ماهان شبکه ایرانیان

این آزاده به دنبال قاسم می‌گردد

با یکی از دوستانم به نام فرمان عباسی در حال دویدن در خاکریز بودیم که به ناگاه تیر دوشکا مستقیم روی کمر ایشان اصابت کرد و شهید شد. نمی‌توانستم پیکر شهید را همانجا بگذارم؛ نارنجکی در دست داشتم تا با آن در برابر دشمن مقاومت کنم اما در همان لحظه خمپاره‌ای به درون کانال اصابت کرد و ترکش آن به دست و کمر من آسیب زد.

این آزاده به دنبال قاسم می‌گردد

به گزارش ایسنا، امیر شریعتی یکی از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است. او که در دانشکده زبان‌های خارجی دانشگاه تهران تحصیل کرده است از روزهای عملیات بدر که در آن به اسارت درآمده است روایت می کند: به‌ عنوان بسیجی در گردان ابوذر لشکر حضرت رسول (ص)  در جبهه حضور یافتم. در عملیات بدر عراقی‌ها با توان مضاعفی به میدان آمده بودند و چنان آتشی را روی سر بچه‌ها می‌ریختند که تعداد زیادی از رزمندگان شهید شدند و تعدادی را هم در حال مجروحیت اسیر کردند.

روایت مجرویت و اسارت

 در زمان عملیات بدر، حدود 18 سال سن داشتم.در روز بیست‌ویکم اسفندماه و در حالی که آتش زیادی روی خاکریز ما بود، با یکی از دوستانم به نام فرمان عباسی در حال دویدن در خاکریز بودیم که به ناگاه تیر دوشکا مستقیم روی کمر ایشان اصابت کرد و شهید شد. نمی‌توانستم پیکر شهید را همانجا بگذارم؛ نارنجکی در دست داشتم تا با آن در برابر دشمن مقاومت کنم اما در همان لحظه خمپاره‌ای به درون کانال اصابت کرد و ترکش آن به دست و کمر من آسیب زد. در همان حین نارنجک را به سمت نیروهای بعثی که به ما نزدیک می‌شدند پرتاب کردم که یکی دو نفر از آن‌ها کشته شدند و مابقی آن‌ها ما را اسیر کردند.

حضور در «لونه مرغی»

 وقتی اسیر شدم بواسطه آنکه سن کمی داشتم ابتدا کمی ترسیده بودم اما به دلیل آرمانی که در دل و قلب‌هایمان بود احساس شجاعت هم می‌کردیم. بعثی‌ها وقتی ما را اسیر کردند با همان پیکر مجروح در جایی به‌نام «لونه مرغی» که بین آزادگان معروف است، رها کردند؛ «لونه مرغی» منشأ آلودگی بود و جایی بود که اسرا را در آنجا تقسیم می‌کردند.

نویسنده گفته‌های مرحوم ابوترابی بودم
 

من به‌همراه چند تن دیگر از اسرای مجروح به بیمارستان «تموز » بصره منتقل شدیم اما جراحت برخی از اسرا بسیار شدید بود و به دلیل امکانات ضعیف بیمارستان دو تن از اسرا شهید شدند. با این حال بعد از پاتک ایران، بعثی‌ها به دلیل ترس، ما را به بغداد منتقل کردند و از آنجا به کمپ فرستاده شدیم. در کمپ 5 حاج آقا ابوترابی را  دیدم و به نوعی نویسنده صحبت‌های حاج آقا بودم. کتاب «از تربت کربلا»هم صحبت‌های حاج آقا در کمپ 5 است که من جمع‌آوری کرده‌ام و بعد از اینکه حاج‌آقا در دوران حیاتشان آن را بررسی کردند، چاپ شد و حتی نام کتاب را هم خود ایشان انتخاب کردند. 

موضوعی است که می‌خواهم بگویم. شهید فرمان عباسی تا لحظه آخر از من خواست که مراقب پسرش که «قاسم» نام داشت، باشم اما هرگز پسر او را نیافتم و امیدوارم این گفته‌ها سبب شود تا بتوانم او را پیدا کنم.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان