرانشهر آشپزی میکردم و بلد بودم. منافقین به مناسبتهای مختلف تعدادی را آزاد میکردند. ما هم 120 نفر بودیم که قرار شد آزادمان کنند. از آن تعداد 60 نفر باقی ماندند و 60 نفر را به مرز مهران بردند و آزاد کردند. من در بین افرادی بودم که ماندم. پیش خودم فکر میکردم یک سال اینجا میمانم و بعد از آن به آلمان میروم و دوری میزنم و بعد به ایران برمیگردم. همین که چشمم را باز کردم دیدم 25 سال از عمرم رفته و هنوز در عراق هستم.
پس سفر به آلمان و رؤیاهایی که داشتی پوچ بود؟
بله نتوانستم بروم، چون صحبتهای مختلفی میکردند و سعی داشتند ما را جذب خودشان بکنند. ماندم و سالها از پی هم گذشتند.
از کرکوک به کجا منتقل شدید؟
آنجا دو بند داشت. یکی بند 700 و یکی بند 800. در عملیات چلچراغ که 800 نفر اسیر شدند در همان بند 800 نگهداری میشدند. یک محوطهای بود و در اطراف آن ساختمان قرار داشت. اسرا در آن اتاقها قرار داشتند. بعد از چهار، پنج ماه ما را وارد آموزشهای نظامی کردند. در شمال کرکوک قرارگاهی بود به نام سردار که ما را به آنجا بردند و به مدت یک ماه آموزش تاکتیک و سلاح دادند و بعد به اشرف منتقل شدیم. در آنجا عضو تیپ 91 شدم که فرماندهاش فاطمه رمضانی بود. نزدیک عملیات فروغ بود و ما شب و روز نداشتیم. مدام سلاح تنظیف و آماده میکردیم و شبها مثل جنازه میافتادم. فکر کنم یک هفته به فروغ مانده بود که شب وقتی به آسایشگاه رفتم دیدم اصلاً جای سوزن انداختن نیست. کف آسایشگاه افراد زیادی خوابیده بود. نیروهایی را که از خارج آمده بودند در آسایشگاهها جا داده بودند. آن موقع میگفتند 23 تیپ در عملیات شرکت میکنند. حدود 5 هزار نفر.
یعنی منافقین از اردیبهشت 1367 در تدارک یک حمله نظامی بود؟
سازمان بعد از عملیات مهران شعار میداد: امروز مهران فردا تهران. بر اساس آن هم داشت برنامهریزی میکرد تا وارد عملیات فتح تهران شود. اما بحث آتشبس و پذیرش قطعنامه 598 پیش آمد. رجوی هم در نشستها میگفت که ما غافلگیر شدیم. نه تنها ما که دنیا غافلگیر شد. بعد رجوی خودش رفت پیش صدام حسین که به او صاحبخانه میگفت و از او خواست که اجازه یک عملیات را به او بدهد. به همین خاطر بود که عراق با تأخیر چند روزه بعد از ایران قطعنامه را پذیرفت؛ چون در این فاصله به رجوی فرصت یک حمله را داد. سازمان هم هرچه نیرو داشت از سراسر دنیا جمع کرد. در حد شلیک کلاش به آنها آموزش داد. رجوی میگفت اگر ما نرویم، عنوان ستون پنجم و وابسته صدام حسین روی ما میماند. به هر قیمتی که شده باید به این عملیات برویم؛ حتی اگر یک نفرمان هم زنده نماند. توجیه اولیه این بود. من هم سن و سالم کم بود و متوجه نمیشدم. مسعود هم در نشست عمومی، تیپها را تقسیمبندی کرد و سرارتشها محمود قائمشهر، محمود عطایی، سپیده و سرون بود. ارتشها را تقسیمبندی کرده بودند که مثلاً قزوین و تهران و شهرهای دیگر را کدام ارتش بگیرد.
مسعود رجوی چطور توانست اسرا را قانع کند که به مرزهای کشور خودشان حمله کنند؟
مسعود به اسرا گفت که اگر بخواهید به ایران برگردید باید یک مرتبه در عملیات شرکت کنید. خیلی از افراد حاضر نبودند در عملیات شرکت کنند. آنها را از اردوگاههای مختلف آورده بودند و با این دلیل مجبورشان کرده بودند که در عملیات شرکت کنند.
در بین اعضا و کادر سازمان اعتراضی صورت نگرفت؟
من ندیدم کسی اعتراض کند. حتی برخی میگفتند ما دیر اقدام کردیم. خلاصه مخالفی نبود، چون هدف و راه یکی بود! هرچه مسئول بالاتر میگفت همان بود. البته در موارد بسیاری هم افراد با تناقض وارد کار میشدند، ولی من راه دیگری نداشتم و حتی نمیتوانستم بیان کنم.
یعنی اگر انتقادی به تصمیمات گروهک داشتید نمیتوانستید بیان کنید؟
نه، جرئت بیان نداشتیم. حتماً در سطوح بالا هم سؤال و اعتراض داشتند، اما مسعود رجوی بهگونهای جلسات را اداره میکرد که کسی نمیتوانست بیان کند. در یکی از نشستها یک نفر نسبت به عملیات آفتاب یک اشکال تاکتیکی گرفت و در واقع سؤال داشت و اعتراض نبود. بلافاصله یک نفر بلند شد و فریاد زد که تو داری خط رهبری را زیر سؤال میبری. رجوی هم آدم زرنگی بود و گفت: بگذارید حرفش را بزند و بعد موضوع صحبت خودش را هم تغییر داد و گفت: اگر ما بخواهیم بگوییم در تاکتیک اشتباه کردیم باید یک قدم برگردیم عقب و بگوییم عملیات اشتباه بوده و بعد همینطور باید برگردیم عقب و بگوییم 30 خرداد (قیام مسلحانه منافقین در 30 خرداد ماه 1360) اشتباه بود! پس تو متوجه سؤالت باش. ما حتی به تاکتیک هم نمیتوانیم اشکال بگیریم. رجوی همیشه بهگونهای برخورد میکرد که نیروهای پایین را بدهکار میکرد. یعنی ما همیشه بدهکار بودیم که کم کار کردیم. رجوی روزنامههای ایران را میآورد و از بریدههای آنها تحلیل ارائه میکرد که الان نظام در مرحله سرنگونی است، تضادها درون نظام در حال انفجار است و... ما هم فکر میکردیم واقعیت همان است؛ چون ما نه تلویزیون داشتیم و نه روزنامه و فقط از یک کانال تغذیه میشدیم و آن هم گفتهها و تحلیلهای سازمان بود. مسعود میگفت ما افسران ارتش هستیم و نیروهای ما در آن سمت مرز قرار دارند. فروغ، ارتش متوهمی بود که رجوی درست کرد و آن را به قتلگاه فرستاد. جدا از اینها هم میگفت هر کدام شماها برابر 100 نفر میجنگید. اینها همه هندوانه زیر بغل دادن بود ولی خب نیرویی که از اروپا آمده بود چطور میتوانست بجنگد؟
خب حالا از خود عملیات بگویید. از لحظهای که از اشرف راه افتادید تا زمانی که مرز ایران را رد کردید و به تنگۀ چهارزبر رسیدید.
سوم مردادماه تقریباً ساعت 10، 11 صبح بود که از اشرف حرکت کردیم. من روی ماشین جیپ بودم که پشتش دوشکا داشت. ستون حرکت کرد و روی همه ادوات آرم و پرچم سازمان بود. نزدیک مرز رسیدیم و آنجا در یک پادگانی دو، سه ساعت استراحت کردیم و ناهار خوردیم. بعدازظهر ساعت چهار و پنج وارد قصرشیرین شدیم. تیپها را تقسیمبندی کرده بودند. هر شهری را که میگرفتیم، تیپ همان شهر در آن مستقر میشد و تیپ بعدی ادامه میداد.
شما در کدام تیپ بودید؟
من در تیپ 91 بودم.
مأموریت شما کجا بود؟
مأموریت ما تهران بود. فرمانده تیپ فاطمه رمضانی و وابسته به محمود عطایی بود؛ یعنی چند تا تیپ زیر نظر عطایی بود. اولین شهر را که گرفتیم قصرشیرین بود.
در قصرشیرین درگیری رخ نداد؟
نه، اتفاقی نیفتاد. بعد از قصرشیرین چند تانک در کمر یک کوه بود که همه آنها را زدند. ما رد شدیم و اولین شهری را که گرفتیم شهر کرند بود. یک تیپ در آنجا مستقر شد و با موشک پاسگاه کرند را زد. تیپ بعدی به سمت اسلامآباد راه افتاد. من یادم است که ساعت 9 شب رسیدیم اسلامآباد. یکی از بچهها رفت در مسجد را باز کرد و پشت بلندگو اعلام کرد که ما ارتش آزادیبخش هستیم و ارتش عراق نیستیم. دو، سه ساعت در آنجا ماندیم و بعد تیپها به سمت کرمانشاه راه افتادند.
شما خیلی زود از موضوع اسلامآباد عبور کردید، منافقین در آنجا جنایات فجیعی انجام دادند.
خُب ما نبودیم.
یعنی این جنایات مربوط به تیپی بود که در اسلامآباد مستقر شد؟
حتماً کردهاند من نمیدانم. بعد از دو، سه ساعت ما از اسلامآباد خارج شدیم. اولین درگیری ما در تنگه حسنآباد بود. چند تا موشک زدیم و آنها عقبنشینی کردند. نزدیکی سپیدی صبح رسیدیم تنگه چهارزبر. من خودم رسیدم وسط تنگه چهارزبر که زیر آن یک پل بود. اولین موشک آرپیجی خورد به ماشینم و من خودم را به پایین پرت کردم و زیر پل رفتم. تا ساعت 8 صبح زیر پل بودم. حدود 40، 50 نفر زیر آن پل نشسته بودند. هواپیما و هلیکوپتر میآمدند و از هر چهار طرف دور تنگه مثل باران گلوله روی سر ما میبارید. من ساعت 8 صبح از تنگه بیرون آمدم و خودم را به پشت یال و به سمت تنگه حسنآباد رساندم. در آنجا دوباره ما را تقسیمبندی کردند و گفتند یال چپ و راست را باید بگیریم. من به یال راست رفتم. خیلی دید خوبی نداشتم، چون درخت بود. اما فهمیدم سمت راستم یک پایگاه نیروی هوایی بود، چون صدای هلیکوپترها از آنجا میآمد. ما رفتیم یال را گرفتیم و در همانجا مستقر شدیم. من سه روز روی همان یال بودم و چهارشنبه شب پایین آمدم.
این سه روز چه کار میکردید؟
نشسته بودیم که کسی از آن طرف نیاید. میگفتند آنجا کارخانه قند است.
روزها درگیری نبود؟
نه، درگیری نبود، چون کسی نبود. همه فرار کرده بودند. فقط شبها چند تا شلیک میکردند. بعد از سه روز به ما دستور دادند که پایین برویم. گفتیم: چرا؟ گفتند: میخواهیم به عقب برویم. ما تقریباً ساعت 2 نصفهشب بود که به تنگۀ حسنآباد برگشتیم و یکی دو ساعت هم آنجا نشستیم.
چند نفر بودید؟
افراد زیاد بودند. باید عقبنشینی میکردیم و ما هم نمیدانستیم. مسئولمان به ما گفت که به اسلامآباد برویم و تعدادی مجروح را به پشت خط منتقل کنیم. هدفشان عقبنشینی بود ولی به ما گفتند میخواهیم مجروحان را منتقل کنیم. در یک کمین هم افتادیم که از هر دو طرف تعداد زیادی کشته شدند. وقتی قصرشیرین را رد کردیم، گفتند دیگر برنمیگردیم. به اشرف رفتیم و شب خوابیدیم. صبح گفتند باید به بیمارستان برویم برای شناسایی تعدادی از مجروحان. صبح با اتوبوس به یکی از پادگانها در بغداد رفتیم و ما را به یک چاردیواری بردند که مسئولان سازمان در آنجا بودند. سه، چهار کمرشکن یخچالدار در پادگان بود. ما را برای شناسایی و بستهبندی کشتهها تقسیمبندی کردند. گفتیم ما که قرار بود مجروحان را شناسایی کنیم. گفتند اینها هم با مجروحان فرقی نمیکنند! من و مجید معینی یک تیم بودیم. وارد کمرشکن که شدم دیدم همۀ افراد روی هم افتادهاند. جنازهها سه، چهار روز آفتاب خورده و باد کرده بود. از درون بعضی از آنها مدام کرم بیرون میآمد. سلاحها و نارنجکها را تخلیه میکردیم و تا شب همه جنازههای داخل کامیونها را بستهبندی کردیم و رفتیم. آن موقع سازمان 1324 کشته داد که ما 304 نفر را بستهبندی و دفن کردیم. تا چند ماه طول کشید و افراد یکییکی میآمدند. بعضی از آنها در جبهه مانده بودند و بعضی رفته بودند تهران و از آنجا برگشته بودند به ترکیه و از ترکیه به عراق.
از جنایات گروهک در طول مسیر به خصوص در اسلامآباد برای ما بگویید.
من که رد شدم.
بله شما از اسلامآباد رد شدید، اما روایتی هم از سایر اعضای گروهک نشنیدید؟
یک چیزهایی شنیدم. مثلاً وقتی برگشتم تعریف میکردند که برخی افراد بسیجی و نظامی که از سمت سومار میآمدند و در کمین آنها افتادند، آنها را میگرفتند و داخل حوض میانداختند. بعد آنها را میبردند در کوچهای و تیر خلاص میزدند. خودشان هم اعلام کردند که 55 هزار نفر را کشتیم و اسیر و مجروح کردیم.
در دورهمیهای خودتان از اتفاقاتی که در عملیات افتاده بود صحبتی نمیشد؟
نقاط منفی را بیان نمیکردند. اگر در کرند یا اسلامآباد مقاومت مردمی بوده یا چیزهای دیگر را بیان نمیکردند. مسعود رجوی میگفتند سه زن از سازمان یک گردان را با بیکیسی از پا انداختند!
مسعود رجوی خودش در عملیات حضور پیدا کرد؟
نه، مسعود در ستاد فرماندهی در قرارگاه علوی نزدیک به مرز ایران مستقر بود. یک قرارگاهی در دامنه کوه است که با سنگرهای متعدد حفاظت میشود. مسعود به مرحله ورود به ایران نرسید. قرار بود وقتی به تهران رسیدیم و تثبیت شد او بیاید. مسعود در یکی از نشستها گفت که مستقیماٌ به ملاقات صدام رفته و گفته ما در تنگه گیر افتادیم. نیروهای خودت را برسان که تنگه را بمباران کنند تا بتوانیم عبور کنیم ولی معلوم نیست چه داستانی بوده با اینکه خود سیدالرئیس تأیید کرده بود، این کار صورت نگرفت.
خُب عملیات تمام شد و به عراق برگشتید. دیدگاه شما نسبت به این عملیات چه بود. متوجه بودید که شکست خوردید؟
آنها که نمیگفتند شکست. آنها میگفتند این عملیات برای ما دستاورد بود. میگفتند این برای ما تجربه شد.
بعد هم که بحث انقلاب ایدئولوژیک اتفاق افتاد؟
بله، علت انقلاب ایدئولوژیک همین شکست در فروغ بود. گفتند یکی از موانعی که ما نتوانستیم به هدف نزدیک شویم، زن و زندگی بوده که حائلی بین ما و جنگ بوده است. بعد که این صحبتها شد من دیدم زمانی که روی یال چهارزبر بودم، دو بار تصویر بچهام از ذهنم گذشت. با خودم گفتم اگر من الان کشته شوم، بچهام را چه کسی فردا بزرگ میکند؟
اعضا هم پذیرفتند؟
بله، مسعود بحثی را مطرح کرد به اسم تنگه و توحید. گفت: شما در آن تنگه به فکر زن و زندگی بودید. اگر ذهنتان با رهبری یکی بود از تنگه عبور میکردید.
خب این چیزی بود که مسعود میگفت. من میخواهم از دیدگاه شما ببینم. آیا شما هم پذیرفتید؟
خُب تناقضاتی بود. به ما میگفتند تو آمدی برای مبارزه و مبارزه بها دارد. اول باید از زن و فرزندت بگذری. ما فکر میکردیم داریم مبارزه میکنیم. هر چند برای ما سؤال ایجاد میشد. مثلاً برای ما سؤال بود که اساساً استراتژی سازمان غلط است. رجوی ظرفی را برای بسط قدرتش انتخاب کرده بود که دشمن ایران بود؛ یعنی عراق و صدام. اینجاست که برای همه سؤال ایجاد میشد. هنوز هم سازمان نتوانسته داستان عراق را حل کند. هنوز هم برنامههایی برای توجیه این موضوع پخش میکند.
فراتر از این تناقضات نبود؟ کسی مسئلهدار نشد؟
بسیاری بعد از این عملیات رفتند. من خودم سال 70 وارد انقلاب ایدئولوژیک شدم. بعضی از فرماندهان سازمان زودتر و در سال 68 وارد انقلاب شدند، اما بسیاری از مسئولان و فرماندهان تیپ وقتی بحث طلاق پیش آمد مسئلهدار و جدا شدند. مدتها در یکسری خانههای سازمانی به نام اسکان زندگی میکردند. افرادی را که مسئلهدار میشدند به آنجا میفرستادند تا در آنجا شاید پشیمان شوند و برگردند. بسیاری از خانوادهها انقلاب نکردند و از سازمان جدا شدند و الان دست به افشاگری علیه سازمان میزنند. افرادی که با همسرانشان در اردوگاه بودند انقلاب میکردند و حلقه ازدواجشان را روی میز میگذاشتند. من خودم یک بار در یک نشست به مسعود رجوی گفتم خب من که زنم اینجا نیست. گفت: تو فکر میکنی زن نداری. خیلی از افرادی که اینجا نشستند زن ندارند و هر کدام از آنها هزار تا زن دارند. از دیدگاه رجوی «خانواده» یک موضوع کثیف بود و میگفت آن اندیشه کثیف را از ایران با خودت حمل میکنی. بعد هم نشستهایی تحت عنوان عملیات جاری و غسل برگزار کرد که همین موارد را که میدیدی و از ذهن خطور میدادی باید بهعنوان «فاکت» یادداشت میکردیم و جلوی 30، 40 نفر میخواندیم. خلاصه این مسائل ساده نبود و خیلی پیچیده بود.
منبع: روزنامه جوان