ماهان شبکه ایرانیان

روزگار امام دوازدهم

در این جا من می‌خواهم نمونه‌ای را از محیطی نقل می‌کنم که به وسیله وجودِ مبارک امام دوازدهم اداره می‌گردد و هم ملّت آن جامعه، از مرد و زن، دیندار واقعی هستند

روزگار امام دوازدهم

در این جا من می‌خواهم نمونه‌ای را از محیطی نقل می‌کنم که به وسیله وجودِ مبارک امام دوازدهم اداره می‌گردد و هم ملّت آن جامعه، از مرد و زن، دیندار واقعی هستند

قبل از این که من این نمونه را از قول حضرت باقرعلیه السلام نقل کنم، نکته مهمی را بیان می‌نمایم. اگر ما هرز بودن چشمان را در روزگارمان به حساب بیاوریم؛ طغیان شهوات را به حساب بیاوریم؛ روابط نامشروع را به حساب بیاوریم؛ خیانت‌های مالی را هم به حساب بیاوریم، خواهیم دید هم‌آن‌ها یا محصولِ بی‌دینی است، و یا محصول ضعف دینداری، و از این جا معلوم می‌شود، چقدر دینداری به سودِ مردم است.

 

امام باقرعلیه السلام در بیان این نمونه چنین فرمود: زمانِ حکومتِ دوازدهمین امام عجّل الله تعالی فی فرجه الشریف، اگر دختر هیجده سالهِ زیبایی در بازار بغداد شتری را بار بکند؛ نه هواپیمایی را، و نه اتومبیلش را؛ بلکه شتری را بار کند و با آن شتر به سفری طولانی برود و مطمئناً در مسیر این سفر، به هزار تا ده هزار نفر از جمعیت‌های زیاد قبایل بیابان‌نشین بر خواهد خورد، و چون شتر از هم حیوانات بارکش بیش‌تر می‌تواند بار بکشد، اگر یک طرفِ این شتر، بار طلای ناب بیست و چهارعیار باشد، و بار یک طرف دیگر آن، نقره باشد، و قصد این دخترِ جوان، و نه زن، این باشد که با این شتر این بار طلا و نقره را از بازار بغداد به بازار شام ببرد و تحویل بدهد؛ یعنی بخواهد از مملکتی به مملکت دیگر برود و با شتر هم بخواهد به چنین سفری برود، از بازار بغداد تا خود بازار شام، چشمی پیدا نمی‌شود که به خیانت به قیاف این دختر نگاه کند، و دستی هم پیدا نمی‌شود که طلا و نقر او را بردارد و ببرد. چرا؟ چون در آن روزگار، همه دیندار هستند «1»؛ همه دین‌باورند؛ چون در آن روزگار همه عاشقانه به قرآن عمل می‌کنند؛ چون مردمِ آن روزگار می‌بینند که قرآن به آن‌ها می‌گوید:

قُلْ لِلْمُؤْمِنینَ یغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ. «2»

چون آن‌ها به قرآن عمل می‌کنند، و می‌دانند و باور دارند که قرآن مجید فرمود:

وَ مَنْ یعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ شَرًّا یرَهُ. «3»

 

آن زمان همه از قیامت خود می‌ترسند و خوف دارند. بنا براین، آن روزگار، هر کسی نسبت به هر چیزی که دارد، خیالی راحت دارد. در آن روزگار کلّ مردم یک شهر شب‌ها درب خانه‌های خود را باز می‌گذارند و آسوده می‌خوابند؛ چون می‌دانند دزدی یافت نمی‌شود. در آن روزگار، اگر دخترِ زیبای مردم بخواهد پیاده از خان خودشان به خان عموی خود در ده کیلومتر آن طرف‌تر، برود و برگردد، پدر و مادر این دختر احساس امنیت دارند و می‌دانند دختری که سالم از خانه بیرون رفته، به طور یقین سالم به خانه برمی‌گردد.

 

این زندگی خوبی نیست که طی دویست سال، اول انگلستان، و بعد روس و بعد هم امریکا به ما تحمیل کردند و هنوز بعد از این همه زحمات و شهید دادن‌های مردمِ مذهبی، ریشه‌کن نشده است. هنوز دارد گناه موج می‌زند؛ بی‌اعتمادی موج می‌زند؛ ترس موج می‌زند؛ وحشت موج می‌زند؛ مال‌مردم خوری از آب خوردن راحت‌تر شده است؛ هر چقدر هم دادگستری‌ها را عریض و طویل می‌کنند، و هر چقدر هم افراد فداکار و زحمت‌کش را به نیروی انتظامی اضافه می‌کنند، و این همه، آن‌ها هم در مرزها شهید می‌دهند، باز هم موج فساد بلند است؛ یعنی پروردگار می‌گوید، دادگستری و نیروهای‌ارتش، نیروی انتظامی و بسیج نمی‌توانند جای دین را پر کنند، و آن کسی که بی‌دین است، دور از چشم این نیروها، می‌رود و جنایت خود را مرتکب می‌شود، و از آن طرف، کسی هم که دیندار است، هیچ باری بر دوش دولت و نیروی انتظامی نیست؛ چون دیندار کلانتری نمی‌خواهد؛ زندان نمی‌خواهد؛ اسلحه نمی‌خواهد؛ تازیانه نمی‌خواهد؛ قاضی نمی‌خواهد؛ دادگاه نمی‌خواهد؛ پرونده نمی‌خواهد؛ یعنی اگر هفتاد میلیون نفر دیندار بشوند و در دین هم بمانند، حداقل طی یک نسل که تقریباً شصت سال می‌شود، دادگستری تعطیل می‌گردد؛ چون دیگر کسی با دادگستری کار ندارد. کسانی را به دادگستری می‌برند که یا آدم کشته‌اند، و یا دزدی کرده‌اند، و یا می‌خواهند زن را طلاق بدهند، و یا می‌خواهند برای ظلم شوهرشان از او جدا بشوند، و یا زمین را غصب کرده‌اند، و یا خانه‌ای را با دوز و کلک به چنگ آورده‌اند.

 

در روزگار امام زمان عجّل الله تعالی فی فرجه الشریف هم که دینداری حاکم بر هم مردم است، اوضاع چنین است و آنان در امنیت به سر می‌برند؛ راحتند؛ دغدغه ندارند؛ اضطراب ندارند

در روایات هم دارد که به خاطر دینداری مردم، چقدر جنس‌های مورد نیاز مردم از خوراکی و غیر خوراکی زیاد می‌شود؛ چون این وعد قرآن است: وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُری آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَیهِمْ بَرَکاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ. «4»

 

زمان امام زمان عجّل الله تعالی فی فرجه الشریف، طلافروش درب مغاز خود نشسته و به مردمی که دارند داخل بازار می‌شوند، التماس می‌کند که بیایید برای خانم‌ها و دخترانتان طلا بردارید و ببرید. من پولش را نمی‌خواهم؛ همین‌طور میوه‌فروش به مردم التماس می‌کند، هر چند تا جعبه میوه می‌خواهید ببرید، ببرید. من پولش را نمی‌خواهم. پارچه‌فروش هم می‌گوید، مردم! بیایید پارچه‌های من را ببرید. من فعلًا پولش را نمی‌خواهم. این قدر برکت و نعمت زیاد می‌شود که داد و ستد نزدیک است به مجانی شدن کشیده شود.

 

 البته، من نمی‌دانم این روایت را که می‌خواهم نقل کنم، تأویل دارد یا نه؟ یعنی این که باید برای آن معنای دیگری گفت، یا این که نه، معنای مستقیم آن، عین حقیقت است؟ جابررضی الله عنه گفت: در آن زمان، دیگر یک گوسفند از گرگ فرار نمی‌کند؛ چون می‌داند که دیگر گرگ به او کاری ندارد؛ برای این که گرگ غذای خود را چیز دیگر قرار داده است، یا نه این روایت می‌خواهد بگوید این قدر زندگی خوب و با امنیت می‌شود که انگار گرگ و میش هم با هم دوست و خودمانی می‌شوند و با هم زندگی می‌کنند. این قدر امنیت برقرار می‌شود. «6»

 

البته، یک بخش دیگر از این آیات هم ده آی سور مبارک مومنون است و بخشی از آثار دینداری را هم باید در روایات دید. بخش عمده‌ای از آثار دینداری را هم باید در اعمال دینداران دید. مثلًا یک حالتِ دیندار، حالتِ رقت و نازک‌دلی است؛ به عبارت دیگر، آن‌ها حالتِ رحم و حالتِ محبت دارند.

 

ماجرای شفقت در بازار قدیم تهران

در این جا می‌خواهم داستانی را بگویم. البته، این داستان مربوط به هشتاد و یا نود سال پیش است و مربوط به حالا نیست. در همین بازار تهران، واسطه‌هایی بودند که جنس تاجرها را به بقال‌ها و عطارها می‌فروختند. چون بانک نبود و به تبع آن، چک و سفته هم نبود، ضامن در خرید و فروش که من مثلًا به قیمت آن زمان هزار تومان جنس بدهم و خریدار هم پول مرا برگرداند، فقط دِین مردم بود. اگر کسی می‌خواهد صحت این قصه را جویا شود، فرد می‌تواند آن را از پدربزرگ‌هایی که هنوز زنده‌اند، بپرسد.

 

در بازار تهران ده تا مشتری درب مغازه می‌آمد و هر کدام به تناسب آن زمان، سه هزار تومان، دو هزار تومان، هزار تومان و پانصد تومان خرید می‌کرد. اول آن کسی که پول نقد می‌داد، آن را می‌داد و می‌رفت، و آن کسی که می‌خواست جنس را نسیه بخرد، چون نمی‌خواستند اسراف کنند، در تک کاغذ کوچکی، در یک قسمت از ورق کاغذی که آن را به ده قسمت تقسیم کرده بودند، مثلًا می‌نوشت: من به میرزا محمد تقی سه هزار تومان این جنس‌ها را فروختم که قرار است یک ماه دیگر پول آن را بیاورد و به من بدهد، و به خریدار می‌گفت، آن نوشته را امضا کند و او هم آن را امضا می‌کرد. یک ماه دیگر هم آن پول را می‌آورد و می‌داد و می‌گفت، آن کاغذ را بمن بده. آن‌ها خیلی قوی‌تر از بانک عمل می‌کردند؛ چون الان کسی دویست میلیون تومان جنس می‌خرد و برای آن، ده تا چک می‌دهد، و بعد، هم چک اول بر می‌گردد، و هم نه تای دیگر آن‌ها. دولت هم واقعاً می‌گوید، بودجه ندارم که به زندانی پول بدهم. پس خودتان با هم بروید آن را حل کنید. می‌گوییم: آقا چک داده. دولت می‌گوید: داده که داده. من چکار کنم؟ و به این سادگی، چک‌ها بی‌اعتبار می‌شود؛ یعنی حالا ده تا چک بیست میلیونی، به انداز آن تک کاغذ هشتاد و یا نود سال پیش، بین کاسب‌ها ارزش ندارد.

 

آن زمان، هفت و هشت روز به آخر سال مانده، پول مردم را می‌دادند، و تعداد این تاجرها هم کم نبود. الان اگر یک نفر از این آدم‌ها پیدا بشود، ما همه تعجّب می‌کنیم و می‌گوییم: الله اکبر، انگار انسان جدیدی در زندگی پیدا شده است! امّا نود سال پیش، اگر یک نفر مالِ کسی را می‌خورد، مردم می‌گفتند، الله اکبر، مگر می‌شود؟ ولی الان تعجّب‌ها بر عکس شده است؛ مثلًا خانمی به شوهر خود می‌گوید: دختر با حجاب و با ادبی دیدم و می‌خواهم برای پسرمان به خواستگاری‌اش برویم. شوهرش می‌گوید: راست می‌گویی؟ با حجاب! تعجّب می‌کند و می‌گوید: تو را خدا، دختر سنگین و رنگین! و باورشان نمی‌شود. از بس که مردم در پارک‌ها، دبیرستان‌ها، دانشگاه‌ها و اتوبوس‌ها دختر جِلف می‌بینند؛ دختر پوک می‌بینند؛ دختر بی‌ربط می‌بینند. حالا تا تعریف ارزش‌های یک انسان به میان می‌آید، مردم بهت‌زده می‌شوند.

 

آن زمان، فرد تاجر دلال را صدا می‌کرد و می‌گفت که در این مدت اخیر، به چند نفر جنس دادی؟ او مثلًا می‌گفت: به پنجاه نفر؟ از او می‌پرسید: از چند تای آن‌ها پول جنس را گرفتی؟ دلال می‌گفت: چهل تا را، و این قدر هم رسید گرفتم. تاجر می‌پرسید: ده تای دیگر چی؟ دلال می‌گفت: ده تا دیگر پول جنس را ندادند. تاجر می‌گفت: چرا؟ دلال می‌گفت: آن‌ها گفتند، ده روز مانده به عید، پول جنس را می‌دهیم. دو روز مانده به عید، تاجر دلال را صدا می‌کرد و می‌گفت: چکار کردی؟ دلال می‌گفت: هفت نفر پول‌جنس‌هایشان را دادند. ولی پیش سه تای آن‌ها رفتم پول بگیرم، دیدم چهر آن‌ها درهم است. به آن‌ها گفتم، پول جنس‌هایی را که از تاجر بردید، بدهید. به خدا سوگند خوردند که خود را به زحمت انداختند که پول را فراهم کنند، ولی امسال برای آنان گرفتاری پیش آمد و این مقدار هم هزین این گرفتاری شد، و دیگر پولی برای‌شان نماند که پول جنس‌ها را بدهند. بعد تاجر به دلال می‌گفت: صورت حسابِ این سه نفر را به من بده. سپس پشت همان میزی که جلویش بود، می‌رفت؛ چون آن وقت تاجرها روی زمین می‌نشستند و میز و مبل، خیلی رسم نبود.

 

تاجر می‌دید یکی از این سه نفر هزار تومان بدهکار بود، و یکی هزار و هفتصد تومان، و یکی هم دو هزار تومان بدهکار بود و در مجموع، پول زیادی می‌شد. بعد تاجر دفاتر مالی خودش را بررسی می‌کرد و می‌دید که خدا در فروش آن سال، استفاد خوبی را نصیب او کرده است، و این سه نفر با هم نزدیک پنج هزار تومان بدهکار بودند. پس زیرِ ورق هم آن‌ها می‌نوشت، پول رسید. خدا برکت بدهد. سپس به دلال می‌گفت، این صورت‌حساب‌ها را ببر و به این سه نفر بده؛ برای این که این‌ها توان مالی برای‌شان نمانده تا بتوانند بدهی خود را به من بدهند، پس به زور این طلب را از آن‌ها نگیر. من آن‌ها را بخشیدم و خدا سال دیگر آن را به من می‌دهد؛ چون خداوند در قرآن وعده داده که ده برابر آن را می‌دهد: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها. «7» آن‌ها ده برابر قرآن را باور داشتند؛ وعده‌های خدا را باور داشتند و با قرآن مجید هم زندگی می‌کردند؛ اهل گذشت بودند. از آثارِ دینداری، رحم است؛ مروت است؛ انصاف است؛ محبت است؛ چشم پوشی است.

 

حکایت واعظ معروفی که بدی را با خوبی دفع کرد

من که بچه بودم، ایران، به خصوص تهران، اوضاع سیاسی خاصی پیدا کرده بود. من آن زمان به مدرسه می‌رفتم و البته، بعد در کتاب‌ها دربار آن اوضاع سیاسی به طور مفصّل مطالعه کردم. آن زمان در ایران دار و دسته‌های سیاسی گوناگونی به راه افتاده بودند. در آن زمان، واعظ معروفی که در منبر رفتن حرف اول را می‌زد؛ یعنی این واعظ در پنجاه و پنج سال پیش، شلوغ‌ترین منبر را داشت. یک دار و دسته سیاسی اصرار داشت که این واعظ در منبرهای پر جمعیت خود، از آن‌ها دفاع کند، و ایشان هم از آن‌ها دفاع نمی‌کرد؛ یعنی می‌دید دفاع او جنب حق و دینی ندارد. در همین مسجد امام بازار، برای شنیدن منبر این بزرگوار که خدا او را رحمت کند، داشت جمعیت موج می‌زد که یکی از طرفداران آن دار و دست مخالف که خیلی قوی هیکل و لات‌منش بود، آمد و از یکی از سکوهای این مسجد راست راست بالا رفت تا آن که واعظ از منبر پایین آمد. جمعیت دور او حلقه زده بودند و داشتند او را بیرون می‌بردند تا او در خیابان سوار ماشین بشود و برود. این جناب لات، بالای این سکو، بر سر این واعظ محترم، چند عربده کشید و چند فحش آبدار هم به او داد. جریان تمام شد. بعد از مدتی که آب از آسیاب افتاد و رهبران آن جریان مخالف، مُردند و چراغ زندگی‌شان خاموش شد، و سران جریان این طرف هم مُردند و نسل جدید بر سر کار آمد، و دیگر، هیچ خبری از آن جریان‌ها در مملکت نبود، و در ضمن، من آن وقت دیگر طلبه شده بودم.

 

یک روز من دیدم همین لات گردن کلفت که دیگر آرام شده بود، یعنی همان فردی که در آن روز بر سر آن واعظ عربده کشیده بود و به او گفته بود، شکمت را پاره می‌کنم و می‌کشمت و چند فحش آبدار هم به او داده بود، ساعت ده صبح به منزل آن واعظ آمده است. من هم در اوایل طلبگی‌ام بودم. علما و گویندگان به خان این واعظ می‌آمدند و هر روز در آن خانه از شنبه تا جمعه، و از جمعه تا جمعه دیگر، بحث علمی برقرار بود. این فرد وارد خانه مزبور شد و سلام کرد و نشست. این واعظ هم برای او نیم‌خیز شد و گفت: یا الله، حالتان چطور است؟ و او گفت: الحمدلله. واعظ گفت: چه عجب. آن مرد گفت: عرضی دارم. واعظ گفت: بفرمایید؛ یعنی واعظ آن مرد را خوب و کامل می‌شناخت؛ چون هیکل او معلوم بود و از یاد نمی‌رفت که این همان است و همین‌طور تُن صدا، عربده‌ها و فحش‌های آن روزش. این یک اثر دینداری است. قرآن این اثر را در آی بیست و دوم سور رعد بیان می‌کند: وَ یدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَهِ السَّیئَه. البته، در جای دیگر قرآن هم آمده است. دینداران واقعی بدی‌های دیگران را با خوبی‌های خود عوض و بدل می‌کنند؛ نه این که در مقابل بدی، بدی نمایند؛ بلکه آن‌ها در مقابل بدی آن‌ها، خوبی می‌کنند. آیا الآن بیش‌تر مردم تحمّل چنین حالی را دارند که بخواهند بدی‌های دیگران را با خوبی‌ها دفع کنند.

 

امام حسن علیه السلام و دفع کردن بدی با خوبی

یک آدم بی‌تربیت و بد زبان که خودش می‌گوید، دچار حسادت سخت و کینه هم بودم، وقتی وارد مدینه شدم، دیدم آقایی بر قاطر بسیار زیبایی که زیباتر از آن ندیده بودم، نشسته. به یکی گفتم این شخص کیست؟ گفت حسن بن علی. من هم که نسبت به این که حضرت علی چنین فرزندی داشته باشد، دچار حسادت شدم و کینه‌هایم شعله‌ور گردید، پس جلو رفتم و رو به روی او، شروع به بدگویی نسبت به خودش و به پدرش، علی بن ابی‌طالب، کردم. او هم در جواب، با پا رکاب به شکم قاطرش نزد که هر چه زودتر از آن‌جا برود؛ بلکه دهن قاطر را کشید و ایستاد، و تمام فحش‌ها و بد و بیراه‌های مرا ساکت گوش داد. دیگر دهن من کف کرده بود و نمی‌توانستم حرف بزنم؛ از بس که فحش داده بودم، چانه‌ام درد گرفته بود. من که ساکت شدم، امام حسن علیه السلام شروع به سخن کرد و خیلی آرام از من پرسید: شما مسافر هستید؟ یعنی حضرت مطابق این آیه: یدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَهِ السَّیئَه «8»، رفتار کرد و بدی را با خوبی عوض و بدل نمود و گفت: شما مسافرید؟

 

گفتم: بله. حضرت گفت: پس شما غریبه‌اید و تا حالا به مدینه نیامده‌اید. شما ممکن است این خلأها و کاستی‌ها را داشته باشید؛ اگر نیاز به پول دارید، من پول دارم که به شما بدهم. اگر در این شهر قرض دارید، بگویید من قرض شما را ادا کنم؛ اگر خانه می‌خواهید، تا وقتی در این شهرید، به خان ما بیایید. در آن‌جا ناهار، شام و صبحانه هم است؛ خلاصه، هر کاری دارید، به من بگویید تا برای‌تان انجام بدهم. مرد شامی که از برخورد کریمان حضرت شگفت‌زده شده بود، و خود را شایست چنین برخوردی نمی‌دانست و شاید در دل آرزو می‌کرد که زمین دهن وا کند و بی‌تربیتی چون او را فرو ببرد تا دیگر در این دنیا نباشد تا چشمش به آن حضرت بیفتد. از این محبت حضرت، دگرگون شد و گفت: دیگر هیچ کس را مانند او دوست نداشتم. «9»

 

من هم می‌گویم، حسن جان! خدا می‌دانسته که این مقام را به چه کسی بدهد؛ خدا می‌دانسته دینداران هیچ وقت نمی‌آیند، زشتی را با زشتی، و بدی را با بدی جواب بدهند. دینداران بدی‌های اطرافیان خود را؛ حالا زن بدی شوهرش را، و شوهر، عصبانیت و داد و بیداد زنش را، و پدر رنجی را که پسرش برای او ایجاد کرده، با خوبی جابه جا می‌کنند: یدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَهِ السَّیئَه.؛ چون دینداران رَحم دارند؛ محبت دارند؛ مهر دارند؛ کینه ندارند؛ دینداران نگاه دیگری به زندگی دارند؛ نگاه دیگری به مردم دارند؛ دینداران هر کس را می‌بینند، پیش خود می‌گویند: این فرد از ما بهتر است؛ چون ما که از پروند او خبر نداریم و از او هم بدی‌ای سراغ نداریم. اما ما از خود، بدی سراغ داریم.

 

ادامه حکایت واعظ معروف

این واعظ به این لات گفت که مطلبی داری؟ واعظ هم نرم و با محبت این سخن خود را گفت. آخر، در چنین موقعیتی آدم می‌تواند قیافه‌ای بگیرد که آن فرد لات بفهمد که: هان! تو همان حرام‌لقمه‌ای بودی که در آن روز و در پیش مردم، به من بد و بی‌راه گفتی. امّا این واعظ این گونه رفتار نکرد و با ادب و با محبت به آن لات گفت: مطلبی بود؟ او گفت: بله. واعظ گفت: پس آن را بفرمایید. آن لات گفت: در دو شب در خان من روضه است. خان من هم هزار متر است و می‌تواند به خوبی جمعیت زیادی را در خود جا دهد. دلم می‌خواهد شما بیایید. ایشان فرمود این روضه کی هست؟ آن مرد مثلًا گفت: ده اول صفر. واعظ گفت: اگر اجازه بدهید، من دفترِ منبرم را نگاه بکنم. بعد واعظ دفتر منبرهایش را که باز کرد، و پس از کمی ورق زدن آن، گفت: این دهه‌ای که شما می‌خواهید، وقتم خالی است، پسان شاء الله من می‌آیم.

 

این رفتار واعظ، دینداری هست. در دینداران نباید کینه باشد و نیست؛ یعنی دیندار نمی‌تواند اهلِ کینه باشد. آیا او می‌تواند چنین باشد؟ آیا کسی که روزی دوبار در برابر قبله می‌ایستد و می‌گوید: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ، با این موجِ بی‌نهایتِ رحمانیت و رحیمیتی که به دیندار می‌خورد، می‌شود دیندار زُمُخت باشد؟ تلخ باشد و ایجادِ عذاب در قلبِ مردم بکند؟ نه، چنین ادعایی را نباید باور کرد.

 

-------------------------------------------------------------------------

برداشتی از روایتی طولانی است که البرهان فی تفسیر القرآن، ج 2، ص 686- 689 آن را از عبد الأعلی حلبی، و او از امام باقر علیه السلام ذیل آیه شریفه: «وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّی لا تَکونَ فِتْنَهٌ وَ یکونَ الدِّینُ کلُّهُ لِلَّه»، نقل کرده است. متن آن بخشی از روایت که مورد استناد قرار گرفته چنین است: «... یقاتلون، و الله، حتی یوحد الله، و لا یشرک به شیئا، و حتی تخرج العجوز الضعیفه من المشرق ترید المغرب و لا ینهاها أحد، و یخرج الله من الأرض بذرها، و ینزل من السماء قطرها، و یخرج الناس خراجهم علی رقابهم إلی المهدی علیه السلام و یوسع الله علی شیعتنا، و لولا ما یدرکهم من السعاده لبغوا.»
نور: 30: به مؤمنان بگو چشم به هیچ نامحرمی ندوزند.
زلزله: 8: اگر وزن عمل شرّ کسی به دان ارزن باشد، به حساب خواهد آمد.
اعراف: 96: و اگر اهل شهرها و آبادی‌ها ایمان می‌آوردند و پرهیزکاری پیشه می‌کردند، یقیناً [درهای] برکاتی از آسمان و زمین را بر آنان می‌گشودیم، ولی [آیات الهی و پیامبران را] تکذیب کردند، ما هم آنان را به کیفر اعمالی که همواره مرتکب می‌شدند [به عذابی سخت] گرفتیم.
شاید اشاره به روایتی است که در من‌لایحضره‌الفقیه، ج 3، ص 313، حدیث 4119 به این واقعیت اقتصادی در عصر ظهور ناظر است: عَنْ عَلِی بْنِ سَالِمٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام عَنِ الْخَبَرِ الَّذِی رُوِی أَنَّ مَنْ کانَ بِالرَّهْنِ أَوْثَقَ مِنْهُ بِأَخِیهِ الْمُؤْمِنِ فَأَنَا مِنْهُ بَرِی‌ءٌ فَقَالَ: «ذَلِک إِذَا ظَهَرَ الْحَقُّ وَ قَامَ قَائِمُنَا أَهْلَ الْبَیتِ قُلْتُ فَالْخَبَرُ الَّذِی رُوِی أَنَّ رِبْحَ الْمُؤْمِنِ عَلَی الْمُؤْمِنِ رِبًا مَا هُوَ قَالَ ذَاک إِذَا ظَهَرَ الْحَقُّ وَ قَامَ قَائِمُنَا أَهْلَ الْبَیتِ وَ أَمَّا الْیوْمَ فَلَا بَأْسَ بِأَنْ یبِیعَ مِنَ الْأَخِ الْمُؤْمِنِ وَ یرْبَحَ عَلَیهِ.»
 

الدر المنثور فی تفسیر المأثور، ج 3، ص 231. متن روایت چنین است: و أخرج سعید بن منصور و ابن المنذر و البیهقی فی سننه عن جابر رضی الله عنه فی قوله: «لِیظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کلِّهِ» قال: «لا یکون ذلک حتی لا یبقی یهودی و لا نصرانی صاحب مله الا الإسلام حتی تأمن الشاه الذئب و البقره الأسد و الإنسان الحیه و حتی لا تقرض فأره جرابا و حتی توضع الجزیه و یکسر الصلیب و یقتل الخنزیر و ذلک إذا نزل عیسی بن مریم علیه السلام.»
انعام: 160.
قصص: 54- رعد: 22.
کشف‌الغمه، ج 1، ص 561. متن روایت چنین است:
و روی ابن‌عائشه قال دخل رجل من أهل الشام المدینه فرأی رجلا راکبا بغله حسنه. قال لم أر أحسن منه، فمال قلبی إلیه، فسألت عنه، فقیل لی: إنه الحسن بن علی بن أبی طالب، فامتلأ قلبی غیظا و حنقا و حسدا أن یکون لعلی ولد مثله، فقمت إلیه، فقلت: أنت ابن علی بن أبی طالب؟ فقال: أنا ابنه. فقلت أنت ابن من و من و من و جعلت أشتمه و أنال منه و من أبیه و هو ساکت حتی استحییت منه، فلما انقضی کلامی، ضحک و قال: أحسبک غریبا شامیا. فقلت: أجل. فقال: فمل معی إن احتجت إلی منزل أنزلناک و إلی مال أرفدناک و إلی حاجه عاوناک فاستحییت منه و عجبت من کرم أخلاقه فانصرفت و قد صرت أحبه ما لا أحب أحدا غیره.

 

 

برگرفته از کتاب ایمان و آثار آن نوشته استاد حسین انصاریان

 



قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان