دخو با اشاره به سانسورهای رسانهای، همه انتقادهای خود را نسبت به رویدادهای ملی و محلی بیان میکند. متن مقاله او به شرح زیر است:
«اگرچه درد سر میدهم اما چه میتوان کرد نشخوار آدمیزاد حرف زدن اوست. آدم اگر حرف نزند دلش می پوسد. من یک رفیق به اسم دمدمی دارم. دمدمی بیش از یک سال است که موی دماغ من شده و میگوید: کبلایی تو که هم از این روزنامهنویسها پیرتری، هم دنیا دیدهتری، هم تجربهات بیشتر است و الحمدالله به هندوستان هم که رفتهای پس چرا یک روزنامه منتتشر نمیکنی؟
به او میگویم دمدمی عزیز اولا همین خود تو که با من ادعای رفاقت داری اگر روزی من یک روزنامه منتشر کنم آن وقت تو هم دشمن من خواهی شد. ثانیاً حالا آمدیم و تصمیم گرفتیم که یک روزنامه منتشر کنیم بگو ببینم چه مطالبی باید توی آن بنویسیم؟ دمدمی سرش پایین انداخت و بعد از کمی فکر کردن سرش را بلند کرد و گفت: چه میدانم؟ از همین حرفها که دیگران مینویسند تو هم بنویس.مثلاً معایب بزرگان را بنویس. گفتم والله بالله این جا ایران است؛ در این جا این کارها عاقبت ندارد. میگفت: پس لابد تو هم طرفدار استبداد هستی پس حتما تو هم بله... وقتی این حرف او را میشنیدم میماندم معطّل برای اینکه میفهمیدم همین یک کلمه تو هم بله چقدر آب بر میدارد.
باری دردسرتان ندهم آنقدر گفت و گفت و گفت تا ما را به این کار؛ یعنی روزنامهنویسی وا داشت اما حالا که میبیند آن روی کار بالاست دست و پایش را گم کرده و تمام حرفهایی که زده بود یادش رفته.
دمدمی تا یک فراش قرمزپوش را می بیند دلش میتپد و تا به یک ژاندارم چشمش میافتد رنگش میپرد. هی میگوید: امان از همنشین بد، آخر من هم به آتش تو خواهم سوخت. میگویم: عزیزم من که یک دخو بیشتر نبودم. چهار تا باغستان داشتم. باغبانها آبیاری میکردند، انگورش را به شهر میبردند، کشمشاش را میخشکاندند و در حقیقت من کنج باغستان افتاده بودم توی ناز و نعمت و همانطور که شاعر علیه رحمه گفته است:
نه بیل زدم نه پایه/ انگور خوردم تو سایه
در واقع تو این کار را روی دست من گذاشتی و به قول تهرانیها تو مرا روبند کردی. تو دست مرا توی حنا گذاشتی و حالا دیگه تو چرا مرا شماتت میکنی؟ دمدمی در جواب میگوید نه، رشد زیادی مایه جوانمرگی است میبینم راستی راستی هم که دمدمی است.
خوب عزیزم دمدمی بگو ببینم تا حالا من چه گفتهام که تو را آنقدر ترس برداشته است؟ میگوید: قباحت دارد مردم که مغز خر نخوردهاند تا تو بگویی «ف» من رفتهام فرحزاد. این پیکر که تو گرفتهای معلوم است آخرش چهها خواهی نوشت. تو بلکه فردا دلت خواست بنویسی پارتیهای بزرگان ما روی هواخواهی روس و انگلیس تعیین میشوند. تو بلکه خواستی بنویسی بعضی از ملاهای ما حالا دیگر از فروختن موقوفات دست برداشته به فروش مملکت دست گذاشتهاند. تو بلکه خواستی بنویسی در قزاقخانه صاحبمنصبانی که برای خیانت به وطن حاضر نشوند مسموم... (در این جا زبانش طپق میزند لکنت پیدا میکند و میگوید) نمیدانم که چه چیز و چه چیز و چه چیز. آن وقت چه خاکی به سرم بریزم؟ چطور خودم را پیش مردم به دوستی تو معرفی بکنم؟ خیر خیر ممکن نیست. من عیال دارم. من اولاد دارم. من جوانم. من در دنیا هنوز امیدها دارم.
میگویم: عزیزم اولاً دزد نگرفته، پادشاه است. من تا وقتی که مطلبی را ننوشتهام کی قدرت دارد به من بگوید تو. خیال را هم که خدا بدون استفتا از علما آزاد، خلق کرده. بگذار من هرچه دلم میخواهد در دلم خیال بکنم. هر وقت نوشتم آن وقت هر چه دل میخواهد بگو. من اگر میخواستم هر چه می دانم بنویسم، تا حالا خیلی چیزها مینوشتم. مثلا مینوشتم الان دو ماه است که یک صاحب منصب قزاق که تن به وطن فروشی نداده بیچاره از خانهاش فراری است و یک صاحب منصب خائن با بیست نفر قزاق مأمور کشتن او هستند. مثلاً مینوشتم اگر در جلسات نشانه «ب» بانک انگلیس تفتیش بشود، بیش از بیست کرور از قروض دولت ایران را میتوان پیدا کرد. مثلاً مینوشتم اقبالالسلطنه در ماکو و پسر رحیم خان در نواحی آذربایجان و حاجی آقا محسن در عراق و قوام در شیراز و ارفعالسلطنه در طوالش به زبان حال میگویند چه کنیم. الخلیل یامرنی و الجلیل. پنهانی مثلاً مینوشتم نقشهای را که مسیو دوبروک مهندس بلژیکی از راه تبریز که با پنج ماه زحمت و چندین هزار تومان مصارف از کیسه دولت بدبخت کشید، یک روز از روی میز یک نفر وزیر پر در آورده به آسمان رفت و هنوز مهندس بلژیکی بیچاره هر وقت زحمات خودش در سر آن نقشه یادش میافتد، چشمهایش پر از اشک میشود.
وقتی حرفها به اینجا میرسد دست و پاچه میشود و میگوید نگو نگو حرفش را هم نزن. این دیوارها موش دارد موشها هم گوش دارند. میگویم: چشم هر چه شما دستورالعمل بدهید اطاعت میکنم. آخر هر چه باشد من از تو پیرترم یک پیرهن از تو بیشتر پاره کردم. من خودم میدانم که مطالب را باید بنویسم و به چه مطلبی را نباید بنویسم. آیا من تا به حال هیچ نوشتم چرا روز شنبه 26 ماه گذشته وقتی که نماینده وزیر داخل به مجلس آمد و آن حرفهای تند و سخت را گفت یک نفر جواب او را نداد؟ آیا من نوشتهام که کاغذسازی که در سایر ممالک از جنایات بزرگ محسوب میشود در ایران چرا مورد تحسین و تمجید شده؟ آیا من نوشتهام که چرا از 70 شاگرد بیچاره مهاجر مدرسه آمریکایی میتوان گذشت و یک نفر مدیر نمیتوان گذشت؟ اینها همه از سرایر مملکت است. اینها تمام حرفهایی است که همه جا نمیتوان گفت من ریشم را توی آسیاب سفید نکردهام. جانم را از صحرا پیدا نکردهام. تو آسوده باش، هیچ وقت از این حرفها نخواهم نوشت به من چه وکلا بلد را برای فرط بصیرت در اعمال شهر خودشان می خواهند محضر تاسیس انجمن ایالتی مراجعت بدهند. به من چه که نصرالدوله پسر قوام در محضر بزرگان تهران رجز میخواند که منم خورنده خون مسلمین. منم برنده عرض اسلام. منم آن که ده یک خاک ایالت فارس را به قهر و غلبه گرفتهام. منم که 75 نفر زن و مرد قشقایی را به ضرب گلوله توپ و تفنگ هلاک کردم. به من چه بعد از گفتن این حرفها بزرگان تهران هورا میکشند و زنده باد قوام میگویند. به من چه که دو نفر عبا یچیده با آن یک نفر مأمور از یک در بزرگی هر شب وارد میشوند.
من که از خودم نگذشتهام، آخرت هم حساب است. چشمشان کور به روند آن دنیا جواب بدهند. وقتی این حرفها را میشنود خوشوقت میشود و دست به گردن من انداخته. رویم را میبوسد و میگوید: من از قدیم به عقل تو اعتقاد داشتم بارکالله بارکالله. همیشه همین طور باش. بعد با کمال خوشحالی به من دست داد، خداحافظی کرده و رفت.
**دخو**»