خبرگزاری ایسنا: ما میتوانیم هر طور که دلمان میخواهد، زندگی کنیم. میتوانیم مثل همه آدمها هر روز در راه محل کار و زندگیمان تردد کنیم و فقط به فکر اجارهخانه و ماشین بهتر باشیم. میتوانیم هر روز از افزایش قیمتها شاکی باشیم و وقتی در تاکسی مینشینیم به زمین و زمان فحش بدهیم و البته که میتوانیم یکروز تصمیم بگیریم برای بهتر شدن حال این جهان کاری کنیم.
مثلا میتوانیم تصمیم بگیریم مثل «هدی رشیدی» باشیم. مثل دختر اهوازی 37 سالهای که یک روز تصمیم گرفت وجودش را وقف برآورده کردن بزرگترین آرزوی آدمها بکند تا رنگ جهانشان را تغییر دهد؛ بدون اینکه از خودش بپرسد، پس تکلیف آرزوهای خودم چه میشود؟
چند سالی میشود که هدی رشیدی بخش عمده زندگیاش را وقف برآوردهکردن آرزوی کودکان سرطانی کرده است و حالا موفق شده آرزوی بزرگ 453 کودک را برآورده کند؛ آرزوهایی که برآوردن بعضیهایشان سنگین و بزرگ است و بعضیهایشان به ظاهر غیرممکن.
این گفتگو چند روز پس از برآوردهشدن آرزوی چهارصد و پنجاه و سوم با خانم رشیدی ترتیب داده شده است تا او از حال و هوای این روزهایش بگوید؛ از طعم شیرین به حقیقت پیوستن یک رویا تا تلخی رویاهایی که نتوانست به ثمر بنشاند.
رشیدی فعالیتهای خیرخواهانهاش را از سال 1380 شروع کرده است؛ یعنی وقتی 19 سال سن داشته: «من در خانوادهای زندگی میکنم که همه آنها به اصطلاح «فیلمباز» اند. ما همیشه فیلمهای خوب میدیدیم. مخصوصا مستندپرترههایی از آدمهای معروف که در زندگیشان کارهای بزرگ انجام میدادند. من هم همیشه دوست داشتم یک روز بتوانم کارهای بزرگ انجام دهم. از نوجوانی تلاش کردم در کارهای جمعی شرکت کنم. در سن 19 سالگی فعالیتم را در یک موسسه خیریه که از کودکان بیسرپرست و بدسرپرست نگهداری میکرد، شروع کردم. در آن موسسه مربی نقاشی بچهها شدم و دریچه جدیدی به رویم باز شد.»
حضور او به عنوان مربی نقاشی در یک موسسه خیریه چالشهایی را هم برایش به همراه داشته است: «همیشه سعی میکردم وارد هر مجموعهای که میشوم به قوانین آنجا تمام و کمال احترام بگذارم. آن روزها که کار را تازه شروع کرده بودم، برایم سخت بود. ارتباط گرفتن با بچهها برایم سخت بود. این بچهها از اینکه مورد ترحم قرار بگیرند، بیزارند. باید سعی میکردم فقط یک معلم نقاشی باشم، نه یک مادر و نه یک معلمی که دلسوزیهای تصنعی دارد. باید معلمی میشدم که بچهها را صرفا برای اینکه هنرجویانش هستند، دوست داشته باشد.
یادم میآید تنها 7 جلسه از کار کردنم در آن موسسه خیریه گذشته بود که یک پسربچه را از آبادان به آنجا آوردند؛ پدر و مادرش در تصادف کشته شده بودند و کسی نبود که او را بزرگ کند. آن پسربچه خیلی گریه میکرد و وقتی وارد کلاس شد، باقی بچهها قلمهایشان را روی زمین گذاشتند و غمی در وجودشان نشست؛ انگار که در خودشان مچاله شده باشند. آن پسربچه در حالی که گریه میکرد، سرش را روی پایم گذاشت و خوابش برد.
یکدفعه «حسن» و «عباس» دو تا از بچههای کلاس که اتفاقا رابطه خوبی هم با همدیگر داشتیم به سمتم آمدند و به من مشت زدند و با وحشت گفتند که تو مادر ما نیستی؛ برای ما نقش بازی نکن! هرچه به آن دو نفر توضیح دادم که منظوری نداشتم، قبول نکردند و آن روز یکی از سختترین روزهای زندگیام بود. با ناراحتی به خانه آمدم و با صدای بلند گریه کردم؛ مادرم آمد پیشم و گفت که اگر این شغل را انتخاب کردی قرار نیست هر روز با ناراحتی به خانه بیایی و اگر یک بار دیگر با این حال به خانه بیایی دیگر اجازه نمیدهم به موسسه بروی.»
این اتفاق بظاهر تلخ تبدیل به نقطه عطفی در زندگی هدی میشود: «از آن روز تصمیم گرفتم خوددار باشم و شیوه تعاملم با بچهها را عوض کنم. از فردای آن روز وقتی سر کلاس میرفتم با قدرت بیشتری با بچهها صحبت میکردم و قویبودن را همزمان به آنها هم یاد میدادم. به بچهها میگفتم شما هیچ فرقی با بچههای دیگر ندارید. فقط در یک موسسه به صورت چند نفری زندگی میکنید و این اصلا معنیاش این نیست که شما چیزی کمتر از بچههای بیرون از این موسسه دارید.»
روزهای تدریس در موسسه ادامه پیدا میکند و حالا هدی رشیدی تجربههای بیشتری در مواجهه با آدمها پیدا میکند؛ تجربیاتی که اتفاقاتی نو را رقم میزند: «سال 90 یک دوره کلاس نقاشی برای سالمندان یک موسسه خیریه برگزار کرده بودم و پس از چند جلسه متوجه شدم که این افراد در نقاشیهایشان فقط از رنگهای مشکی و قهوهای استفاده میکنند. وقتی درباره این موضوع با مدیر مرکز صحبت کردم، متوجه شدم آنها مدت طولانی از محیطی که در آن نگهداری میشوند، بیرون نرفتهاند.
تصمیم گرفتم برای این سالمندان کاری انجام دهم و در واقع به صورت غیر رسمی رهبری یک کار گروهی را بر عهده گرفتم. با گروهی که در هیچجایی ثبت رسمی نشده بود، دو جشنواره «پیادهروی سالمندان بالای 50 سال» و «مامانبزرگها و بابابزرگهای اهوازی» را برگزار کردیم. البته این کار برایمان دشوار بود، چون سنگاندازیهایی وجود داشت و کسی هم از ما حرفشنوی نداشت.
بعد از برگزاری آن جشنواره که خیلی هم خوب برپا شده بود، فکر کردم دیگر بدون مجوز کار کردن درست نیست. اداره ارشاد آن زمان به گروههای هنری کوچک مجوز میداد و من وقتی برای دریافت مجوز مراجعه کردم، گفتند که اگر مجوز یک کانون تبلیغاتی بگیری با توجه به رشته تحصیلیات برایت پولسازتر است. به آنها گفتم دنبال پول نیستم و میخواهم کار خیر کنم و در نهایت توانستم مجوز یک موسسه خیریه (فرهنگی و هنری) را داشته باشم.»
این اتفاق در واقع منجر به تولد یک موسسه در استان خوزستان شد که قرار بود اتفاقات مهمی را رقم بزند: «سال 78 بود که کتاب «راز» را خوانده بودم. از آن کتاب یاد گرفتم که باید به آرزوهایم برسم. میخواستیم موسسهای داشته باشم که در آن برای آدمها امید خلق کنیم. البته که خواهرم نقش بزرگی در شروع فعالیتهای موسسه داشت. او فوق لیسانس محیط زیست را دارد و برگزاری رویدادهایی در حوزه محیط زیست را در مناسبتهای جهانی پیشنهاد میداد که بسیار هم رویدادهای خوبی بودند.
مثلا ما در روز جهانی «باد» در یکی از میدانهای شهر برنامهای فوقالعاده برگزار کردیم. به پیشنهاد یکی از دوستانم میخواستیم یک پارک بادی در شهر (بیمارستان شفای اهواز) ایجاد کنیم و به 20 میلیون تومان پول احتیاج داشتیم. از افراد توانمند دعوت کردیم و جلساتی برگزار کردیم، اما متوجه شدیم که ایجاد پارک بادی ممنوع است. برای همین با آن پول یک اتاق بازی بیمارستان را تجهیز کردیم که روی درمان کودکان مبتلا به سرطان کار میکرد.»
او ادامه میدهد: «روزی خودم به بیمارستان رفتم و دیدم یک درخت مقوایی روی دیوار نصبشده و کاغذهای کوچکی هم از درخت آویزان است. جلوتر که رفتم دیدم روی برگهها چند آرزو نوشته و نقاشی شده شده است. مثلا یک نفر آرزو کرده بود برود مشهد، یک نفر آرزوی یک عالم اسباببازی داشت و یک نفر دیگر هم آرزو کرده بود که پلیس شود. اتاق بازی یک مسئول داشت که نام او را همان روز «خاله آرزوها گذاشتم». از او پرسیدم ماجرا چیست و او گفت که بچهها فقط آرزویشان را نقاشی میکنند. از این جواب ناراحت شدم و گفتم بچهها را به هیچ امیدوار میکنید؟»
برآوردهشدن آرزوی کودکی که دوست داشت پلیس شود
«بشیر» اولین کسی است که خانم رشیدی تصمیم میگیرد آرزویش را برآورده کند: «تصمیم گرفتم خودم دست به کار شوم و سر و سامانی به آرزوی بچهها بدهم. اولین آرزویی که سراغش رفتم آرزوی یک پسر 13 ساله به نام «بشیر» بود که به من گفتند فقط یک هفته فرصت زندگیکردن دارد. او آرزو داشت شهرش را تمیز و زیبا ببیند. برای برآوردهشدن این آرزو ما با اعضای گروه و دو گروه دیگر محیط زیستی باید زمان میگذاشتیم و آدمها را توجیه میکردیم که قرار است اینجا چه اتفاقی بیفتد. ما لباسهای متحدالشکل پوشیدیم و خیابانی بزرگ در مرکز شهر را با کمک دستفروشان تمیز کردیم و بشیر را با ماشین آخرین مدل به شهر آوردیم و برایش فرش قرمز پهن کردیم.
وقتی بشیر از ماشین پیاده شد، شهرش را پاکیزه دید؛ در حالیکه همزمان دو هزار نفر او را تشویق میکردند و فریاد میزدند «بشیر دوستت داریم!» این کار سختیهای زیادی برایم داشت و برخی هم تلاش کردند این برنامه لغو شود، اما چون مجوز کار را گرفته بودم، پایش ایستادم. در این برنامه هیچ خبرنگاری همراه ما نبود، اما مردم خودشان این خبر را در فضای مجازی و صفحات اجتماعی مربوط به اهواز منتشر کرده بودند و واکنشها شروع شد. حتی از سازمان محیط زیست با ما تماس گرفتند و به خاطر رقم خوردن این اتفاق تبریک گفتند. باید به شما بگویم بشیر که فقط یک هفته وقت زندگی داشت، الان 18 ساله است، سرطان را شکست داده و عاشق شده است.»
از او درباره حال و هوای بچهها در مواجهه با آرزوهایشان میپرسم: «این بچهها معمولا اعتماد به نفس خیلی بالایی ندارند و کم میآورند، چون در واقع یکجورهایی از جامعه طرد شدهاند. شاید باورتان نشود، اما مردم در مواجهه با این کودکان فکر میکنند که سرطان مسری است! وحشتناک نیست؟ به نظر شما وحشتناک نیست که برخی خانوادهها فکر میکنند حتما گناهی کبیره داشتهاند که کودک معصومشان سرطان گرفته است؟ متاسفانه بچههای مبتلا به سرطان به راحتی خانهنشین میشوند و حتی قانون خاصی برای تحصیل آنها وجود ندارد. حتی یک معلم نمیداند باید با شاگرد مبتلا به سرطانش چگونه برخورد کند.»
او میگوید: «بچهها معمولا پس از رسیدن به آرزویشان متحیرند و سکوت میکنند. بعضی وقتها از شدت هیجان حتی نمیتوانند حرف بزنند و جملهای کوتاه بگویند؛ مگر اینکه آرزوی خاص و متفاوتی داشته باشند. مثل آرزوی «عروس صورتی»! «پرند» دختری 8 ساله و متولد اندیمشک بود که اکنون در بیمارستان شهید بقایی در اهواز بستری است. او آرزو داشت تا روزی لباس عروس صورتی به تن کند و عروس شود. ما چند روز پیش آرزویش را برآورده کردیم. دختر بامزهای بود و دائم به مشاور روانشناس بیمارستان پیام میداد که مثلا چه جور لاک و یا تاجی را برای مراسمش میپسندد.
برآوردهشدن آرزوی کودکی که دوست داشت لباس عروس صورتی بپوشد
از او میپرسم تا بحال آرزوی چند کودک را برآورده کرده است. کمی فکر میکند و میگوید: «با آرزوی پرند میشود 453 آرزو. بیشترین آرزوی بچهها آرزوی رفتن به مشهد است. چون این بچهها خیلی ناامیدند و دوست دارند به زیارت امام مهربانیها بروند که درخواست شفا کنند.»
با این حال آرزوهایی هم بوده که هدی رشیدی هیچ وقت نتوانسته آنها را برآورده کند و از این بابت هم بسیار ناراحت است: «یک بار دلم خیلی سوخت. خوب یادم است. قرار بود «پوریا» را به آرزویش برسانیم که بر مبنای آن توافقهایی با وزیر بهداشت وقت داشتیم. آقای وزیر میخواست که حتما خودش هم در زمان برآوردهشدن آرزو حضور داشته باشد. زمان تلف شد و بچه با من تماس گرفت و گفت که خاله وزارتشان برای خودشان، من را ببر مکه. میدانم این را نمیتوانی یا کربلا و اگر باز هم نشد مشهد. به او قول دادم که هر طور شده این کار را انجام میدهم.
از خانوادهاش خواستم پاسپورتها را آماده کنند که هرچه سریعتر مقدمات سفر کربلا را فراهم کنم، اما از آنجا که خانواده نظامی بودند، روند دریافت پاسپورت از سازمان محل خدمت پدر کودک زمان برد و بچه از دست رفت. یک بچه دیگر هم بود به نام «رضا» که آرزو داشت با یکی از بازیگران آقا که سوپراستار سینماست، فیلم بازی کند. متاسفانه مدیربرنامه آقای بازیگر کاسه داغتر از آش شد و مبلغ هنگفتی را برای این کار درخواست کرد. ترجیح دادم دیگر با آنها مکالمه نداشته باشم و متاسفانه آن پسربچه هم فوت کرد.»
روند برآوردهشدن آرزوی بچهها همیشه روی روال نیست و گاهی سنگاندازیهایی هم وجود دارد: «این بچهها به من اعتماد کردند، اما متاسفانه جامعه به من اعتماد نمیکند. زیرآبزنی زیاد است. گاهی وقتها با خودم فکر میکنم انسانیت اولویت چندم آدمهاست؟ مثلا به هنرمندی میگویم بیا و در این کار خیر مشارکت کن که در جواب به من میگوید اگر وارد این کارها شوم گیر میافتم. جواب من این است که خب گیر کنید. چه اشکالی دارد؟»
او معتقد است: «سختترین بخش کار من توجیه آدمهاست. بعضی وقتها حرفهای غیرمنطقی میزنند یا خواستههای عجیبی دارند. توجیهکردن خیرین واقعا کار سختی است. مثلا میآیند و میگویند ما نذر کردیم حتما در فلان تاریخ این بچه را به مشهد ببریم و متوجه نمیشوند که این بچهها شرایطشان خاص است و نمیتوانند همیشه به مکانهای شلوغ بروند. یک بار خیّری آمد و اصرار داشت که باید حتما بچهها را برای زیارت به مشهد ببرد. یکی از کودکان بر اثر عفونت بلافاصله بعد از برگشت از مشهد، جانش را از دست داد و پزشکان بیمارستان تا یک سال همکاریشان را با من قطع کردند.»
هدی رشیدی در رشته مدیریت بازرگانی تحصیل کرده و سالها برای خودش منبع درآمد داشته است، اما از یک جایی به بعد محل کارش با او قطع همکاری میکند: «7 سال شاغل بودم، اما یک روز از محل کارم اخراج شدم؛ در حالی که فعالیتهای خیرخواهانهام هیچ لطمهای به کارم وارد نمیکرد. اتفاقا آن زمان پروسهای را در زندگیام طی میکردم که نیاز به پول داشتم و این موضوع برای آدمهای محل کارم مهم نبود. پدرم همیشه میگوید تو وقف شدهای! حتی برای ما هم نیستی. خیلی وقتها آدمها منعم میکنند و میگویند به خودت و زندگیات بچسب. اما با اطمینان به همه میگویم که من با وجدانی آرام میخوابم.
خواب من، بهترین و آرامترین خواب جهان است. خدا را شکر که خانواده خوبی دارم و من را از نظر مالی حمایت میکنند. پدرم حتی در پروژه آرزوها هم بارها کمک مالی کرده و هر وقت ما کم آوردیم، بوده است. تنها چیزی که کم دارم، حمایت جامعه است. پدرم یک سال و نیم است که درگیر یک سرطان سخت شده و باورتان میشود که بعضیها به من میگویند آنقدر در زمینه سرطان فعالیت کردی که این بیماری را به سمت خانوادهات جذب کردی!»
در نهایت خانم هدی رشیدی از انتخابی که تاکنون برای زندگیاش داشته است، کمال رضایت را دارد: «امروز که با شما حرف میزنم احساس خوبی دارم و از جایگاهی که دارم، بسیار احساس رضایت میکنم. فقط همیشه از خداوند میخواهم که من را لایق بداند. هیچوقت در زندگی احساس بدبختی نکردهام و خودم را آدم خوشبختی میدانم. من خوشبختترین آدم روی کره زمین هستم. خوشبختترینم.»