ماهان شبکه ایرانیان

روایت یک نیروی ارتش شاهنشاهی از شقاوت بی‌پایان ساواک

خبرگزاری فارس: قنبر راسخ کارمند بازنشسته بخش فنی نیروی زمینی ارتش متولد 1334 از سال 52 وارد ارتش شد. از همان ابتدا تبعیض‌ها و بی‌عدالتی‌ها در سطح جامعه و از آن بیشتر در داخل ارتش برایش قابل تحمل نبود و همین مسئله باعث شد تا پس از گذشت چند ماه از استخدامش در ارتش فعالیت‌های خود را علیه رژیم طاغوت آغاز کنند.

فعالیت‌های سیاسی وی علیه حکومت طاغوت توسط ساواک رصد می‌شد و اعلامیه‌هایی که او پخش می‌کرد به دست آن‌ها می‌رسید، اما ساواک منتظر بود همدستان او را پیدا و بعد او را دستگیر کند که در نهایت یک روز ماموران ضد اطلاعات ارتش به اتاق کار وی آمدند و به او گفتند وسایلت را جمع کن و برویم. پس از بازجویی‌ها و شکنجه‌ها در جا‌های مختلف او را به زندان قصر فرستادند.

راسخ می‌گوید: یکی از سخت‌ترین جا‌ها کمیته مشترک ساواک و شهربانی بود که در آنجا نه تنها زندانیان را شکنجه جسمی می‌دادند بلکه به شخصیت افراد توهین می‌کردند و در صدد بودند تا از نظر شخصیتی فرد را تحقیر کنند.

این مبارز سیاسی در گفتگو با فارس به تشریح جنایات رژیم طاغوت، شکنجه‌ها و اقدامات ساواک علیه زندانیان سیاسی می‌پردازد که متن کامل آن به شرح زیر است:

در زمان قبل از انقلاب 40 هزار مستشار آمریکایی در ایران حضور داشتند که این مستشاران بیشتر در ارتش مستقر بودند و مهمترین مقر تشکیلات مستشاران آمریکایی در ایران در محل فعلی پادگان ولیعصر بود. اما یکی از پایگاه‌های مهم‌شان کمیته شهربانی و ساواک بود که از نظر کسب اطلاعات و خبر و اعتراف گرفتن برایشان از اهمیت زیادی برخوردار بود.

نظامیان آمریکایی رفتاری بسیار تبعیض آمیز با نظامیان ما داشتند و دچار یک نوع خود برتر بینی بودند و نگاهشان به نیرو‌های نظامی ایران یک نگاه ارباب رعیتی بود و حتی یک گروهبان آمریکایی یک سرلشکر ایرانی را نوکر و زیر دست خود می‌دانست.

از این گذشته آمریکایی‌ها به خاطر حضورشان در ایران سه برابر حقوق عادی خود را دریافت می‌کردند و به این اضافه حقوق‌شان حق توحش می‌گفتند و می‌گفتند ایرانیان وحشی هستند و ممکن است هر آن به ما حمله کنند.

حتی به نظامیان آمریکایی مستقر در ایران گفته شده بود که شما می‌توانید با زن‌های نظامیان ایران هم آغوش شوید و اینقدر وضع در دوران طاغوت در این باره و موارد دیگر افتضاح و اسف بار بود که بسیاری از موارد آن را نمی‌توان بازگو کرد.

من در سال 52 به عنوان کارمند فنی در نیروی زمینی ارتش استخدام شدم و کارم تعمیرات و سایل و تجهیزات و ماشین‌آلات نظامی بود. در همان ماه‌های اول مبارزات سیاسی خود علیه رژیم طاغوت را آغاز کردم و انگیزه من برای این کار به طور خاص بی‌عدالتی‌ها و تبعیض‌هایی بود که در سطح اجتماع شاهد آن بودیم وهمچنین در ارتش که به مراتب وضع بدتر از سطح جامعه بود و ما شاهد بی‌عدالتی‌های بیشتری بودیم.

در سال 53 بود که روی دیوار داخل پادگان نیروی زمینی نوشتم مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا و از آن پس به توزیع اعلامیه‌های امام در داخل ارتش و بیرون می‌پرداختم.

در محل کار ما یک مجسمه نیمرخ از شاه نصب شده بود که هر وقت به کنار این مجسمه می‌رسیدم به سر آن می‌زدم و می‌گفتم خاک بر سر شاه و با این رفتار در ظاهر از درون ارتش شاهنشاهی انزجار خود از شاه را نشان می‌دادم.

فعالیت‌های من از چشم ساواک پنهان نبود و آن‌ها فعالیت‌های من به ویژه در بحث توزیع اعلامیه را رصد می‌کردند و حتی اعلامیه‌ها به دست آن‌ها هم می‌رسید. اما واکنشی نشان نمی‌دادند چرا که منتظر بودند ببینند من با چه کسانی در ارتباط هستم و من و مرتبطینم را با هم دستگیر کنند.

در نهایت یک روز ماموران ضد اطلاعات به محل کارم آمدند و به من گفتند وسایلت را جمع کند تا برویم. ابتدا من را به ضد اطلاعات نیروی زمینی بردند و پس از مقداری شکنجه از من بازجویی کردند، اما پس از گذشت ساعاتی که دیدند من اعترافی نمی‌کنم من را به بازداشتگاه موقت وزارت جنگ آن زمان واقع در "میدان باغ شاه" "میدان حر" بردند. در آنجا نیز سه شبانه‌روز من را به اشکال مختلف شکنجه کردند و بازجویی‌هایی داشتند که در پایان سه روز گفتند که راسخ حرف نمی‌زند و باید اعدام و تیرباران شود.

همراه من به درب منزل‌مان آمدند و وارد خانه‌مان شدند و همه وسایلی که مربوط به من بود را جمع کردند و من را به همراه وسایل به کمیته مشترک ساواک و شهربانی بردند.

درب اصلی محل کمیته ساواک و شهربانی از سمت خیابان لاله‌زار باز می‌شود، اما تردد چندانی از آن انجام نمی‌شد و تنها رؤسا از آن تردد می‌کردند وزندانیان سیاسی را از درب پشت ساختمان که درب شهربانی بود و در یک کوچه فرعی واقع شده بود با آن محل منتقل می‌کردند و به گونه‌ای بود که وقتی وارد ساختمان می‌شدند از تعدادی پله سنگی پایین می‌رفتیم و با گذر از شهربانی ما را وارد محل کمیته مشترک می‌کردند و از همان ابتدا در حال عبور از پله‌های سنگی زندانیان سیاسی را مورد ضرب و شتم و توهین قرار می‌دادند و آب دهان به سمت ما پرتاب می‌کردند.

در کمیته مشترک علاوه بر شکنجه و ضرب و شتم کار دیگر این بود که شخصیت افراد را خرد می‌کردند و به لحاظ شخصیتی نیز به افراد توهین می‌شد. کار به گونه‌ای بود که همانطور که در حال عبور از پله‌ها و طی کردن مسیر زندانی سیاسی را کتک می‌زدند لباس‌های او را از تن وی درمی‌آوردند و بی‌لباس او را داخل سلول می‌انداختند و در طول زمانی که فرد در کمیته مشترک زندانی بود وضع به همین شکل ادامه داشت.

البته همه چیز به نظر بازجو بستگی داشت حتی استفاده فرد از حمام و سرویس بهداشتی هم با نظر بازجو انجام می‌شد. اگر هم اجازه‌ای برای حمام می‌دادند فرد 10 ثانیه بیشتر فرصت نداشت که حمام کند و اینگونه بود که یک شیر آب جوش و یک شیر آب یخ در آنجا تعبیه شده بود و با یک صابون مراغه در محلی که نه دری داشت و نه دیواری فرد باید در عرض 10 ثانیه حمام می‌کرد؛ و اگر 10 ثانیه بیشتر طول می‌کشید شلاق می‌خورد.

وقتی من را به کمیته مشترک بردند من در آنجا یک ماه حبس بودم و البته شکنجه می‌شدم و مورد بازجویی قرار می‌گرفتم. همه چیز همانطور که گفتم به نظر بازجو بستگی داشت و اینکه یک فرد در سلول انفرادی باشد و یا اینکه دو نفر در سلول با هم باشند. حتی اعدام و عدم اعدام فرد به نظر بازجو بستگی داشت.

یک روز که من را بازجویی می‌کردند در حال بازجویی یکنفر از پشت آمد و یقه من را گرفت و من را به سمت یک صندلی برد. نام وی محمدعلی شعبانی معروف (دکتر حسینی) بود که البته 4 کلاس هم بیشتر سواد نداشت، ولی می‌توان گفت در شکنجه‌گری دکتر بود. به صندلی که من را روی آن قرار داد، آپولو می‌گفتند. اینگونه بود که دست‌ها و پا‌های من به صورت عمودی بسته می‌شد و کلاهی روی سرم قرار می‌گرفت و بعد برق با ولتاژ‌های ضعیف و قوی به بدن من وارد می‌شد که با این کار عرق از سر و روی من سرازیر و از بینی‌ام خون جاری می‌شد.

یکی از کسانی که در آنجا خیلی شکنجه می‌شد و بسیار به او سخت می‌گذشت و هر که را که می‌آوردند او را به زندانی سیاسی جدید نشان می‌دادند آقای عزتشاهی بود و به فرد تازه وارد می‌گفتند اگر همکاری نکند به سرنوشت عزتشاهی دچار خواهد شد.

آقای عزتشاهی در آنجا روی تختی بسته شده بود و اجازه تکان خوردن نداشت و فقط برای بازجویی از تخت جدا می‌شد و اگر بازجو تشخیص می‌داد در شبانه‌روز یک بار برای استفاده از دستشویی دست و پای وی را باز می‌کردند و شکنجه‌های دیگری در مورد آقای عزتشاهی اعمال می‌شد.

پس از اینکه دوران یک ماهه من در کمیته مشترک به پایان رسید حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب به مدت 8 ماه در کمیته مورد بازداشت و شکنجه قرار گرفتند که مقام معظم رهبری در جایی فرمودند "کسانی که در کمیته مشترک بوده‌اند درک می‌کنند آنجا تا چه اندازه مخوف و وحشت آور است و هر یک روز آن به اندازه یک سال بر ما سخت می‌گذشت".

نقل است یک روز که رهبر معظم انقلاب را برای شکنجه برده بودند و ایشان را به شدت مورد آزار و شکنجه قرار داده بودند ایشان یک هم سلولی داشتند که این هم سلولی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای را پس از بازگشت از شکنجه نشناخته بود.

شکنجه‌گران کمیته مشترک در آمریکا، انگلیس و اسرائیل دوره می‌دیدند و در کمیته مشغول به کار بودند و به ازای هر شکنجه یک نفر 20 دلار از آمریکا انعام و پاداش دریافت می‌کردند و این پاداش با لیست اسامی شکنجه شدگان به آن‌ها پرداخت می‌شد.

شکنجه در کمیته مشترک توسط همه اعمال می‌شد. بعضا پیش می‌آمد فردی به دلیل دزدی و قاچاق دستگیر شده و به اشتباه به عنوان متهم سیاسی به کمیته آورده و مورد شکنجه قرار می‌گرفت و همین مسئله باعث می‌شد فردی که یک شهروند عادی بود و کاری به مبارزه سیاسی علیه حکومت شاهنشاهی نداشت و به جرم دیگری دستگیر شده بود پس از مشاهده این صحنه‌ها در کمیته مشترک ساواک و شهربانی خود به یک مبارز سیاسی تبدیل می‌شد.

در یکی از موارد فرد سارقی اقدام به سرقت از خانه یکی از نیرو‌های ساواک کرده بود که دستگیر شد و تصورشان این بود که وی می‌خواسته مامور ساواک را به قتل برساند. هر چه فرد سارق قسم می‌خورد من نمی‌دانستم آنجا خانه کیست و انگیزه‌ام سرقت بود و کاری به فعالیت‌های سیاسی ندارم حرفش را قبول نمی‌کردند و او را شکنجه می‌دادند و همین مسئله باعث شد تا او از یک فردی که کار به مسائل سیاسی و مبارزات در این زمینه نداشت به یک مبارز سیاسی علیه حکومت پهلوی تبدیل شود.

من را پس از یک ماه شکنجه و بازجویی در کمیته مشترک با تشخیص بازجو به زندان قصر منتقل کردند و در آنجا حدود 4 سال زندانی بودم تا زمانی که انقلاب به پیروزی رسید.

وضعیت جامعه در آن زمان به گونه‌ای بود که اگر فردی از یک خانواده به عنوان مبارزه علیه حکومت پهلوی دستگیر و زندانی می‌شد شرایط خانواده وی هم شرایط نامساعدی می‌شد و خانواده وی هم تحت فشار‌ها و سختی‌های فراوان قرار می‌گرفت. به گونه‌ای که می‌توانم بگویم شرایط خانواده زندانیان از خود زندانیان بدتر می‌شد.

کار به گونه‌ای بود که از یک سو خانواده آن‌ها نمی‌توانستند به راحتی در سطح شهر فعالیت و امرار معاش کنند و به عنوان مثال اگر یکی از اعضای خانواده مغازه‌ای داشت ساواک اجازه فعالیت به او را نمی‌داد و درب مغازه‌اش پلمب می‌شد و هزار نوع آزار و اذیت از این حیث متوجه خانواده‌های زندانیان سیاسی در آن زمان بود.

از سوی دیگر جامعه به لحاظ فرهنگی آنقدر عقب نگه داشته شده بود و اینقدر حاکمیت آن زمان فشار وارد می‌کرد که بعضا در سطح جامعه نیز خانواده‌های زندانیان سیاسی مورد بی‌احترامی توسط یکسری افراد قرار می‌گرفتند و شرایط مساعدی نداشتند و زندگی به سختی برای آن‌ها می‌گذشت.

مواردی وجود داشت که پدر و مادری فرزندشان را که جگر گوشه‌شان بود به دلیل اینکه علیه شاه و حکومت پهلوی فعالیت داشت به ساواک تحویل می‌دادند و این نتیجه این مسئله بود که شرایط رعب‌آور و نامساعدی توسط حاکمیت برای عقب نگه داشته فرهنگ مردم ایجاد شده بود.

در آن زمان دانشجویانی برای تحصیل به خارج از کشور می‌رفتند. عده‌ای از آن‌ها مشی انقلابی داشتند و فعالیت‌های سیاسی علیه حکومت پهلوی داشتند. دانشجویان مبارز سیاسی اعم از مذهبی، مارکسیست و ... در تشکیلاتی به عنوان کنفدراسیون عضویت داشتند. پس از مدتی ساواک در این تشکیلات نفوذ و دانشجویان انقلابی را شناسایی کرد.

در جریان نفوذ ساواک به این تشکیلات دانشجویانی که فعالیت سیاسی‌شان بسیار شدید بود شناسایی و با هماهنگی مسئولین جاسوسی آن کشور دانشجوی مورد نظر را دستگیر کرده و پنهانی با هواپیما به ایران منتقل می‌کردند و این در حالی بود که خانواده این دانشجویان بی‌اطلاع از ماجرا فکر می‌کردند که فرزندشان در فلان کشور در حال تحصیل است.

ساواک این دانشجویان را به ساختمانی در خیابان کندوان روبروی سفارت آن موقع شوروی و امروز روسیه که منزل یک سرهنگی به نام سرهنگ زیبایی بود و امروز این ساختمان در اختیار بنیاد شهید است منتقل می‌کردند.

در این ساختمان دستگاه‌هایی تعبیه شده بود که دانشجویان را شکنجه می‌کردند. علاوه بر این دستگاه دیگری هم بود که این دانشجویان در دیگ‌های مذابی انداخته می‌شدند که با اسید و حرارت جوشانده می‌شدند و بدن آن‌ها را از این طریق ذوب می‌کردند و استخوان‌هایی هم که از بدن آن‌ها باقی می‌ماند به دور می‌ریختند و خانواده‌های بی‌خبر این دانشجویان که ابتدا فکر می‌کردند فرزندشان در حال تحصیل است. پس از مدتی که خبری از فرزندشان به دستشان نمی‌رسید تصورشان بر این قرار می‌گرفت که فرزندشان جلای وطن کرده است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان