داستان عاشقانه غمگین و زیبا با ۴ قصه متفاوت از عشق های واقعی

در این مطلب مجموعه ای از داستان عاشقانه غمگین با مضامین زیبا و دلنشین را پیش رو خواهید داشت که امیدواریم از مطالعه این داستان های احساسی نهایت بهره را ببرید و مورد توجه تان قرار بگیرند.

داستان عاشقانه غمگین و زیبا با 4 قصه متفاوت از عشق های واقعی

داستان عاشقانه غمگین قصه هایی از عاشقان خیالی یا واقعی هستند که اغلب آن ها دارای مضامینی غم انگیز می باشند همچنین این قصه ها را می توان از پرمخاطب ترین داستان ها محسوب کرد و اغلب افرادی که این قصه ها را مطالعه می کنند افراد جوان و عاشقی هستند که عشق را در مراحلی از زندگی شان تجربه کرده اند.

مجموعه ای زیبا از داستان عاشقانه غمگین

اغلب افراد در زمان اوقات فراغت خود داستان های آموزنده یا عاشقانه را مطالعه می کنند که این داستان ها می توانند تجربیات زیادی را در اختیار آن ها قرار دهند. در مطالب قبلی داستان عاشقانه کوتاه و داستان عاشقانه واقعی را مطالعه کردید در ادامه گلچینی از داستان عاشقانه غمگین را در اختیار شما عزیزان قرار داده ایم.

داستان عاشقانه غمگین

قصه های عاشقانه غمگین

داستان های عاشقانه غمگین دارای مضامین مختلف می باشند و برخی از این داستان ها به خوبی حال و هوای عشق و دوست داشتن را توصیف می کنند و مخاطب می توانند این قصه های عاشقانه درس ها و تجربیات مختلفی را بگیرد.

قصه عاشقانه

1. داستان عاشقانه غمگین ( آخرین قرار عاشقانه ) 

آخرین قرار عاشقانه نام داستان رمانتیک و غمگینی است که به تمام افرادی که عاشق هستند توصیه می شود. این داستان زیبا روایت گر افرادی است که عجولانه تصمیم می گیرند و درباره رخ دادها و مشکلات به وجود آمده در روابط عاطفی، تاب و تحمل زیادی ندارند.

روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. بهشان سنگ می‌انداختم. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند و جلویم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌ گلی که دستم بود سر خم کرده، داشت می‌پژمرد. طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغ‌ها خالی کردم. گل را هم زمین انداختم، پامال‌ اش کردم، بهش گَند زدم. گل‌برگ‌ هاش کَنده، پخش، لهیده شد.

بعد، یقه‌ی پالتویم را بالا دادم، دست‌هایم را توی جیب‌هایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد. صدای تند قدم‌هایش و حتی صدای نفس‌نفس‌ هایش را هم می‌شنیدم. اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ ی چکمه‌هایش را می‌شنیدم. می‌دوید و صدایم می‌کرد.

قصه عاشقانه زیبا و دلنشین

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه. در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد ناله‌ ای کوتاه توی گوش‌ هایم، توی جانم ریخت. تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به‌رو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و راننده‌اش داشت توی سرِ خودش می‌زد. سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان می‌رفت.

ترس‌خورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.
توی دست چپش بسته‌ی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.
نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.
گیج، درب و داغان به ساعت راننده‌ی بخت‌برگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!

داستان قرار عاشقانه

2. داستان عاشقانه غمگین ( ابراز عشق واقعی ) 

داشتن عشق واقعی در زندگی و ابراز عشق به همسر همواره جذابیت های زیادی دارد. داستان کوتاه و عاشقانه “ابراز عشق واقعی” نیز می کوشد تا در قالب چند جمله نقش فداکاری در عشق و اثبات عشق حقیقی را نمایان سازد.

یک روز آموزگار مدرسه موضوع انشایی برای هفته بعد به ما داد که عبارت بود از «یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق بیان کنید!» هفته بعد هرکدام از دانش‌آموزان چیزی نوشته بودند. بسیاری نوشته بودند با بخشیدن هدیه‌ای هیجان انگیز، برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کرده بودند. من هم نوشته بودم «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی» بهترین راه بیان عشق است.

آخرین کسی که معلم او را برای خواندن انشا صدا کرد، شاگرد اول کلاسمان بود. او انشای خود را پیش از آنکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، به صورت داستانی هیجان‌انگیز و البته غمناک نوشته بود:
«یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست‌ شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌ های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند…»

قصه عاشقانه غمگین
داستان که به اینجا رسید، هنوز انشای هم‌کلاسی‌مان تمام نشده بود که همه دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما ادامه داد:«آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌ اش چه فریاد می‌زد؟»
بچه‌ها حدس زدند:«حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! و با فرار کردن قصد داشته فقط جان خودش را نجات دهد…» راوی جواب داد:«نه، آخرین حرف مرد این بود که: عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»

قطره‌های اشک، صورت هم‌کلاسی‌مان را خیس کرده بود که ادامه داد:«همه زیست‌شناسان می‌دانند، ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین‌ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود و یک راه غیر تکراری برای ابراز عشق…

داستان ناب عاشقانه

3. داستان عاشقانه غمگین ( دلیل عاشق بودن ) 

داستان دلیل عاشق بودن را می توان از جمله داستان های رمانتیک و زیبا دانست که با تم موضوعی جذابی ارائه شده است. پیشنهاد می کنیم این قصه زیبا را با دوستان خود نیز به اشتراک بگذارید:

روزی پسری حین صحبت با دختری که عاشقش بود، پرسید: چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دختر جواب داد: دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!
ـ تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
ـ من جداً دلیلشو نمی‌دونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!
ـ ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی
ـ باشه… باشه! میگم؛ چون تو باابهتی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست‌داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت…

آن روز پسر از جواب‌های دختر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، پسر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
دختر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم به‌خاطر صدای گرمت عاشقت هستم؛ اما حالا که نمی‌توانی حرف بزنی، می‌توانی؟ نه! پس دیگه نمی‌توانم عاشقت بمانم!
گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ ها و ملاحظه کردن‌ هایت دوستت دارم؛ اما حالا که نمی‌توانی برایم آن‌طوری باشی، پس من هم نمی‌توانم دوستت داشته باشم!
گفتم برای لبخندهایت عاشقت هستم؛ اما حالا نه می‌توانی بخندی و نه حرکت کنی! پس من هم نمی‌توانم عاشقت باشم!
اگر عشق همیشه دلیل بخواهد، مثل آن‌ چیزی که تو دوست داشتی از من بشنوی، پس الان دیگر برای من دلیلی برای عاشق تو بودن وجود ندارد! اما آیا واقعاً عشق دلیل می‌خواهد؟ نه! معلوم است که نه! پس من هنوز هم عاشق تو هستم…

داستان دلیل عاشق بودن

4. داستان عاشقانه غمگین با موضوع زیبا

این داستان کوتاه عاشقانه و غمگین دارای موضوع زیبا و مفاهیم جالبی است که توصیه می کنیم این داستان زیبا را نیز از دست ندهید.

4.خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد. در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورت ها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.

اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر… گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود.

آمد شهر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید…
آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!! حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!!

پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد…
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.
– داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود، جوان اخم کرد.
نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.

چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
– پولام .. پولاااام .
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
– بیچاره ،
– پولات چقد بود؟
– حواست کجاست عمو؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت. برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.

داستان عاشقانه زیبا و دلنشین
– پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس …
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.
– داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
– آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم …
جوان شناختش.
– ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال …

پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین.
جوان دزد فرار کرد.
– آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
– بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد :
– چاقو خورده …
– برین کنار .. دس بهش نزنین …
– گداس؟
– چه خونی ازش میره …
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک .

همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین…
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی…
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست …

قصه زیبا عاشقانه

در این مطلب 4 داستان عاشقانه غمگین با مضامین دلنشین و پرمحتوا را مطالعه کردید که امیدواریم این قصه های زیبا مورد توجه شما همراهان عزیز و همیشگی قرار بگیرند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر