روزنامه سازندگی - روژین حسینی: برای مدت ها اروین رومل ژنرال مورد علاقهی هیتلر محسوب میشد. اما این توانایی نظامی و بیباکی، آمادگی قبول ریسک و بیشتر از همه حس ذاتی او نسبت به میدان نبرد بود که رومل را به یکی از بزرگترین ژنرالهای تاریخ بدل کرد.
رومل ملقب به روباه صحرا، درخشان در حمله و فوقالعاده کاردان در هنگام دفاع، به سرعت ارتش خود را در سال 1940 از فرانسه گذراند و بارها بریتانیاییها را در آفریقای شمالی فریب داد. تنها چند ماه بعد از شروع جنگ جهانی اول، رومل نشانی برای شجاعت در میدان نبرد و هنگامی که پس از تمام شدن مهمات و حمله به سه سرباز فرانسوی در جنگل، پایش زخمی شده بود دریافت کرد.
اما اولین پیروزی بزرگ استراتژیک او شکست فجیعی بود که به ارتش ایتالیا در کاپورتو تحمیل کرد که طی آن 150 افسر و 9000 سرباز ایتالیایی به اسارت درآمدند و 81 سلاح ضبط شد. در سال 1933 به سرگردی و در سال 1937- زمانی که در کالج جنگ تدریس میکرد - به مقام کلنل ترفیع یافت. با همه این اوصاف بسیاری معتقدند رومل یک نازی محسوب نمیشود، چنانکه از همان ابتدا شروع به مخالفت جدی با رژیم نازی کرده بود.
محبوب و مغضوب
اروین رومل بعد از دریافت امتیازات بسیار در سال 1940 به عنوان یک فرماندهی لشکر زرهی آلمان که قوای فرانسویها را در هم شکست، به آفریقا رفت و فرماندهی نیروهای آلمان را بر عهده گرفت. در آنجا نبوغ تاکتیکی، توانایی تهییج سربازانش و گرفتن بهترین نتایج از منابع موجود، هیتلر را بر آن داشت تا او را به مقام فیلد مارشال ترفیع دهد. سال 1943 هیتلر در ساحل فرانسه استحکاماتی ایجاد کرد تا حملهی اجتنابناپذیر متفقین را دفع کند.
در اوایل سال 1943 ایمان رومل به پیروزی آلمان در جنگ و همینطور تصورش نسبت به هیتلر در حال فروپاشی بود. با دیدن بخشهای مختلف آلمان، رومل از خرابیهای حملات متفقین و فرسودگی روحیهی مردم وحشتزده شده بود. او همچنین برای اولین بار از اردوگاههای مرگ، بردهداری، نسلکشی یهودیان و دیگر قساوتهای رژیم نازی باخبر شد.
توطئه برای برکناری هیتلر
رومل اطمینان یافته بود که پیروزی آلمان هدفی تحققنیافتنی بوده و طولانی کردن جنگ تنها به تخریب کشورش منجر خواهد شد؛ بنابراین با اعضای دخیل در یک توطئهی در حال برنامهریزی علیه هیتلر تماس پیدا کرد تا هیتلر را برکنار و به توافقی جداگانه با متفقین برسند.
هواپیمای بریتانیایی 17 جولای سال 1944، به ماشین رومل شلیک کرد و باعث آسیب جدی او شد. رومل به بیمارستان و سپس برای بهبودی کامل به خانهاش در آلمان منتقل شد. سه روز بعد، در جریان یک جلسهی استراتژیک در مقر هیتلر واقع در شرق پروس، هیتلر از یک بمب جان سالم به در برد. در جریان تلافیهای خونین بعد از آن، تعدادی از مظنونین به دست داشتن رومل اعتراف کردند. با اینکه ممکن است او از تلاش برای کشتن هیتلر بیخبر بوده باشد، رفتار مغموم و شکستخوردهاش در جنگ برای برانگیختن خشم هیتلر کافی بود. اکنون مشکل هیتلر آن بود که چگونه محبوبترین ژنرال آلمان را بدون آنکه مردم بفهمند او دستور قتلش را صادر کرده است، حذف کند. راه حل نهایی وادار کردن رومل به خودکشی و اعلام مرگ او به دلیل جراحات جنگی بود.
تدارک مرگ یک قهرمان آلمانی
پسر رومل، مانفرد، در آن زمان 15 ساله بود و به عنوان یکی از خدمههای یک ارتش ضدهوایی در نزدیکی خانهاش فعالیت میکرد. در 14 اکتبر سال 1944 به مانفرد مرخصی داده شد تا به خانهای که پدرش در آن دوران بهبودی را سپری میکرد بازگردد. خانواده از تحت اتهام بودن رومل آگاه بودند و میدانستند که رئیس ستاد و افسر فرماندهی او هر دو اعدام شدهاند. نقل قول مانفرد زمانی آغاز میشود که به خانه وارد شده و پدرش را هنگام صرف صبحانه میبیند:
من در ساعت 7 صبح به ارلینگتون رسیدم. پدرم در حال صرف صبحانه بود. بلافاصله یک فنجان برایم آورده شد و با هم صبحانه را صرف کردیم، سپس برای قدم زدن به باغ رفتیم.
پدرم مکالمه را شروع کرد: در ساعت 12 امروز، دو ژنرال به اینجا میآیند تا در مورد شغل آیندهام بحث کنیم. پس امروز مشخص خواهد شد که چه سرنوشتی در انتظارم است؛ یا دادگاه یا یک فرماندهی جدید در شرق.» پرسیدم: آیا چنین مسئولیتی را قبول میکنید؟
او دست مرا گرفت و جواب داد: دشمنان ما در شرق چنان خطرناکند که از هر ملاحظهی دیگری مهمتر است. اگر دشمن موفق شود که اروپا را در نوردد، حتی موقتاً، پایان هر چیزی خواهد بود که زندگی را ارزش میبخشد. قطعاً خواهم رفت. اندکی پیش از ساعت 12 پدرم به اتاقش در طبقهی اول رفت و کت معمولی قهوهای خود را با کت نظامی آفریقایی که مورد علاقهاش بود عوض کرد. در حدود ساعت 12 یک ماشین سبز تیره با شمارهی برلین روبهروی درب باغ ایستاد. غیر از پدرم تنها مردانی که در خانه حضور داشتند، کاپیتان الدینگر یک سرجوخهی به شدت زخمی شده و من بودیم. دو ژنرال – بورگدورف، مردی قدرتمند و سرخ و سفید و میزل، کوچکاندام و لاغر – از ماشین پیاده و وارد خانه شدند.
آنها مؤدب و با احترام بوده و از پدرم خواستند در خلوت با او حرف بزنند. الدینگر و من اتاق را ترک کردیم. با آسودگی به خود گفتم: پس قرار نیست بازداشتش کنند و برای مطالعه به طبقهی بالا رفتم.
چند دقیقه بعد شنیدم که پدرم به طبقهی بالا آمد و به اتاق مادرم رفت. مضطرب از آنچه در جریان بود، بلند شدم و به دنبالش رفتم. در میان اتاق ایستاده و صورتش رنگ پریده بود. با صدایی گرفته گفت: با من به بیرون بیا. به اتاقم رفتیم. به آهستگی گفت: باید به مادرت میگفتم که من تا 15 دقیقهی دیگر خواهم مرد.
آرام بود و ادامه داد: مردن به دست مردان خود سخت است. اما خانه تحت محاصره است و هیتلر مرا متهم به خیانت کرده است. به طعنه ادامه داد: «به دلیل خدماتم در آفریقا، امکان مرگ با سم را دارم». دو ژنرال آن (سیانید) را آوردهاند؛ در عرض 3 ثانیه منجر به مرگ میشود.
اگر آن را بخورم خطری خانواده را تهدید نخواهد کرد. همچنین خدمه ام را آزاد می کنند. گفتم: شما باور میکنید؟ پاسخ داد: بله. بسیار به نفعشان خواهد بود که این قضیه علنی نشود.
به هر حال از من خواسته شده از تو قول بگیرم که سکوت کنی. اگر کلمهای از این قضیه فاش شود، آنها دیگر خود را ملزم به این توافق نخواهند دانست. دوباره سعی کردم و گفتم: آیا نمیتوانیم از خودمان دفاع کنیم... او سخنم را قطع کرد: فایدهای ندارد، بهتر است یک نفر بمیرد تا اینکه همهی ما را به جوخهی اعدام بکشند. به هر حال هیچ مهماتی نداریم. موقتاً از هم جدا میشویم. الدینگر را صدا کن.
در این حین الدینگر در حال بحث با اسکورت ژنرالها بود تا او را از پدر دور نگه دارد. با اشارهی من به طبقهی بالا دوید. او نیز وقتی قضیه را شنید یکه خورد و یخ زد. پدرم اکنون سریعتر سخن میگفت.
دوباره گفت که دفاع کردن از خود فایدهای ندارد. «همه اش تا آخرین جزئیات آماده شده است. برای من مراسم تشییع جنازهی ایالتی تدارک داده خواهد شد. خواستهام که در اولم (Ulm) [شهری نزدیک زادگاه رومل]انجام شود.
15 دقیقه ی دیگر تو، الدینگر، تماسی از بیمارستان دریافت میکنی و به آنها خواهی گفت که در راه یک کنفرانس دچار حملهی مغزی شده ام». به ساعتش نگاه کرد. «باید بروم، آنها فقط 10 دقیقه به من فرصت داده اند» او دوباره به سرعت از ما جدا شد و ما به طبقهی پایین رفتیم.
به پدر کمک کردیم تا کتش را بپوشد. ناگهان کیف پولش را درآورد و گفت: هنوز 150 مارک اینجاست. آیا باید پولم را همراه خود ببرم؟ الدینگر گفت: «دیگر مهم نیست.» پدرم کیف پولش را در جیبش گذاشت. سپس همگی به بیرون خانه رفتیم. دو ژنرال دم در باغ ایستاده بودند. به آهستگی راه را طی کردیم و شنها زیر پایمان به طور غیرمعمولی صدای بلندی داشتند.
وقتی به ژنرالها نزدیک شدیم دست راستشان را به نشانه احترام بلند کردند. فیلد مارشال بورگدورف «زندهباد فیلد مارشال» گفت و کنار ایستاد تا پدرم از در رد شود. گروهی از روستاییان در پیادهرو ایستاده بودند... ماشین آماده بود. راننده در را باز کرده و خبردار ایستاد. پدرم چوب مارشالی خود را زیر بغل زد و با چهرهای آرام، با من و الدینگر دست داد.
دو ژنرال به سرعت سوار شده و درها بسته شدند. پدرم زمانی که اتومبیل به سرعت از تپه گذشت و در یک پیچ ناپدید شد نیز روی خود را برنگرداند. سپس من و الدینگر در سکوت به خانه برگشتیم... بیست دقیقه بعد تلفن زنگ زد. الدینگر جواب داد و مرگ پدرم گزارش شد. آن زمان کاملاً مشخص نبود که بعد از ترک خانه چه اتفاقی برایش افتاده است. بعداً فهمیدیم که ماشین چند صد یارد روی تپه دورتر از خانه، در کنار جنگل متوقف شده بود.
مأموران پلیس مخفی که آن روز از برلین آمده بودند، منطقه را تحتنظر داشته و دستور داشتند که در صورت مقاومت پدرم او را بکشند و به خانه حمله کنند. میزل و راننده از ماشین خارج شدند و پدر و بورگدورف در ماشین ماندند. زمانیکه راننده 10 دقیقه بعد اجازه یافت وارد ماشین شود، دید که پدرم به جلو افتاده و کلاه و عصای مارشالی از دستش افتاده است.