ماهان شبکه ایرانیان

یک آزاده دفاع مقدس مطرح کرد؛

گم‌کرده‌هایی که کرونا به ما برگرداند

«رحیم قمیشی» در مطلبی نوشت: ما در اسارت تنهایی می‌نشستیم و کارهای نکرده‌مان را می‌شمردیم و قول می‌دادیم به خودمان، بابت کارهایی که با رهاییمان باید می‌کردیم.

به گزارش مشرق، رحیم قمیشی رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس با اشاره به حال و هوای این روزهای جامعه در مقابله با بیماری کرونا و تشابه آن با روزهای اسارت نوشت: «می‌پرسد وقتی اسیر بودی چه‌کار می‌کردی که آنجا حوصله‌ات سر نرود؟ می‌گوید واقعا ناامید نمی‌شدی؟ اصلا می‌خندیدید؟! می‌گویم معلوم است عزیزم، ما آن‌جا هم زندگی شیرینی برای خودمان تعریف کرده بودیم، و از هر لحظه‌اش لذت می‌بردیم. نمی‌تواند قبول کند. می‌گوید می‌دانم نمی‌خواهی بگویی که خیلی هم سخت بوده. قسم می‌خورم اینطور نیست. ول کن نیست!

حوصله‌اش سر رفته، از همین سه هفته خانه‌نشینی کرونا خیلی خسته شده. دلش گرفته، لحظه شماری می‌کند بشود کمی پرسه بزند توی خیابان‌ها، دوستانش را ببیند. کافه‌ای برود، مسافرتی برود. قول می‌دهم برایش از آن روزها بگویم و قول می‌گیرم باورش کند.

می‌دانی عزیزم، ما زنده ماندن برای‌مان یک هدف بود آنجا، خجالت نمی‌کشیدیم بگوییم «می‌خواهیم زنده بمانیم»، همین‌که یک روز می‌گذشت و زنده بودیم، همان اردوگاه، در همان غربت و تنهایی، جشنی داشتیم، آواز می‌خواندیم، می‌دانستیم بعد از هر سختی حتما یک گشایشی هست، هر چقدر سختی بیشتر، راحتی‌اش هم بیشتر. می‌دانستیم انتهای هر دالان دراز تاریک، منظره‌ای دلنواز منتظر ماست. برکه آبی با پرنده‌هایی عاشق. آسمانی آبی و قشنگ و درختانی جوانه‌زده و پر از غنچه‌های گل.

می‌دانی، آن‌جا تنهایی که می‌نشستیم، می‌شمردیم کارهای نکرده‌مان را، می‌شمردیم جاهای نرفته‌مان را، و قول می‌دادیم به خودمان، بابت کارهایی که با رهایی‌مان باید می‌کردیم. باید می‌رفتیم کلاس آموزش موسیقی، باید می‌رفتیم جهانگردی، می‌رفتیم یادگیری آشپزی، کیک‌پزی، می‌رفتیم کوهنوردی. می‌رفتیم کویر و شب آن‌جا آتش روشن می‌کردیم دور هم، می‌دانستیم چقدر به ما حتما خوش می‌گذرد. ما همه آن جاهای زیبا را، قبل‌تر یادمان رفته بود.

می‌دانی، زیارت بعد از آن وقت‌هایی که نمی‌شود رفت، چه مزه‌ای می‌دهد، می‌دانی دیدن دوباره دوستان قدیمی، چه لذتی دارد؟ می‌دانی پیدا کردن گمشده‌هایت، اصلا «پیدا کردن خودت»، چقدر هیجان انگیز است!

اگر اسارت و زندان نبود، من هیچ‌کدام را نداشتم. اصلا حقیقت‌اش را بگویم؟ خدا وقتی می‌خواهد عمر دوباره‌ای به آدم‌ها بدهد، همینجوری می‌کند. یک وقت از او دلگیر نشوی. تقصیر خودمان است که خیلی فراموشکاریم.

مجبور می‌شود وسط طوفان، ببردمان لبه قایق، خوب تکان‌مان بدهد، دل‌مان را حسابی بریزد؛ و برمان گرداند. می‌خواهد بیدارمان کند، چشم‌هایمان را باز کند، ما هم آن روزها محکم می‌چسبیدیم به آغوش‌اش، غرق بوسه‌اش می‌کردیم، با خدا می‌خندیدیم که این همه فکرمان هست.

می‌گویم حالا تو هم قبول کن این یک دوره است. برای پیدا کردن خود گمشده‌ات، تا از تکرار بیایی بیرون، خدا می‌خواهد یادت بیاورد «تو آزاد بودی» و ندانستی، تو انسانی بزرگ بودی و ندانستی، تو محبوب بودی و ندانستی، تو زندگی داشتی، دوستت داشتند، دلتنگت می‌شدند، منتظرت می‌نشستند، خیلی‌ها آرزوی دیدنت را داشتند، و تو ندانستی.

می‌دانی عزیزم، اصلا خدا که دوستت داشته باشد سربه‌سرت می‌گذارد. ناگهان نقشه زندگی‌ات را عوض می‌کند، چشم‌هایت را به زور باز می‌کند، ناگهان عاشقت می‌کند. این دلتنگی‌ها، این خستگی‌ها، این بی‌حوصلگی‌ها، همه‌اش نشانه‌های همان عشق است.»

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان