ماهان شبکه ایرانیان

نگاهی به سختی‌های یک مبارز که قبل از پیروزی انقلاب، جانباز شد؛

می‌خواست برای پایش حمد و سوره بخواند + عکس

هر روز اخبار مبارزات مردم داغ و داغ‌تر می‌شد. تا اینکه امام خمینی به ایران آمد. در آن روز همه خوشحال بودند و هیچ جانباز و مریض بدحالی در بیمارستان وجود نداشت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتی رضا به هوش آمد، پای چپش در کنارش نبود. او از پیرمرد مستخدم بیمارستان، آقای بحری درخواست کرد آن پا را بیاورند تا برایش حمد و سوره بخواند. فردای آن روز آقای بحری گفت دلم نیامد که پای قطع‌شده را برایت بیاورم.
هر روز اخبار مبارزات مردم داغ و داغ‌تر می‌شد. تا اینکه امام خمینی به ایران آمد. در آن روز همه خوشحال بودند و هیچ جانباز و مریض بدحالی در بیمارستان وجود نداشت. تخت رضا در کنار پنجره بود و او توانست عبور اتومبیل حامل امام خمینی را از جلوی بیمارستان ببیند.

در 22 بهمن انقلاب پیروز شد و علیرغم اینکه رضا دوست داشت در آن جشن بزرگ شرکت داشته باشد، ولی شرایطش طوری بود که نمی‌توانست بیمارستان را ترک کند.
 بعد از چند ماه تلاش پزشکی پای راست

رضا از آن حالت خارج شد و پیوند شریان‌های اصلی گرفت هرچند که بسیاری از قسمت‌های عصب پا آسیب‌دیده بود و بعدها هم ترمیم نشد.
پس از سه ماه بستری بودن در بیمارستان بالاخره رضا ترخیص شد. رضا با ویلچر به دامغان برگشت و بعد از چند ماه عصابه‌دست راه افتاد.

اشاره: حاج محمدرضا طاهری جانباز 70% انقلاب اسلامی است که در تظاهرات زمان انقلاب مجروح و جانباز گردید. وی در زمان دفاع مقدس نیز هفده ماه در جبهه حضور یافت. اکنون وی دبیر بازنشستۀ آموزش‌وپرورش است که به کار آزاد اشتغال دارد.

***
21 آذر( 11 محرم ) سال 1357 بود. آن‌ها جلوتر از نخل حرکت می‌کردند. موقع شعار دادن مثل رژه نظامی پا نیز می‌کوبیدند. ابتدا شعارشان این بود: رهبر نهضت آزادگان است آیت‌الله خمینی/ انقلابی‌ترین مرد جهان است آیت‌الله خمینی/ او فرستاده حضرت صاحب زمان است آیت‌الله خمینی. و یا معلم شهید ما دکتر علی شریعتی الا الا چه همتی؟ جان به کفش نهاده بود الا الا چه همتی...

در طول مسیر افراد انقلابی قابل‌توجهی به آن‌ها پیوستند. آن‌ها که می‌ترسیدند نیز آن‌ها را با نگاه و حرکت سرشان تأیید می‌کردند. دوساعتی طول کشید تا نخل به نزدیکی مقبره بُکیربن‌اعین رسید. در فاصله‌ای دورتر یک‌باره نخل را برخلاف عرف سال‌های قبل به زمین گذاشتند و تعداد زیادی پلیس با تفنگ‌های سرنیزه‌دار در برابرشان صف کشیدند. سپس به‌زانو شدند. دیگر شعارها مرگ بر شاه شده بود. لحظاتی گذشت که فرمان آتش داده شد و بدون هیچ‌گونه اخطار و یا شلیک تیر هوایی، تظاهرکنندگان را هدف قراردادند. با بلند شدن اولین صدای شلیک، رضا به زمین افتاد.

شلیک‌ها ادامه یافت و تعدادی از مردم به زمین افتادند. اکثر مردم شهر و روستا که در این روز بر طبق یک سنت قدیمی برای عزاداری و نخل‌گردانی به خیابان‌های شهر آمده بودند، گمان نمی‌کردند که عزاداران امام حسین علیه‌السلام این‌گونه در برابر چشم دیدگان مردم یک شهرستان به خاک و خون کشیده شوند. آن‌ها هر طور که می‌توانستند از آن صحنه خارج می‌شدند، مخصوصاً اینکه آن حجم صدای شلیک تفنگ را هرگز در شهر ندیده بودند و یا اینکه برخی از آنان هرگز صدای شلیک تفنگ را ندیده بودند.

ازدحام جمعیت و غافلگیری مردم هنگام ترک صحنه سبب شد تا کفش‌ها  و برخی وسایل مردم کف خیابان را پر کند.

چند دقیقه شلیک‌های پیاپی ادامه یافت. دیگر صدای شعاری به گوش نمی‌رسید. اکثریت هم خودشان را از صحنه نجات داده بودند.

رضا به پاهایش نگاه کرد. هردوی آن‌ها از بالای زانو تیرخورده و استخوان‌هایشان خردشده بود. خون هم که قُلپ قُلپ از محل سوراخ‌های جای گلوله فوران می‌زد. رضا با دستش پاهایش را جمع کرد تا زیردست و پا نماند. دو نفر همان‌جا به شهادت رسیدند. رضا آن‌وقت آن‌ها را نمی‌شناخت. بعداً با این دو شهید بزرگوار یعنی شهیدان احمد اختری و مهدی مزعنی آشنا شد.
در این حالت فریادهای خانمی که بچه به بغل داشت، نظر رضا را جلب کرد. به‌طرف نیروهای حکومت شاه می‌دوید و فریاد ‌می‌زد: «نامردها! مردم را کشتید!» و کمی بعد به‌طرف مردمی که فرار می‌کردند، می‌دوید و فریاد می‌زد: «نامردها کجا فرار می‌کنید؟ همشهری‌هایتان را کشتند!» آن زن چند بار این رفت‌وآمد و حرف‌هایش را تکرار کرد که برای رضا بسیار روحیه‌بخش بود.

ظرف مدت کوتاهی آنجا کلاً خالی از جمعیت شد و تا مسافتی هیچ‌کس نماند به‌جز مجروحانی که قدرت حرکت نداشتند و روی زمین افتاده بودند و قادر به فرار نبودند و دو شهید که در همان صحنه شهید شده بودند.

بعد از رفتن مردم، رئیس شهربانی فاتحانه به صحنه آمد. به افراد زخمی بدوبیراه می‌گفت و حرف‌هایی به زخم‌هایی که درصحنه افتاده بودند، می‌زد که خودش لایق آن بود. بعد از او نیز مأمورین مسلح شاه و تعدادی از طرفداران شاه که به چماق‌دار مشهور بودند به صحنه آمدند. برخی از این چماق داران در ضرب و شتم افراد انقلابی و تخریب و غارت مغازۀ افراد انقلابی قبلاً مشارکت داشتند. آن‌ها نیز درحالی‌که اطراف مجروحان و شهدا قدم می‌زدند به مجروحان به زمین افتاده بدوبیراه و جاوید شاه می‌گفتند.

دو سه ساعت گذشت. مجروحان آنجا افتاده بودند و خون از آن‌ها می‌رفت و هیچ فریادرسی جز خدا نداشتند. تا اینکه جیپ شهربانی آمد. دو نفر از پاسبانان حاضر دست‌ها و پاهای رضا را گرفته و به داخل  جیپ شهربانی پرت کردند. به‌محض اینکه رضا در کف جیپ افتاد، با آنکه رمقی برایش باقی نمانده بود، با دستش دو تا پایی که دیگر در اختیارش نبود را آرام به‌طرف زیر نیمکت جیپ جمع کرد برای اینکه نفر بعدی را که پرت می‌کنند روی پاهای مجروح او نیفتد. وقتی شهدا و بقیۀ مجروحان بدحال را به داخل جیپ پرت کردند، آن‌ها را به تنها بیمارستان شهر بردند.

چند نفر دیگر از مجروحان بدحال را نیز با ماشین بعدی به بیمارستان راندند. یازده نفر از مجروحان در بستری شدند. افرادی که توان داشتند به کمک برخی از صحنه خارج شدند تا در منازلشان درمان شوند تا دست ساواک به آن‌ها نرسد.

اغلب مجروحان نیاز به خون داشتند. تا خونی که از بدنشان رفته بود جبران شود درحالی‌که مأموران شهربانی اجازه نمی‌دادند کسی برای اهدا خون به بیمارستان برود. فشارخون رضا مرتباً افت کرده بود. به حدی که فشارخونش به شش رسید.

اولین فردی که برای دیدار با مجروحان و دادن خون وارد بیمارستان شد، مرحوم حجت‌الاسلام سید مسیح شاهچراغی بود. زیرا مأموران جرئت نکرده بودند جلوی وی را بگیرند. آن‌ها دیده بودند که کفن‌پوشان روستای حسن‌آباد که عمدتاً از بستگان آقای شاهچراغی بودند، در آن روز صلابت و آمادگی خودشان را چگونه به نمایش گذاشته بودند. چند نفر دیگر هم به بهانه‌های مختلف خودشان را به بیمارستان رسانده و خون هدیه کردند. چند نفر از کارکنان بیمارستان  هم‌خون دادند تا به مجروحان اهدا شود.

در بیمارستان نیز دومرتبه سرگرد نسیم به اتاق مجروحان رفت و شروع به تهدید کرد تا اینکه مجروحان را بترساند. او می‌گفت شما علیه رژیم شعار دادید و باید جملگی اعدام شوید. شمارا بیچاره می‌کنیم که علیه شاه کار می‌کنید، کمی از این حرف‌ها زد.

آن‌قدر خون از رضا رفته بود که رنگش حسابی زرد شده بود و رمق سخن گفتن هم نداشت، ولی تمام توانش را متمرکز کرد و به رئیس شهربانی شهر گفت شما هر کاری از دستتان برمی‌آمد کردید. دیگر غیر از کشتن بچه‌های مردم کار دیگری نمی‌توانستید بکنید که کشتید.

بعد از گفتن یکی دو جمله آن‌قدر تن صدای رضا پایین آمده بود که فکر کرد فقط خودش صدای خودش را  می‌شنود. آن‌قدر خون از بدنش رفته بود که کمی و بیش به حالت اغما رفته بود.
بعد از کلی معطلی رضا را به اتاق عمل بردند و بدون اینکه او را  بی‌هوش کنند یا پاهایش را سر کنند، فقط محل قطع‌شدۀ شریان‌های اصلی پای او را بستند تا خونریزی قطع شود.
بیمارستان فقط یک پزشک عمومی داشت. رضا را تا بعدازظهر فردای آن روز بی‌جهت در دامغان نگه داشتند. با خباثتی که به خرج دادند او و حسین امینیان را هنگامی اعزام کردند که ورودشان به تهران هم‌زمان با شروع ساعت حکومت‌نظامی باشد.

شب آن‌ها را به بیمارستان رضاشاه رساندند. دکتر حسین بنازاده، پزشک همشهری‌شان سفارش کرده بود برایشان تخت و اتاق عمل آماده کنند، ولی وقتی دکتر بنازاده به متخصص پیوند شریان تلفن زد و از او درخواست کرد برای پیوند پای رضا بیاید، او قبول نکرد و گفت دیشب مأموران حکومت‌نظامی یک آمبولانس را هدف قرار داده و یک پزشک را شهید کرده‌اند.
صبح روز بعد پزشک متخصص آمد. پای رضا را معاینه کرد و گفت: «بی‌جهت آن‌ها را 48 ساعت سرگردان کرده‌اند. اگر پزشک شهرستان کاری از دستش برنمی‌آمد نباید معطل می‌کرد و رگ‌ها را می‌سوزاند!»


عمل پیوند شریان‌های پای رضا انجام شد.  روی حسین امنیان نیز یکی دو عمل جراحی صورت گرفت. در روزهای اول وضعیت عمومی امینیان ظاهراً خوب بود و صحبت می‌کرد، ولی ضعفش خیلی بیشتر از رضا بود. در آن شرایط وجود دو همشهری در یک اتاق نعمتی بود. این دو نفر گاهی باهم صحبت می‌کردند و سنگ صبور هم شده بودند.

روزهای اول چند نوبت به آن‌ها گفتند وقتی از شما می‌پرسند که چرا بستری هستید، نگویید که در تظاهرات شرکت کرده بودید زیرا تاکنون چند نفر را از بیمارستان گرفته و برای بازجویی برده‌اند.
 بعد از یک هفته اتاق حسین امینیان از رضا جدا کردند. چند روز  خبر شهادتش را دکتر بنّازاده به رضا داد. به‌قدری این غم برای رضا بزرگ بود که گویا غم دنیا سر دلش هوار شده است. بااینکه اصلاً از قبل او را نمی‌شناخت، شنیدن خبر شهادت حسین امینیان شاید سخت‌ترین لحظه زندگی او بود چون در همان مدت کوتاه به‌شدت به شهید حسین امینیان علاقه‌مند شده بود.

روزها یکی‌یکی می‌گذشت و رضا همچنان در بیمارستان بود. هرچند که خبرهای نهضت اسلامی در کل کشور سبب حال خوش او می‌شد. روزهای ملاقات هم همشهریان بسیاری به دیدن وی رفته و ابراز محبت می‌کردند.

هرروز وقتی زمان تعویض پانسمان پاهایش می‌شد، تصور درد وحشتناک شستشوی زخمه‌ای پایش مو را بر بدن وی سیخ می‌کرد، زیرا حفره گلوله در قسمت استخوانی بالای محل قطع‌، چرکی شده بود. هرروز باید شست‌وشو می‌شد. آن‌هم چه شست‌وشوهای وحشتناکی! ازیک‌طرف زخم گازهای استریل را وارد و از طرف دیگر خارج می‌کردند تا چرک استخوان را تمیز کنند.

تا اینکه بعد از 21 روز وقتی می‌خواستند او را از یک‌تخت به تخت دیگر جابه‌جا کنند دوباره پای چپ رضا خونریزی  شدید کرد. پزشکان آن روز با تلاش بسیار خونریزی را بند آوردند و فردای آن روز وقتی پروفسور سعیدی و دکتر بنازاده برای ویزیت پای رضا آمدند، پرفسور سعیدی از دکتر بنازاده پرسید که آیا موضوع را به رضا گفته است. با شنیدن این مکالمه رضا متوجه شد که پایش را باید قطع کنند. بعد از مکثی کوتاه دکتر بنازاده پاسخ داد: روحیۀ رضا خوب است و الآن به وی می‌گویم. رضا گفت شما تلاشتان را کرده‌اید و من به شما اعتماد کامل دارم هرچه صلاح است انجام بدهید. روز پروفسور سعیدی به رضا گفت پای چپش باید از بالای زانو قطع شود، ولی پیوند پای راست جواب داده است.

شنیدن خبر قطع پا برای رضا برای خانواده و دوستانش ناگوار بود، ولی زمان می‌گذشت و چاره‌ای جز نوشتن رضایت‌نامه نبود.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان