شعر - هادی خورشاهیان
برای فرهاد و آزاد خسروی
این برف را سفید ببینی، این برف را سیاه بپوشی
باید به جای بخت سفیدت، رختی به اشتباه بپوشی
پوسیده رخت سست کتانت، در انبساط ماه مریوان
دیگر نمیشود که کتان را، در زیر نور ماه بپوشی
یعقوب خستهچشم به راه است، یوسف اسیر غربت چاه است
پیراهن شکوفه خون را، باید درون چاه بپوشی
آهی کشیده مادر غمگین، پیچیده آه بر تن سردت
حالا چگونه در شب برفی، پیراهنی از آه بپوشی
این دست مشتکرده چه سرد است، این پلکهای یخزده بسته ست
باید که شالگردن پشمی با چکمه و کلاه بپوشی
این شهرزاد پیر چه دارد، در چنتهاش هزار شب تلخ
برخیز شاه خسته که باید پیراهن از پگاه بپوشی
داماد ماه و شاه تو بودی، فرزند برفهای منزّه
حالا که نوبت تو رسیده ست، باید لباس شاه بپوشی
فرهاد خُسرَوی جهانی، آزاد چون شُکوه اساطیر
این جامه را چه حیف که باید در قعر قتلگاه بپوشی