به گزارش مشرق، خانه قدیمی پدری که موریانه آن را از داخل خورده، تمثیل نسبتا کاملی را از تصور مولفان نمایش «امروز روز خوبی است برای مردن» نسبت به مسأله خسارتهای اجتماعی جنگ تحمیلی ارائه میدهد، خصوصا زمانی که دنیای پر از حسرت و درد دختر جنگزده و مهاجر آبادانی لابهلای نوستالژیهای دختر تهرانی از خارجبرگشته بُر بخورد.
در خلاصه داستان این نمایش آمده است: «مونا یک دختر جنگزده است که در ادامه ماجراهایی که برایش اتفاق افتاده، در خانهای مخروبه و خالی از سکنه زندگی میکند. یلدا که در زمان جنگ به همراه خانوادهاش به کشوری دیگر مهاجرت کرده، به ایران میآید که خانه پدریاش را بفروشد. او تصمیم میگیرد که برای آخرین بار خانه را ببیند و از آن فیلم بگیرد. او در خانه با مونا مواجه میشود. مونا سوژه خوبی برای فیلمش است.» در واقع داستان مونا و یلدا قرار است در هم بافته شود تا از تفاوت میان کودکیها و بزرگسالیهای آنها، داستان یک خانه پدری روایت شود.
غریبهای در خانه پدری
نمایش، فرایند ارتباطگیری با مخاطب را از ایده تلفیق فیلم و تئاتر، شروع میکند و همین ایده را با او ادامه میدهد. داستان بازگشت دختری به خانه مخروبه و متروکه پدریاش برای خاطرهبازی، بالقوه ظرفیت بالایی برای آغاز یک ماجرای پرکشش را نوید میدهد و برملا شدن اقامت یک غریبه در این خانه داستان دو شخصیت را به هم گره میزند. جمال هاشمی، کمال هاشمی و سارا سجادی، گروه نویسندگان اثر اما به مرور روی ایده فرمی تلفیق سینما-تئاتر، بیش از روایت پرظرافت و جذاب یک داستان پر فراز و نشیب حساب باز میکنند.
جنگزده آبادانی وسط خاطرهبازی یک دختر از خارج برگشته
مونا، باید دختر یک خانواده جنگزده آبادانی باشد که پس از مهاجرت به تهران و از دست دادن پدرش، با مشکلات زیادی روبهرو میشود. نمایش قطعات فیلمهای مستند زندگی او روی پرده، در وهله اول ایده خوبی برای تلفیق زمان حال و گذشته و خیال و واقعیت، به نظر میآید اما کشمکشهای زندگی مونا آنچنان بیتکیهگاه روایت میشود که مخاطب قادر نیست هولناکترین مقطع را از میان سایرین دریابد. آیا مرگ پدر، مونا را زمین میزند یا بستری شدن مادرش در بیمارستان روانی؟ اجبار به پیدا کردن شغل و کسب درآمد او را خسته میکند یا ماجرای حمله مادر به خواهر یا پاسخ منفیاش به خواستگاری که دوستش دارد؟ هر کدام از این بحرانها قادر است شوک جدی را به تماشاگر وارد کند اما لحن یکنواخت نمایش، همه را در نظر مخاطب، یکسان و علیالسویه جلوه میدهد.
نمایش، دغدغههای ضدجنگش را فریاد میزند. درحالی که مونا دارد پستی و بلندیهای زندگی تلخش را نقل میکند، راوی از خسارات جنگ هشتساله بر وضعیت اجتماعی و مردم میگوید و ابراز تأسف میکند که تاکنون آماری از این خسارات گرفته و اعلام نشده است؛ موضوعی که برای تماشاگر بسیار تاملبرانگیز و ناراحتکننده به نظر میرسد. مونا قربانی است و این روشن به نظر میرسد؛ اما داستان او در کجا به قصه دختر راوی گره میخورد؟
موریانه و علف هرز علیه خانه 30ساله
یلدا از سفر برگشته و مثل هر نوستالژیباز دیگری، از قفل در گرفته تا کاشیهای پلهها و شیشههای شکسته خانه را هم حامل مقادیر قابل توجهی عواطف و احساسات میبیند؛ اما همین خانه مخروبه، فعلاً تنها پناهگاه موناست و از نگاه او جز درخت نارنجی که در حیاطش کاشته، چیز زیادی هم برای وابستگی و ابراز عشق ندارد. راوی، روی یکی از دیوارها، نقش دورگیری بدنش را زمانی که کودک بود، پیدا کرده و حالا با کمک مونا همان کار را بعد از سه دهه روی دیوار تکرار میکند؛ اما مشکل آنجاست که این دیوارها دیگر از درون پوک شدهاند و علفهای هرز از درون شکافها روی جدار استخوانبندی خانه را سست میکنند.
امید رو به ویرانی
این فضاسازی، زمینه را برای پایانبندی نمایش آماده میکند؛ جایی که مونا بهدلیلی مبهم و غافلگیرکننده، خانه را ترک میکند و علفهای هرز روی دیوار نقش بزرگسالی راوی را میخورند و آوار فرو میریزد. صدای امیدوار راوی که از درست کردن کاشیها، تعمیر دیوارها و آویختن پردههای نو میگوید، آرامآرام به لحن هراسآمیز میگراید و در نهایت زیر صدای فروریختن آوار خاموش میشود. این خانه پدری که برای یک مهاجر از خارج برگشته، محل خاطرهبازی است، برای مهاجر آبادانی، سرپناهی رو به ویرانی است که سر آخر هم او را از آن میرانند و در غیابش، با خاک یکسان میشود.
ویرانی، زاییده جنگ
کارگردان اثر در یادداشتی که بر این نمایش نوشته، آورده است: «جنگ جغرافیا نمیشناسد. اگر در نقطهای از کرهزمین آتش جنگی برافروخته شود، شعله آن به وسعت کرهزمین گسترش مییابد. جنگ فقط ویرانی نیست؛ اما ویرانی زاییده جنگ است. آیا پس از هر ویرانی زایشی پدید میآید؟ من در میانه اثر ایستادهام و زایش را جستوجو میکنم. در پی این زایش، چالش من با واقعیت و حقیقت است، با فرم و محتواست، با دو مدیوم است؛ و در پی این چالشها، خواست من این است که به ترکیب تازهای دست یابم.» این خلاصه به خوبی میان محتوا و فرم «امروز روز خوبی است برای مردن» پل میزند؛ از متنی ضدجنگ به فرمی ایستا و رخوتانگیز؛ از جنگی که زندگی مهاجران را نابود کرده تا خانهای که بر سر میراثدارش آوار میشود؛ از درخت انجیر قدیمی که حالا دیگر خشکیده و از درون کرم زده است تا درخت نارنجی که باغبان آن دیگر زیر سقف ویران این خانه نیست.
محتوای ضدجنگ در فرم بیرمق
«امروز روز خوبی است برای مردن» تلاش میکند نگاهی ترحمبرانگیز به سوژهاش داشته باشد؛ اما فضای کلی روایت که خالی از صحنهپردازی و نورپردازی است، دنیایی تاریک را به مخاطب عرضه میکند. این فضاسازی را اگر در کنار شیوه پرداخت بیرمق روایت بگذاریم، بهانه زیادی برای تماشا باقی نمیماند، مگر تلاش کارگردان برای تطبیق محل ایستادن بازیگران با قاببندی فیلمهایی که روی پرده نمایش داده میشوند. همین ایستایی اما مابقی ویژگیهای تئاتری را هم از نمایش میگیرد و هیچ میزانسنی برای درگیر کردن تماشاگر با بازیگران اتفاق نمیافتد. بدینترتیب، همه ظرفیت صحنه در اختیار پرده سینما قرار میگیرد و چیز زیادی از خاصیت تئاتری برای آن باقی نمیماند.
صبح نو