سرویس فرهنگ و هنر مشرق- با دیدن فیلم «قصیدهای برای گاو سفید» (بهتاش صناعیها)، چیزی که در وهلهی نخست نظر نگارنده را به خود جلب کرد، «بیبُته» بودن شخصیتها بود: مینا، کاراکتر زن اصلی فیلم، هیچکس را ندارد، نه پدر و مادری، نه برادری، نه خواهری، نه دوستی، نه همکاری...هیچ. «رضا»، کاراکتر قاضی دادگستری هم به همین ترتیب نه برادری، نه خواهری، نه قوم و خویشی، نه حتی همکاری در تشکیلات عریض و طویل قوه قضاییه. رضا اگر پسری هم دارد، صرفا کارکرد آن تاکید هر چه بیشتر بر شخصیت سیاه «رضا» به عنوان قاضی است. این حد از «بی ریشگی»، نگارنده را به یاد آثار یکی دیگر از چهرههای مطرح سینمای ایران، فریدون جیرانی، انداخت. شخصیتهای فیلم «قصیده ای...» به شدت یادآور شخصیتهای تکافتاده و بیکس و کار مجموعه آثار جیرانی هستند و البته وقتی تیتراژ پایانی فیلم پخش شد، یک مخرج مشترک مهم بین بهتاش صناعیها و فریدون جیرانی آشکار گشت: سید غلامرضا موسوی(تهیهکننده این فیلم، دوست صمیمی و شریک سینمایی جیرانی و تهیهکنندهی برخی از آثار او)
آثار جیرانی در نیمه دوم دهه 70، نوعی تسویه حساب خزنده و زیرپوستی را با قشر مذهبی جامعه کلید زد که شاخص آن، دو فیلم «آب و آتش» و «شام آخر» بودند. اینجا، در فیلم «قصیده...» در سال 98، باز همان تسویهحساب و همان عقدهگشایی با قشر مذهبی در جای جای فیلم جلوهگر است با این تفاوت که اگر در آن فیلمها، این عقدهگشایی با تیپ مذهبی بود، در «قصیده...»، کار به طعن و تمسخر احکام منصوص شرع مقدس می کشد.
تاکید چندبارهی فیلم بر این جمله از دهان یکی از قضات و همچنین همکار رضا در دادگستری که اعدام بابک، «خواست خدا بوده» ، با لحنی کنایی و تمسخرآمیز و با هدف ایجاد موضع در تماشاگر، یا شنیدن این جمله از زبان یکی از اولیای دم که «کاش قصاص دست ما نبود» ، همه حکایت از این دارد که این بار سازندگان اثر، هدایتگران و سفارسدهندگان آن، اصطلاحا شمشیر را علیه احکام محکم و مبرهن شرع از رو بسته اند.
فیلم پر از ادعاها و دعاوی مضحک است که همه نشان از تعجیل در تهیه یک «بیانیه سیاسی» علیه نظام و ارزشهای دینی دارد. در جایی از فیلم مینا(مریم مقدم) درباره همسر معدومش بابک می گوید: وقتی زنده بود، همش به خاطر فیلمهایی که جمع می کرد، می گرفتنش!». احتمالا این دروغ خندهدار که در ایران افراد را به خاطر جمع کردن فیلم سینمایی می گیرند، صرفا با هدف زیرنویس شدن و نمایش در جشنوارههای خارجی در فیلم گنجانده شده است.
فیلم در فضایی کاملا تخیلی-فانتزی و در جهل مطلق نسبت به رویههای قضایی در کشور ساخته شده است. پرونده قتل، به واسطهی حساسیت موضوع، در دادگاه کیفری با حضور چند قاضی مورد رسیدگی قرار می گیرد. مراحل تحقیقات در دادسرا در پروندههای قتل بسیار دقیق و موشکافانه صورت می گیرد و قضات دادگاه تا بر اساس مدارک و شواهد درباره ارتکاب قتل توسط متهم به قطعیت نرسند، حکم صادر نمی کنند.
در پرونده مطرح شده در فیلم، متهم(بابک) به سر مقتول ضرباتی وارد کرده و متهم را در حالی که وضعیتی شبیه مرده داشته، رها کرده است. خود بابک در دادگاه، هم در مرحله تحقیقات در دادسرا اعتراف کرده و صحنه قتل را در حضور کارشناسان بازسازی کرده و هم دو شاهد به ارتکاب قتل توسط او شهادت دادند.
اعتراف، محکمترین اماره در جریان دادرسی است و در کنار این اماره محکم، دو شاهد هم که در صحنه حضور داشتند، بر گناهکاری بابک شهادت دادهاند. جدای از این، طبق تاکید خود رضا، او در محکمهی رسیدگی به اتهام بابک، قاضی اصلی نبوده، بلکه مستشار بوده، و قاضی اصلی، رییس محکمه است و رضا حتی رییس محکمه نبوده است. با این حال، هر سه قاضی این پرونده حکم به گناهکاری بابک دادهاند. حال این که چرا رضا، بابت انجام وظیفهی خود، خود را «قاتل» بابک میداند، به همان سرهمبندی عجولانه یک بیانیه سیاسی علیه شرع بازمیگردد.
علاوه بر این، حکم اعدام بابک صادر شده، او اعدام و جنازه او دفن شده و پرونده مختومه گشته است. حال بعد از یک سال، یکی از شهود مدعی می شود که شهادت دروغ داده، و شاهد دیگری که علیه بابک شهادت داده، خود چند ضربه بعد از رفتن بابک به سر مقتول(راشد) وارد کرده و در واقع شاهد دوم، قاتل بوده است.
اولا، به چه دلیل، شاهد اول بعد از یک سال به فکر این افتاده که شهادت دروغ داده و فرد دیگری قاتل است، در حالی که پرونده مختومه شده است؟ او قرار است از این دعوی جدید به چه چیزی برسد؟
ثانیا، پزشکی قانونی با توجه به بررسی کامل، تشخیص داده بود که مقتول با ضربات بابک کشته شده و خود بابک هم اعتراف به زدن ضربات کرده است. حال چگونه قرار است جنازه مقتول بعد از یک سال، نبش قبر شود و از روی جنازهی پوسیده و تغییر شکل داده، پزشکی قانونی تشخیص جدیدی برسد که در زمان وقوع قتل و تازه بودن جنازه به آن نرسیده بود؟ آیا دادگاه صرفا بر اساس دعوی جدید یکی از شهود، می تواند تشخیص و حکم خود را پس بگیرد؟
ثالثا، فیلم مدعی است که شهود شهادتدهنده علیه بابک، چون به مقتول(راشد) بدهکار بودند، کار او را بعد از مضروب شدن توسط بابک، تمام کردند. ظاهرا نویسنده و کارگردان این اندازه آگاهی حقوقی کسب نکردهاند که طلبهای یک فرد از دیگران، با فوت او از گردن بدهکاران ساقط نمی شود و باید بدهکاران با ورثهی او تسویه حساب کنند و از این رو، بدهکار بودن به مقتول نمی تواند انگیزهی قتل باشد.
حتی با قبول این فرض محال، شهودی که به واسطهی بدهی خود، با بیرحمی فردی را (که قبلا به شدت مضروب شده) کشتهاند، چرا حالا که پرونده با اعدام بابک، مختومه شده، به فکر شهادت علیه یکدیگر افتادهاند؟ همین رویداد بدون منطق، محور و مبنای دراماتیک فیلم می شود و وقتی پایهی فیلم اینچنین سست است، تکلیف کلیت آن معلوم و روشن است.
«قضاوت» که شریفترین و در عینحال، سختترین شغل دنیاست و کیان و هستی و دوام جامعه به نوعی به عملکرد این جایگاه(به عنوان محور اجرای قانون) گره خورده است، در فیلم «قصیدهای برای گاو سفید» به شکل یک شغل اهریمنی و جنایتکارانه تصویر می شود.
پسر «رضا» به پدرش به چشم یک تکه زباله متعفن نگاه می کند و جالب این که رضا هم خود را، و شغل خود را، همینقدر متعفن و ضدانسانی می داند. از تصویر کاریکاتوری و مضحک قاضی در فیلم هم نباید ساده گذشت. رضا در جایگاه قاضی کیفری آن اندازه بیکار و علاف است که کاری جز رسیدگی به مینا ندارد.
قاضی رضا، که ظاهر مذهبی دارد و اسم پسرش «میثم» (اسم مذهبی) است، وقتی تنها پسرش از دنیا می رود، به جای آن که به پیجویی علت قتل پسرش، به محل فوت برود و شخصا پیگیر بازگرداندن تنها جگرگوشهی خود و مراسم تشییع و دفن و ختم او شود، در شب اول فوت این پسر، به خانهی زنی می رود که هیچ نسبت شرعی با او ندارد و دو سه شب در خانهی او میماند.
این فرد ظاهرا مسلمان و مومن، حتی به آداب پایهی یک پدر عزادار هم پایبند نیست که یک پیراهن مشکی به تن کند. همانطور که گفته شد هیچ کس و کاری هم ندارد که در موقع این غم و مصیبت بزرگ به دلداری و تعزیت او بیاید و حتی ما تاثر و غم جدی هم در وجود او، از بابت این غم بزرگ نمی بینیم.
در سطحی و بیارزش بودن فیلم همین بس که، رضا با آن سر و وضع اعیانی، با کت و شلوار خوشدوخت و برند، با خودروی شخصی شاسی بلند که دستکم 700 800 میلیون قیمت دارد، در خانهای در دامنهی کوه در شمال شهر زندگی می کند و یک خانهی متراژ بزرگ قدیمی دارد که در اختیار مینا بگذارد، خود را دوست مرحوم «بابک» معرفی میکند که از او «ده میلیون تومان» قرض گرفته است!
چرا باید کسی با این وضعیت مالی که فقط 10 میلیون لباس تنش کرده است، از فردی که در خانه اجارهای زندگی می کند، همسرش کارگر کارخانه است و آشکارا وضع مالی خوبی ندارد(بابک) ده میلیون تومان قرض کند و تازه مینا هم این دروغ شاخدار را به سادگی بپذیرد؟
از همه این موارد مضحکتر، پایانبندی فیلم و انتقامگیری مینا از رضاست. کدام انسان سالمی، وسط شام خوردن و پلوخوری، یک لیوان شیر گرم روی غذایش میخورد؟ آیا نویسنده یا کارگردان به ذهنشان نرسید که به جای یک لیوان شیر گرم در کنار سفره شام، میتوانستند حداقل از دوغ! استفاده کنند تا کمتر مایه تمسخر خودشان بشوند؟
جدا از این مسخرگی شکلی، مینا بر چه اساسی دست به قتل عمد رضا می زند؟ رضا دقیقا مرتکب کدام جنایت شده است؟ فردی با جسم سخت چند ضربه به سر فردی دیگر زده و او را رها کرده تا بمیرد. بعد همین فرد در مراحل مختلف بازپرسی و تحقیقات به انجام این عمل اعتراف کرده و حتی بازسازی صحنه جرم را انجام داده است. پزشکی قانونی هم ضربات او را عامل قتل تشخیص داده است. حال سه قاضی(رییس دادگاه و دو مستشار) با بررسی تمام جوانب و مدارک مبرهن، و شهادت دو شاهد، تشخیص دادهاند که این فرد، مرتکب قتل عمد شده است. حکم قتل عمد را هم نه قاضی، که شرع مقدس تعیین کرده که همان قصاص است. در بدترین حالت، حتی طبق منطق مضحک خود فیلم،
رضا به وظیفهی خود(تشخیص مجرم) عمل کرده و در نهایت براساس ادله موجود «سهوا» حکم اشتباه داده است(آن هم به عنوان یکی از سه نفر قاضی). چرا باید تقاص پس بدهد و هم به سبک سریال ترکیهای «کلید اسرار»، تنها پسرش را از دست بدهد و هم خودش به مرگ دردناک و با زهر، به دست زن بابک کشته شود؟ مینا قرار است از این قتل نفسی که صورت داده به کجا برسد؟ او قطعا دستگیر و به واسطه جنایت عیان و «عمدی» که صورت داده، اعدام خواهد شد. آنگاه سرنوشت دخترش بیتا چه می شود؟ اصلا تصمیم به قتل یک انسان دیگر، آن هم از طریق سم، و آن هم در حالی که رخ به رخ آدمی نشسته، کار سادهای است که زنی با مختصات مینا به همین سادگی به آن برسد و اجرایش کند؟ این چه منطق کودکانه و حتی مبتذلی است که دستمایه ساخت چنین فیلم موهنی شده است؟
نویسندهی همکار بهتاش صناعیها در فیلم «قصیده...»، همسر او مریم مقدم است که نقش مینا را در فیلم بازی میکند. این بازیگر مقیم سوئد، همان کسی است که در سال 91، به واسطهی مشارکت در ساخت فیلم بدون مجوز و غیرقانونی جعفر پناهی با نام «پردهی بسته»، بعد از حضور در جشنواره برلین به نمایندگی از جعفر پناهی، به مدت دو سال از فعالیت سینمایی محروم شد. شاید یکی از دلایل عقدهگشاییها با دستگاه قضا در این فیلم، به همین ماجرا بازمی گردد.
لیکن حتی ساختن فیلمهای سفارشی در خصومت و تقابل با نظام و ارزشهای رسمی هم شاید مستلزم سطحی از هنر و درک هنری است که سازندگان «قصیده گاو سفید» ثابت کردهاند بهرهای از آن ندارند. فیلم، به لحاظ ساختار و منطق روایی، در نهایت چیزی در حد فیلمهای «شانهتخممرغی» است که یکی 5 تومن در سوپرمارکتها بفروشند و تمام.
گرچه، جشنوارههای خارجی که به سرهمبندیهای تصویری جعفر پناهی (هر چه که باشد) خرس نقرهای یا گاو بالدار یا بز شاخداری اختصاص می دهند، حتما برای «قصیده گاو سفید» هم یک جایزهای کنار خواهتد گذاشت.
**سهیل رویگر